شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

عبدالباقی صوفی تبریزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 217 -نكوهش دنيا

و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام-: دار بالبلاء محفوفه، و بالغدر معرفه، يعنى دنيا خانه اى است به بلا مملو، و غدر و نقض عهود معروف و مشهور.

لفظ الغدر مستعار لزينه الظاهره المستعقبه البلاء فى الاخره.

لاتدوم احوالها، و لاتسلم نزالها.

احوال مختلفه، و تارات متصرفه، دائم نمى باشد حالهاى او، و سالم نمى مانند نازلان او، و حالهاى گوناگون و كرتهايى.

العيش فيها مذموم، و الامان فيها معدوم، عيش در او مذموم است، و امن و خوشدلى در او معدوم.

شعر: خوش است اين كهنه دير پر فسانه اگر نه مرد نستى در ميانه در اين محنت سرا اين است ماتم كه ما را مى نبگذارند با هم خوشستى زندگانى و كيستى اگر نه مرگ ما را در پيستى نشاط ار هست بى دوران غم نيست وجود ار هست بى خوف عدم نيست خوشى جويى ز عالم سر كشى را كه عالم نيست دوران خوشى را به شادى از تو گر يك دم بر آيد از آن شادى تو را صد غم در آيد جهان بى وفا نورى ندارد دمى بى ماتمى سورى ندارد هزاران حرف ناكامى بخوانيم كه تا در عمر خود كامى برانيم اگر كام است در ضمنش بلايى است و گر گنج است با آن اژدهايى است جهان بى شك سرا جاى سپنج است ز مركز تا محيط اندوه و رنج است نمى دانم كسى را بى غ
مى من كه تا دستى در او مالم دمى من غمم بر غم فزايد بار بر بار به بيهوده بود يكسر همه كار برو تن در غم بار گران ده بسى جان كن چو جان خواهند جان ده انما اهلها فيها اغراض مستهدفه، ترميهم بسهامها، و تفنيهم بحمامها.

نيستند اهل او در او الا نشانهاى هدف تير ساخته، مى اندازد ايشان را به تيرهاى او، و نيست مى كند ايشان را به مرگ و هلاك.

عطار: پند گير اى دل كه گرداب بلاست زنده دل شور ز آنكه مرگت در قفاست مى ببايد ترك جان ناچار كرد زين همه بيهوده استغفار كرد چند خواهى بحر جان در جوش بود جان فشاندم بايد و خاموش بود و اعلموا عباد الله انكم و ما انتم فيه من هذه الدنيا على سبيل من قد مضى قبلكم، و بدانيد از بندگان خداى! بدرستى كه شما و آنچه شما در آنيد از اين دنيا بر راه آن كسانيد كه گذشتند بر آن پيش از شما.

ممن كان اطول منكم اعمارا، و اعمر ديارا، و ابعد آثارا، از آنان كه درازتر بود از شما عمرهاى ايشان، و معمورتر بود ديار ايشان، و دورتر بود از آفات آثار ايشان.

اصبحت اصواتهم هامده، و رياحهم راكده، و اجسادهم باليه، و ديارهم خاليه، و آثارهم عافيه.

بازگشت آوازهاى ايشان فرو مرده، و بادهاى ايشان ساكن شده، و بدنهاى ايشان پوشيده و ر
يزيده، و شهرهاى ايشان خالى و ويران، و آثار ايشان مدروس و ناپيدا.

ركود رياحهم كنايه عن سكون احوالهم و خمول ذكرهم.

عطار: گر درختى گردد اين هر ذره خاك بر دمد هر ذره اى صد جان پاك كسى چه داند تا چه جانهاى شگرف غوطه خورد است اندر اين درياى ژرف كس چه داند تا چه دلهاى عزيز خون شد است و خون شود آن تو نيز كس چه داند تا چه قالبهاى پاك در ميان خون فرو شد زير خاك فاستبدلوا بالقصور المشيده، و النمارق الممهده، الصخور و الاحجار المسنده، و القبور اللاطئه الملحده، التى قد بنى على الخراب فناوها، و شيد بالتراب بنائها، پس بدل گرفتند به قصرهاى افراشته و بالشهاى گسترده، سنگهاى سخت بر يگديگر محكم كرده، و قبرهاى در گل گرفته شكافته، كه هر آينه بنا كرده شده بر خرابى پيرامون او، و افراشته شده به خاك بناى او.

زين پيشتر بر اين لب آب و كنار حوض آزادگان چو سوسن و چون سرو بوده اند هر يك ز روى نخوت و از راه افتخار بر فرق فرقدين قدمها بسوده اند زين گلستان چو باد صبا در گذشته اند آثار لطف خويش به خلقان نموده اند بگشاى چشم عبرت و هش دار كان گروه رفتند گر ستوده و گر ناستوده اند در كشتزار دهر بر آب حيات خويش تخمى كه كشته اند بر آن دروده اند فمحل
ها مقترب، و ساكنها مغترب، پس محل آن قبور قريب است، و حال آنكه ساكن او غريب است.

بين اهل محله موحشين، و اهل فراغ متشاغلين، ميانه اهل محله موحشان مكدر، و اهل فراغت از كار دنيا مشغولان به امور اخروى.

لايستانسون بالاوطان، و لايتواصلون تواصل الجيران، على ما بينهم من قرب الجوار، و دنو الدار.

انس نمى گيرند به آن وطنها، و مواصلت نمى كنند با يكديگر مواصلت كردن همسايه ها با يكديگر، با آنكه ميانه ايشان است از قرب همسايگى و نزديكى خانه.

و كيف يكون بينهم التزاور، و قد طحنهم بكلكله البلى، و اكلتهم الجنادل و الثرى!- الكلكل الصدر، و هو مستعار- يعنى: و چگونه باشد ميانه ايشان زيارت يكديگر كردن، و حال آنكه آرد ساخته ايشان را به صدر پوسيدگى، و خورده است ايشان را سنگ و خاك! و كان قد صرتم الى ما صاروا اليه، و باشد به تحقيق كه باز گرديد شما به آنچه بازگشته اند ايشان به آن.

و ارتهنكم ذلك المضجع، و ضمكم ذلك المستودع.

و گرو گيرد شما را آن خوابگاه، و فراهم آورد شما را آن محل وديعه.

عطار: ما همه از بهر مردن زنده ايم جان نخواهد ماند دل بنهاده ايم آنكه عالم داشت در زير نگين اين زمان شد توتيا زير زمين و آنكه بر چرخ فلك نيزه بسود گشت در خا
ك لحد ناچيز زود فكيف بكم ان تناهت بكم الامور، و بعثرت القبور.

پس چگونه باشد شما را حال اگر به غايت رسد كارها، و شكافته شود قبرها.

هنالك تجزى كل نفس ما اسلفت، آنجا جزا داده شود هر نفسى آنچه پيش فرستاده است.

ورودوا الى الله موليهم الحق، و باز گرديده شوند به سوى يارى دهنده ايشان كه حق است.

و ضل عنهم ما كانوا يفترون.

و گم گردد از ايشان آنچه بودند كه افترا مى بستند كه آلهه اند.

عطار: مرگ بنگر تا چه راهى مشكل است كاندر اين ره گورش اول منزل است چند از اين چون آخر اين خواهد بدن واى از آن كاول چنين خواهد بدن مى روم گريان چو ميغ از آمدن آه از رفتن دريغ از آمدن

خطبه 227 -در ستايش پيامبر

و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام-: (و اشهد ان محمدا عبده الصفى، و امينه الرضى، صلى الله عليه و آله و سلم) و گواهى مى دهم كه محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- بنده اوست صافى از كدورات كون، و امين مرضى اوست.

(ارسله بوجوب الحجج، و ظهور الفلج، و ايضاح المنهج،) فرستاد او را به وجوب حجتها بر خلق، و ظهور فوز و فلاح، و روشن گردانيدن راه حق، پس رسانيد رسالت را به مجاهره.

(فبلغ الرساله صادعا بها، و حمل على المحجه دالا عليها،) پس رسانيد رسالت خداى تعالى آشكارا و به مجاهره.

(و اقام اعلام الاهتداء و منار الضياء.

و جعل امراس الاسلام منينه، و عرى الايمان وثيقه.)

و اقامت نمود و به پاى داشت علمهاى هدايت و نشانه هاى ضياء و گردانيد مرسهاى عهود اسلام راستين و محكم، و بندهاى عقود ايمان را وثيق و مستحكم.

حديقه: چون درآمد صدف گشاى ازل پرگهر شد دهان علم و عمل تا نبگشاد لعل او كان را شمعها شمعدان نشد جان را چون درآمد به مركز سفلى گفت دين را هنوز تو طفلى دايگى كرد دين يزدان را تا بپرورد نور ايمان را

خطبه 228-در توحيد

و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام- (فى التوحيد، و تجمع هذه الخطبه من اصول العلوم ما لا تجمعه خطبه در توحيد، و جمع مى كند اين خطبه از اصلهاى علمها آنچه جمع نمى كند آن را هيچ خطبه) (ما وحده من كيفه، و لا حقيقته اصاب من مثله،) توحيد او نكرده آن كس كه اثبات چگونگى كرده او را، و نه به حقيقت او رسيده كسى كه اثبات مثل كرده او را.

(و لا اياه عنى من شبهه، و لا صمده من اشاراليه و توهمه.)

و نه او را خواسته كسى كه تشبيه كرده او را، و نه قصد او كرده كسى كه اشاره كرده به او و توهم كرده او را.

فمن اشاراليه فقد اشار الى غيره فلم يتحقق قصده اياه.

و مدار هذه الاشارات على انه تعالى غير معلوم الذات بالكنه.

(كل معروف بنفسه مصنوع، و كل قائم فى سواه معلول.)

هر شناخته شده كنه او، ساخته شده صانع است، و هر ثابت در غير او، معلول علت است و محتاج به محل.

(فاعل لا باضطراب آله، مقدر لا بجول فكره،) كننده فعلهاست نه به حركت آلت، تقديركننده است اشيا را نه به گردانيدن انديشه.

و كونه مقدارا كونه معطيا لكل مستحق مقدار ما يستحقه و يقبله من كمال الوجود و لواحقه من اجل و رزق و نحوهما.

(غنى لا باستفاده.)

بى نياز است نه به فايده گرفتن
.

(لا تصحبه الاوقات،) مصاحب او نمى شود وقتها، اى ليس هو بذى وقت يقارنه و محل فيه.

(و لا ترفده الادوات،) و يارى او نمى كند آلتها.

(سبق الاوقات كونه، و العدم وجوده، و الابتداء ازله.)

سابق شده وقتها را بودن او، و سابق شده عدم را هستى او، و سابق شده ابتدا را ازليت او.

(بتشعيره المشاعر عرف الا مشعر له،) به شعور دادن او مشعرها را دانسته شد كه نيست مشعرى او را.

فانه تعالى منزه عن المشاعر و الحواس و الالات و الادوات.

فانه يسمع بغير اصمخه و آذان، و سمعه منزه عن ان يتطرق اليه الحدثان، كما يفعل بغير جارحه و يتكلم بغير لسان، و كذا يبصر و ابصاره منزه عن ان يكون بحدقه و اجفان، و مقدس عن ان يرجع الى انطباع الصور و الالوان فى ذاته كما تنطبع فى حدقه الانسان، فان ذلك من التغير و التاثر المقتضى للحدثان.

فالسمع فى حقه (تعالى) عباره عن صفه تنكشف بها كمال صفات المسموعات، و البصر فى حقه (تعالى) عباره عن الصفه التى تنكشف بها كمال نعوت المبصرات.

و من لم يدقق نظره وقع بالضروره فى بعض التشبيه.

فخذ منه حذرك، و دقق فيه نظرك! (و بمضادته بين الامور عرف الا ضد له، و بمقارنته بين الاشياء عرف الا قرين له.)

و به ضد يكديگر گردانيدن او ميان ام و ر دانسته شد كه او را ضدى نيست، و به نزديكى گردانيدن او ميان چيزها دانسته شد كه هيچ نزديك ندارد.

(ضاد النور بالظلمه، و الوضوح بالبهمه، و الجمود بالبلل، و الحرور بالصرد.)

ضد گرداننده است روشنى را با تاريكى، و سفيدى را با سياهى، و بستگى را با روانى، و گرمى را با سردى.

(مولف بين متعادياتها، مقارن بين متبايناتها،) الفت دهنده است ميان دشمنان يكديگر، قرين يكديگر گرداننده است ميانه جداشوندگان از يكديگر.

مقرب بين متباعداتها، مفرق بين متدانياتها.

نزديكى گرداننده است ميانه دوران، تفرقه كننده است ميانه نزديكان به يكديگر.

(لا يشمل بحد، و لا يحسب بعد،) شامل نمى شود او را حدى و نهايتى، و داخل نمى شود در حسابى شمردن.

(و انما تحد الادوات انفسها، و تشى الالات الى نظائرها.)

و احاطه نمى كنند آلات (كالحواس و نحوها) الا نفسهاى اشيا را، و اشاره مى كنند آلتها به نظيرهاى اشيا.

(منعتها (منذ) القدمه، و حمتها (قد) الازليه، و جنبتها (لو لا) التكمله! منع كرده است اشيا را (منذ) از قديم بودن، و حمايت كرده است اشيا را (قد) از هميشگى بودن، و دور كرده است اشيا را (لو لا) از تمام بودن.

(بها تجلى صانعها للعقول، و بها امتنع عن نظر العيون،) به وج و د اين آلات هويدا شد صانع اشيا مر عقول را، و به وجود آلات ممتنع شد از نگاه كردن چشمها.

(لا يجرى عليه السكون و الحركه، و كيف يجرى عليه ما هو اجراه، و يعود فيه ما هو ابداه، و يحدث فيه ما هو احدثه! اذا لتفاوتت ذاته، و لتجزى كنهه، و لا متنع من الازل معناه، و لكان له وراء اذ وجد له امام، و لالتمس التمام اذ لزمه النقصان، و اذا لقامت آيه المصنوع فيه، و لتحول دليلا بعد ان كان مدلولا عليه، و خرج بسلطان الامتناع من ان يوثر فيه ما يوثر فى غيره.

الذى لا يحول و لا يزول، و لا يجوز عليه الافول، لم يلد فيكون مولودا، و لم يولد فيصير محدودا، جل عن اتخاذ الابناء، و طهر عن ملامسه النساء.

لا تناله الاوهام فتقدره، و لا تتوهمه الفطن فتصوره، و لا تدركه الحواس فتحسه، و لا تلمسه الايدى فتمسه.

لا يتغير بحال، و لا يتبدل فى الاحوال.

و لا تبليه الليالى و الايام، و لا يغيره الاضياء و الظلام، و لا يوصف بشى ء من الاجزاء، و لا بالجوارح و الاعضاء، و لا بعرض من الاعراض، و لا بالغيريه و الابعاض.

و لا يقال: له حد و لا نهايه، و لا انقطاع و لا غايه، و لا ان الاشياء تحويه او تهويه، او ان شيئا يحمله فيميله او يعدله.

(ليس فى الاشياء بوالج، و لا عنها بخارج.)

(عطار): اى درون جان برون جان تويى هر چه گويم آن نه اى و آن تويى دويى را نيست ره در حضرت تو همه عالم تويى و قدرت تو تويى معنى و بيرون تو اسم است تويى گنج و همه عالم طلسم است فى الباب الثانى من الفتوحات المكيه: (اعلم- ايها المتلقى! انه كل ما دخل لك تحت الحصر، فهو مبدع او مخلوق.

فلا تطلب الحق لا من داخل و لا من خارج، اذ الدخول و الخروج من صفات الحدوث.

فانظر الكل فى الكل تجد الكل.)

امام اهل توحيد- عليه
السلام الله الحميد- چون بيان فرمود توحيد حق تعالى را در الوهيت و مراتب آن، و الوهيت مقتضى ارتباط است ميان اله و مالوه، پس اشاره مى فرمايد به نسبت ميانه مالوه كه عالم است و اله كه ذات حق تعالى است و ادق معارف است، چه محير عقول و مكلل فهوم است.

زيرا كه نه مقارنه و دخولى است بر وجه حلول، كما هو راى الحلوليه، و نه مفارقه و خروج با وصف تجرد، على ما هو طريق تعسف التفلسف، يا بر وجه تجسم، كما هو مقتضى سخافه راى المجسمه.

گلشن: منزه ذاتش از چند و چه و چون تعالى شانه عما يقولون كسى كو عقل دورانديش دارد بسى سرگشتگى در پيش دارد ز دورانديشى عقل فضولى يكى شد فلسفى ديگر حلولى روايت است از مكتب نشين (علمت علم الاولين و الاخرين.)

(عطار: ز قوم آموز سر لا يزالى جهان افروز اقليم معالى مجالس گوى راز پادشاهى معمادان اسرار الهى) صلى الله عليه و على آله: (ان الله تعالى ما حل فى شى ء و ما غاب عن شى ء.)

جهان از تو پر و تو در جهان نه همه در تو گم و تو در ميان نه فهو المحدود بكل حد و منزه عن كل حد.

رباعى: شاهى كه نه با ماست نه بى ماست كجاست؟ گنجى كه زيرست و نه بالاست كجاست؟ اينجا و آنجا نيست بگو راست كج
است؟ عالم همه اوست آنكه بيانست كجاست؟ فى الفتوحات المكيه: (العارف لا ينظر العالم من حيث عينه، و انما ينظره من حيث هو مظهر لصفات الحق.

فالعين هالكه، و الصفه قائمه.)

رباعى: آمد آمد آن كه نرفت او هرگز خالى نبد آن آب در اين جو هرگز او نافه مشك است و همه بوى وييم از مشك جدا تو ديده اى بو هرگز؟ و همچنين ملاحظه بايد كرد معنى آنچه گذشت از مغايرت ذات حق تعالى با ذوات اشيا با اتحاد در كلام فتوحات:( فهو عين شى ء فى الظهور، ما هو عين الاشياء فى ذواتها- سبحانه و تعالى- بل هو هو و الاشياء اشياء.)

تمام آنچه مذكور شد از ارتباط بين الحق و العالم در مثال شعاع نور آفتاب از زجاجه به خانه مسدوده- همچنان چه گذشت- ظاهر مى شود.

فان الامثال للقلوب كالمرائى للعيون.

و لله المثل الاعلى! اولا نور شمس نه داخل است در نورى كه از زجاجه به اندرون افتاده و نه خارج، اما به بعضى اوصاف متصف شده از تشكل و تلون و تعدد و كثرت حدود و غيرذلك، و جميع اوصاف منسوبه به زجاجات كه به منزله اعيان است همه صفات نور آفتاب است.

چه غير نور آفتاب نورى نيست، و غير ظهور آفتاب ظهورى نه.

زيرا كه نور آفتاب است كه متشكل و منصبغ شده به شكل و صبغ زجاجات، و تعد
د و تكثر و اختلاف الوان و اشكال قادح نيست در وحدت نور آفتاب.

چه آنچه ظاهر است از زجاجه عين آن چيزى است كه باطن است، يعنى همان نور است كه بيرون خانه است و منصبغ است به صبغ زجاجه كه عبارت از ظهور در كون است.

ثم قال- عليه الصلوه و السلام-: (يخبر لسان و لهوات،) خبر مى دهد بى زبان و ملازها.

شعر: اگر حقايق معنى به گوش جان شنوى حديث بى لب و گفتار بى زبان شنوى (و يسمع لا بخروق و ادوات.)

و مى شنود بى روزنه ها و آلتها.

(يقول و لا يلفظ، و يحفظ و لا يتحفظ، و يريد و لا يضمر.)

مى گويد بى آنكه از دهان بيرون آرد، و ياد دارد بى آنكه ياد گيرد، و ارداه مى كند نه به آنكه در دل نهان دارد.

(يحب و يرضى من غير رقه، و يبغض و يغضب من غير مشقه.)

دوست مى دارد و راضى مى شود بى رقت قلب و تنگ دلى، و دشمن مى باشد و غضب مى كند بى كشيدن مشقتى.

قال الشارح: (اخباره تعالى يعود الى خلقه الكلام فى لسان النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- على وفق ما تصوره من المعنى، كما سيفسره- عليه السلام- به، و سماعه يعود الى علمه بالمسموعات، و حفظه يعود الى علمه بما فى الفعل من الحكمه و المصلحه و هو المعروف بالداعى.

و محبته اراده هى مبدا فعل ما.

و يقرب منه ال
رضا، و هو منه تعالى علمه بطاعه العبد له، و بغضه يعود الى كراهته، و هو علمه بعدم استحقاق العبد الثواب، و الغضب يعود الى علمه بعصيانه، و هو منزه عن المتعارف من ثوران النفس عن تصور الموذى المستلزم للمشقه.)

(يقول لما اراد كونه: (كن فيكون) لا بصوت يقرع، و لا نداء يسمع،) مى گويد مر آن چيزى را كه اراده كرده بودن آن را: كلمه (كن)، پس مى باشد او، نه به آوازى كه گوش زده شود، و نه خواندنى كه شنيده گردد.

اى ليس بذى حاسه سمع يقرعها الصوت و كذلك لا صوت له يسمع.

مولانا: اى خدا! بنماى ما را آن مقام كاندر او بى حرف مى رويد كلام زآن نيامد يك عبارت در جهان بس نهان است و نهان است و نهان هر دل ار سامع بدى وحى نهان حرف و صوتى كى بدى اندر جهان؟ زآنكه اين اسماى الفاظ حميد از گلابه آدمى آمد پديد علم الاسماء بد آدم را امام ليك نه اندر لباس عين و لام چون نهاد از آب و گل بر سر كلاه گشت آن اسماى جانى رو سياه كه نقاب حرف و دم با خود كشيد تا شود بر آب و گل معنى پديد چون عامه خلايق را آئينه دل به صفات بشريت و زنگار طبيعت مغشوش است، و از صفاى فطرت روحيه دور افتاده، و مغمور ظلمات نفس و طبع شده اند، و از ساحت قرب ال
هى بعيد و محتجب اند، و تلقى معارف و اخذ احكام الهيه انسان را بى واسطه از حق تعالى صورت نمى بندد، اندر آتش كى رود بى واسطه جز سمندر كو رهيد از رابطه؟ واسطه حمام بايد ز ابتدا تا ز آتش خوش كنى مر طبع را چون نتانى شد در آتش چون خليل گشت حمامت رسول، آبت دليل سيرى از حق است ليك اهل طبع كى رسد بى واسطه نان در شبع؟ لطف از حق است ليكن اهل تن مى نيابد لطف بى پرده چمن شمول رحمت الهى از بحر علم و حكمت نامتناهى اقتضا كرد كه آن رحمت عالميان را- صلى الله عليه و آله و سلم- از اعلى عليين موطن روح كه عرش مشاهدات الهيه و مكالمات ربانيه و علوم لدنيه است، كفاحا و عيانا، تنزيل فرمايد به اسفل سافلين ارض نفس كه محل حجاب غيب و ظلمت طبيعت است، تا عامه خلايق، آن را به رابطه جنسيه نفسيه اخذ توانند كرد.

قاصدا زير آيم از اوج بلند تا شكسته بالگان بر من تنند (و انما كلامه سبحانه فعل انشاه و مثله،) و نيست كلام او سبحانه الا فعلى صادر از او، انشا كرده او را و ممثل ساخته و تنزيل به عالم مثال كه محل تجسيد معانى است.

قال الشارح: (من تفسيره- عليه الصلوه و السلام- لكلام الله استدلت المعتزله على كونه محدثا، و قوله: مثله، اى
صوره فى ذهن النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- و لسانه، و قيل: مثله لجبرئيل- عليه السلام- فى اللوح المحفوظ.)

انتهى كلامه.

قال فى الفتوحات المكيه: (القرآن نزل على قلب محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- و ظهر فى قلبه على صوره لم يظهر بها فى لسانه.

فان الله جعل لكل موطن حكما لا يكون لغيره.

فظهر فى القلب احدى العين، فجسده الخيال و قسمه و اخذه اللسان، فصيره ذا حرف و صوت، و قيد به سمع الاذان.)

مولانا: گر چه قرآن از لب پيغمبر است هر كه گويد حق نگفت، او كافر است دو دهان داريم گويا همچو نى يك دهان پنهان است در لبهاى وى من دم نزنم ليك دم (نحن نفخنا) در من برسد ناله رسد تا به ثريا اى ناى تنم را چو ببريد و تراشيد از سوى نيستان عالم عز تعالى دل يك سر نى بود و دهان يك سر ديگر آن سر ز لب عشق همى بود شكر خا چون از دم او پر شد و از دو لب او مست تنگ آمد و مستانه برآورد علا لا نى پرده لب بود كه گر لب بگشايد نى چرخ فلك ماند و نه زير و نه بالا در آن مقام كه بى حرف كلام مى رويد، آنچه احدى العين وارد شد بر قلب محمدى، بى شبهه كلام الله بود، و باز آنچه خيال تجسيد و تقسيم آن نمود همان امر نازل بر قلب بود.

پس
با وجود تجسيد و تقسيم، همان كلام حق باشد، و تجسيد و تقسيم، وصف عارض از احكام موطن، و بر همين قياس در ظهور به صور حروف و اصوات با وصف تعدد و تكثر و تقدم و تاخر اجزا با يكديگر در لسان مصطفوى، صلى الله على روحه و جسده و قلبه و خياله و لسانه.

(مولانا): لباس جسم پوشيده كه دون تر كسوه اى آنست سخن در حرف آورده كه آن دون تر زبانستى به گل اندوده خورشيدى ميان خاك ناهيدى درون دلق جمشيدى كه گنج خاك دانستى ز شاهان پاسبانى خود ظريف و طرفه مى آيد چنان خود را خلق كرده كه نشناسى كه آنستى قال تعالى: (و انك لتلقى القرآن من لدن حكيم عليم) يعنى تلقف من الحق كفاحا، سخن گرفت از حق به مواجهه و معاينه.

در تفسير عرايس است كه (روح آن حضرت- صلى الله عليه و آله و سلم- حاضر مشاهده است در جميع انفاس، و در قرب القرب مى شود از حق كلام ازلى بر وفق موارد شرع و حقيقت بلا واسطه.

الا ترى كيف قال: (و انك لتلقى القرآن من لدن حكيم عليم)؟ ابوبكر بن طاهر گويد: يعنى به درستى كه تو مى گيرى كلام را از حق تعالى حقيقه، و اگر چه به حسب ظاهر از واسطه جبرئيل است.

قال الله: (الرحمن علم القرآن)، و قال: (انك لتلقى القرآن).)

(مولانا): مصطفايى كو كه جسمش جان بود تا كه رحمان علم القرآن بود ديگران را گفته علم بالقلم واسطه افراشت از بذل و كرم چه آن حضرت- صلى الله عليه و آله و سلم- بى واسطه جبرئيل به نشئه روحيه، امر به استماع كلام الهى به گوش بى گوش مى نمايد با وصف وحدت كلام، معرا از تعدد و تكثر و تقدم و تاخر كلمات و حروف.

(مولانا): زير و بالا، پيش و پس، وصف تن است ديدن ارواح، ديگر ديدن است چون لطيفه قلبيه برزخى است جامع نشئتين و حائز وجهتين روحيه و نفسيه، غيبيه و شهاديه- چه او را هم از تجرد اثر است و هم از تجسم، و هم از حدوث خبر است و هم از قدم- پس كلام حق تعالى به وجهه روحيه تلقى مى كند و به وجهه نفسيه القا مى نمايد.

قال الله تعالى: (نزل به الروح (الامين) على قلبك) اشاره است به تنزل از مرتبه روح به مرتبه قلب، چه در مشهد روح جبرئيل نمى گنجد.

ثم قال تعالى: (لتكون من المنذرين بلسان عربى مبين) اشاره به تنزل از مرتبه قلب محمدى كه عرش الرحمن است به مرتبه نفس نفيس او كه عالم ارض طبيعت مصطفوى است، صلى الله على طبعه و نفسه و قلبه و روحه و سره.

آن قافله سالار مسافران فى الله را- صلى الله عليه و آله و سلم- از براى حق، موطن نفس قدسيه و بقاى وجود شريف
ضرورت شد، عود از عرش روح به سماء قلب، براى تدبير ارض قالب و رعايت حواس و قوا، با وجود كمال تمكن در آن سير عروجى.

چه صفت (لا يشغله شان عن شان) خاصه رتبت الوهيت است، و لهذا در اين عودگاه محتاج به (كلمينى يا حميراء) مى گردد، و در آن عروج (ارحنى يا بلال) ضرورت مى افتد.

(مولانا): در شدن مى گفت (ارحنى يا بلال) تا برون آيم از اين ضيق مجال باز در باز آمدن آشفته او (كلمينى يا حميرا) گفته او پس كلام الهى با وصف وحدت از عوالم روح به مواطن سبع سماوات طباق قلب از طبقه فواد كه يلى روح است تا طبقه صدريه كه يلى ارض قالب است، و سماء دنيا اشاره به آن است فيما روى: (ان القرآن انزل من اللوح المحفوظ الى السماء الدنيا، ثم نزل الى الارض نجوما فى ثلاث و عشرين سنه.)

بى تعطيل صورت، چه ظواهر عالم صور بواطن مصطفى است- صلى الله عليه و آله و سلم- و پيش از تنزيل به ارض قالب از صفت تجزى و تبعض و تمثل و تجسد مبرا است، و از لباس حرف و صوت مبرا.

زيرا كه جميع صفات روح از كلام و غيره عكس صفات الهيه است بى واسطه، و همچنان چه در حق تعالى جميع صفات متحد است با ذات واحد حقيقى، همچنين در مرآت وحدانى روح نيز جميع عكوس آن صفات، متحد است با ر و ح.

پس كلام الهى با صفت وحدت ذاتيه چون از روح قدسى محمدى به واسطه جبرئيل كه صورت مشعرى از مشاعر محمديه است، متنزل شد به مرتبه قلبيه كه محل تفصيل روح است، و در هر مرتبه از مراتب قلب آن حضرت تفصيلى يافت زياده بر مرتبه فوق، و مع ذلك در هر مرتبه، وحدانى الصوره بود، و مراتب قلب مصطفوى اگر چه غيرمتناهى است، اما كليات آن هفت مرتبه است، و بنابر تطابق ظرف با مظروف قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: (ان للقرآن سبعه ابطن،) و در جميع مراتب قلبيه بر وصف تجرد و تعرى از لباس حرف و صوت باقى ست.

پس از جهت انتفاع عامه خلق، ضرورت شد تفصيل و تمثيل و تجسيد و تنزل به مرتبه حرف و صوت، جهت شيوع افاده و استفاده.

پس متنزل شد كلام قلبى از مرتبه بساطت وحدت صورت در موطن خيال به تمثل و تجسد و در لسان به تلفظ على حسب احكام المواطن.

فى الفتوحات المكيه: (الوحى على وجهين: وحى القرآن، و هو الوحى الاول، فان عندنا من طريق الكشف ان الفرقان حصل عند رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- قرآنا مجملا، غير مفصل الايات و السور، و لهذا كان- عليه الصلوه و السلام- يعجل به حين كان ينزل عليه جبرئيل- عليه السلام- بالفرقان، فقيل له: و لا تعجل بالقرآن الذى عندك ، فتلقيه مجملا فلا يفهم عنك، من قبل ان يقضى اليك وحيه فرقانا مفصلا، و قل: (رب زدنى علما) بتفصيل ما اجملته فى من المعانى.)

قوله- عليه الصلوه و السلام-: (لم يكن من قبل ذلك كائنا، و لو كان قديما لكان الها ثانيا.)

نبود پيش از اين موجود، و اگر باشد قديم، هر آينه باشد خداى دومى.

فى الفتوحات المكيه: (قال الله تعالى: (ما ياتيهم من ذكر من الرحمن محدث الا كانوا عنه معرضين)، و قال: (ما ياتيهم من ذكر من ربهم محدث الا استمعوه و هم يلعبون لاهيه قلوبهم) فجاء الذكر من الرب و الرحمن.

فاخبر انهم استمعوا و اصغوا الذكر من الرب فى حال لهو، و ذكر اعراضهم عن ذكر الرحمن مع العلم منهم بانه القرآن، و هو كلام الله، و الكلام صفته، فله القدم و ان حدث الاتيان.

اعلم ان الحديث قد يكون حديثا بالنسبه الى وجوده عندك فى الحال، و هو اقدم من ذلك الحدوث، و ذلك اذا اردت بالقدم نفى الاوليه.

فليس الا كلام الله، و ليس الا عين القابل صور التجلى.

و اذا اردت به غير نفى الاوليه، فقد يكون حادثا فى نفسه ذلك الشى ء قبل دخوله عندك، و قد يكون حادثا بحدوثه عندك، اى ذلك زمان حدوثه، و هو يقوم بك او بمن يخاطبك او يجالسك من الاعراض فى الحال.)

بدان كه حدوث و قدم قرآن و تو حد و تعدد كلام و غير ذلك از اوصاف متقابله، ناشى از احكام مواطن و مراتب مختلفه الاقتضائات است، و كلام روحى و مثالى و حسى همه يك حقيقت است كه كلام الله است.

فهذا حرف واحد، اختلف عليه القاب كثيره.

لظهوره فى مراتب متعدده، قابل بذاته كل مرتبه صالح لها.

فاختلفت الاعتبارات، فاختلفت الاسماء.

شعر: فالعين واحده و الحكم مختلف لذا تنوعت الارواح و الصور و الحكم فى الاشياء كلها و الامور اجمعها، انما هو للمراتب لا للاعيان.

هكذا فى الفتوحات: (ثم اعلم- ايدنا الله و اياك بروح منه- كه اجماع علماى شرع و دين و ارباب كشف و حق اليقين، خلافا للحكماء المتفلسفين، بر آن است كه ارتباط موجودات به حق تعالى از دو جهت ثابت است.

يكى از جهت سلسله ترتيب و وسائط كه اول قلم است، باز لوح محفوظ، باز عرش، باز كرسى، باز سماوات سبع، باز عناصر، باز مولدات از عناصر، و منتهاى خلق و امر به انسان است، و قد اخبر انسان عين العالم- صلى الله عليه و آله و سلم- عن كل ذلك و قال: (الانسان آخر موجود خلق.)

اما جهت ديگر كه فلسفه آن را نيافته اند، و انكار آن مى كنند بى اقامه دليلى بر امتناع آن، غير از استبعاد و اعراض از آن، و آن جهت عدم وسائط است.

چه هر موج و د را ارتباطى است به حق تعالى بى واسطه اى از وسائط، از وجهى كه به آن وجه قبول وجود مى كند.)

هست با هر ذره درگاهى دگر پس ز هر ذره بدو راهى دگر ز يك يك ذره سوى دوست راه است ولى بر چشم تو عالم سياه است و آن معيت حق تعالى است با اشيا، و حيطه ذاتيه او به ظاهر و باطن هر شى ء، همچون نقطه مركزيه غيرمنقسمه العين منقسمه الحكم به انقسام نقاط دايره، چه هر نقطه از نقاط دايره را وجهى خاص است با مركز ممتاز از وجوه ساير نقاط، و همچنين نقطه مركز را با هر يك از نقاط دايره وجهى خاص است حكمى لا عينى، افهم! قال تعالى: (و هو معكم اين ما كنتم) و قال امام الموحدين- عليه السلام-: (مع كل شى ء لا بمقارنه.)

اتصالى بى تكيف بى قياس هست رب الناس را با جان ناس و علوم انبيا و اوليا گاه هست كه از جهت سلسله ترتيب است، همچنان چه روايت مى كند رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- از جبرئيل و جبرئيل از ميكائيل و او از اسرافيل و او از حق تعالى، و در بعض احاديث هست كه ميكائيل از رفيع و رفيع از اسرافيل و اسرافيل از حق تعالى، و گاه هست كه اخذ فيض از وجهه عدم وسائط است و آن خاصه نادران انبيا و اولياست، و اكثر ناس فتح اين باب برايشان نشده، و نزد اكابر محققين اين جهت عدم وسائط مسمى است به وجه خاص، و قوله تعالى مخاطبا الى حبيبه: (و شاورهم فى الامر) بنابر آن است كه ورود بعض علوم و فيوض گاه هست كه مخصوص است به وجه خاص كه از غير آن متاتى نمى شود.

در هر پيره زن مى زد پيمبر كه اى زن! در دعا با يادم آور و فلاسفه منكر اين وجه اند، و محروم از خصيصه من القلب الى الرب روزنه، چه باب اين روزنه بر ايشان مفتوح نشده و نيافته اند، و عدم الوجدان لا يفيد عدم الوجود.

و فى الفتوحات: (يقول تعالى لنبيه- صلى الله عليه و آله و سلم-: (و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله) و السبب الموجب للمشوره كون الحق تعالى له وجه خاص فى كل موجود، لا يكون لغير ذلك الموجود.

فقد يلقى اليه الحق تعالى فى امر ما لا يلقيه لمن هو اعلى منه طبقه، كعلم الاسماء لادم مع كون الملا عند الله اشرف منه، و مع هذا فكان عند آدم ما لم يكن عندهم.)

چون ذات اشرف حضرت رسالت- عليه و آله افضل الصلوه و التحيه- اكمل خلايق بود، و باب رافع احكام وسائط ميان عبد و رب بر او مفتوح بود، كلام الهى بر آن حضرت بى واسطه از آن باب ملقى مى شد با وصف وحدت، بلا صوت يقرع و نداء يسمع.

شعر: اگر حقايق معنى به گوش جان ش
نوى حديث بى لب و گفتار، بى زبان شنوى باز چون بر آن حضرت از جهت وسائط به صور و الفاظ و كلمات حسب اقتضاى احوال المخاطبين موحى مى شد، پس بنابر آنكه معلوم آن حضرت شده اقتضاى احوال المخاطبين موحى مى شد، پس بنابر آنكه معلوم آن حضرت شده بود، مبادرت نمود به نطق از براى تنفيس از نفس خويش، آنچه مى يافت از كرب و شدت تنزيل وحى ملكى، كما روى ابن عباس- رضى الله عنهما-: (انه كان رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- اذا نزل عليه القرآن يحرك لسانه.)

و فى روايه عنه ايضا: (انه- عليه الصلوه و السلام- كان يجد من التنزيل شده.

فانزل الله: (لا تحرك به لسانك لتعجل به)، قال: فكان يحرك به شفتيه.)

چه به واسطه بعد مناسبت ميان مزاج الطف اشرف آن حضرت و روح ملكى، منزعج مى شد طبيعت مصطفويه از تنزيل روحى ملكى.

فقوله تعالى: (لا تحرك به لسانك لتعجل به) تعليم و تاديب حبيبه- عليه الصلوه والسلام-.

اما تاديب، از براى آنكه جبرئيل- عليه السلام- از جانب حق تعالى منزل شده به وحى و مبادرت جستن به ذكر ما جاء به، همچون تخجيل و اظهار استغنا از آن است، و اين خللى است در ادب بلا شك، سيما مع المعلم المرشد! اما وجه تعليم آنكه حكم ارتباط خلق مخاطبين به قرآن
از جهت سلسله ترتيب و وسائط به حق تعالى ظاهر السلطنه است در ايشان.

از براى آنكه باب آن جهت بى واسطه بر اكثرين مسدود است.

پس فهم نمى كنند تعليمات الهيه را الا از آن جهت كه مناسب حال ايشان است از وسائط و كثرت امكانيه.

زيرا كه آنچه بى واسطه مى آيد با وصف وحدت ذاتيه مى آيد، و اشاراليه قوله تعالى: (فانما يسرناه بلسانك لعلهم يتذكرون) و كذا قوله تعالى: (انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون).

و اما خبر مى دهد از رتبه قرآن در مقام رفع وسائط كه مقدم است بر مرتبه (جعله قرآنا عربيا) بقوله تعالى عقيب ذلك: (و انه فى ام الكتاب)، يعنى اين قرآن موصوف به جعل نزد شما، (لدينا لعلى حكيم) نزد ما اعلى و احكم از آن است كه تطرق جعل بر او راه يابد.

فعرف الحق تعالى حبيبه- عليه الصلوه و السلام- ان القرآن و ان اخذته عنا و استجليته لدينا فى ام الكتاب، بدون واسطه، فانا انزلنا اياه مره اخرى من جهه الوسائط يتضمن فوائد زائده: منها مراعاه افهام الخاطبين، و منها معرفتك اكتساء تلك المعانى العباره الكامله لتعرف و تستجلى تلك المعانى فى مظاهرها من الحروف و الكلمات، فتجمع بين كمالاته الباطنه و الظاهره، فتستجلى بها روحانيتك و جسمانيتك، ثم يتعدى الامر
منك الى امتك، فياخذ كل منهم حصه منه علما و عملا، فافهم! و الله يقول الحق: (و هو يهدى من يشاء الى صراط مستقيم).

فى كتاب ذيل العوارف: (كمال الرسوخ فى العلم، حيث يصير الروح راسخا فى علم ام الكتاب فى غيب الغيب، و هو عالم الجبروت، و يصير القلب راسخا فى علم اللوح فى الغيب، و هو عالم الملكوت، و يصير النفس راسخا فى العلم المكتسبى الملكى الحكمى، و كذا ثبت القرآن هذه المراتب الجبروتى و الملكوتى و الملكى.

فان روح النبى- عليه الصلوه و السلام- اتخذه اولا الجبروتى من ام الكتاب و تعليم الحق، كما قال تعالى: (و علمك ما لم تكن تعلم)، و قلبه- عليه الصلوه و السلام- اخذه ثانيا من اللوح الملكوتى بتلقين جبرئيل فى حقيقته الملكيه، كما قال تعالى: (نزل به الروح الامين على قلبك)، و نفسه و قالبه- صلى الله عليه و آله و سلم- ثالثا من لسان جبرئيل المشكل له بصوره الجسميه الملكيه الانسانيه.)

قال فى الفتوحات: (تدبر يا اخى! كلام الله و هذا القرآن العزيز، و تفاصيل آياته و سوره، و هو احدى الكلام مع هذا التعداد، و هو التوراه و الفرقان و الانجيل و الزبور و الصحف.

فما الذى عدد الواحد و وحد العدد.)

يعنى تدبر كن در آنكه حق تعالى احدى الكلام است، و مع
ذلك يك كلام با موسى گفت و به عبرانى شنيد، و همان با عيسى گفت و به سريانى شنيد، و با مصطفى- صلوات الله و سلامه عليهم- گفت و به عربى شنيد و حال آنكه، كلام حق تعالى منزه است از عبرانيت و سريانيت و عربيت، و اختلاف السنه، و تعدد و تكثر، و تقدم و تاخر كلمات و حروف.

فما الذى عدد الواحد و وحد العدد؟ شيخ عين القضاه- قدس روحه- گويد: هر چه هست و بود و خواهد بود، جمله در قرآن هست: (و لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين).

هيهات! قرآن در چندين هزار حجاب است و تو محرم نيستى.

قرآن خطاب لم يزل است با دوستان او، و بيگانگان را از آن هيچ نصيبى نيست جز حروف و كلمات كه به ظاهر مى شنوند.

زيرا كه سمع باطن ندارند، قال الله تعالى: (انهم عن السمع لمعزولون) (مولانا): حرف قرآن را بدان كه ظاهر است زير ظاهر باطنى بس قاهر است زير آن باطن يكى بطن سيم كاندر او گردد خردها جمله گم بطن چارم از نبى خود كس نديد جز خداى بى نظير بى نديد حرف ظرف آمد در او معنى چو آب بحر معنى عنده ام الكتاب بعضى نظر به مظروف كردند كه اصل كلام است و ام الكتاب، نه بر احكام و عوارض مراتب، به قدم قرآن قائل شدند، چه رنگ ظروف، حروف را در رنگ مظروف مختفى و مستور ديدند، و صورت تفرقه را در عين جمع متلاشى يافتند.

شعر: رق الزجاج و رقت الخمر فتشاكلت فتشابه الامر زيرا كه به واسطه رفع حجاب، علم ايشان متصل به ام الكتاب شده.

(مولانا): معنى قرآن ز قرآن پرس و بس وز كسى كاتش زدست اندر هوس پيش قرآن گشت قربانى و پست تا كه عين روح او قرآن شدست روغنى كو شد فداى گل به كل خواه روغن بوى كن تو خواه گل و بعضى ديگر قرآن را محدث دانستند، نظر به رنگ حرف كردند، و حقيقت مظروف را نديدند، فكانما قدح و لا خمر، بخلاف فرقه اول كه نظر ايشان چنان است كه كانما خمر و لا قدح، و اما آنان كه صاحب جمع الجمع اند، خمر ظاهر در وعاء مظهر قدح مى بينند و مى گويند: (الخمر يتلون بلون القدح.

فالخمر قديم من حيث الهويه، و التلون بلون القدح، حادث تلونا مستمرا دائما، لا يتلون بلون قدح واحد مرتين، و لا بلون واحد فى قدحين.)

پس كلام حضرت امام اهل عرفان- عليه صلوات الله الرحمن- كه صاحب جمعيت است بقوله: (لا بصوت يقرع و نداء يسمع) اشاره به نظر اول است.

و بقوله (انشاه و مثله) اشاره به نظر ثانى است، و به تصريح فرمود رعايه لعامه الخلق.

قال فى الفتوحات المكيه: (اعلم اولا ان الحق اجل و اعلى من ان يعرف فى
نفسه، و لكن يعرف فى الاشياء، و الاشياء على الحق كالستور، فاذا رفعت وقع الكشف لما وراها، فيرى المكاشف الحق فى الاشياء كشفا.

فلا يعرف فى الاشياء الا مع ظهور الاشياء و ارتفاع حكمها.

فاعين العامه لا تقع الا على حكم الاشياء، و الذين لهم فتوح المكاشفه لا تقع اعينهم فى الاشياء الا على الحق.)

چون نظر عامه نمى افتد الا بر حكم اشيا، در نظر ايشان قرآن عبارت باشد از مرتبه نزول آن، پس بنابراين نزد ايشان قول به قدم قرآن كفر باشد.

قال تعالى: (ما ياتيهم من ذكر ربهم محدث).

پس هر كس كه به گوش حادث شنوا است، كلام حادث مى شنود، و هر كه به گوش قديم شنوا است، كلام قديم شنود.

روى عن الامام الصادق- عليه السلام- انه خر مغشيا عليه و هو فى الصلاه.

فسئل عن ذلك.

فقال: (ما زلت اردد الايه حتى سمعتها من المتكلم) و حضرت رسالت- عليه افضل الصلوه و التحيه- و احديت جمع در جميع مواطن غيب و شهادت، و عوالم امر و خلق، روحا و مثالا و حسا، تلقى قرآن فرموده به توحيد روح و قلب و نفس و قالب.

عطار: تو نفست دل كن و دل را چو جان كن پس آنگه جان سوى جانان روان كن چه كمال رسوخ در علم به آن است كه معلوم را در جميع مواطن به جميع قوا و مشاعر حسيه و قلبيه و ر و حيه ادراك كند.

تا رفتنت ببينم و گفتار بشنوم از پاى تا به سر همه سمع و بصر شدم و اين شمول احاطى كلى و عرفان جمعى بالاصاله خاصه خاتم الانبياء است، و بالوارثه خاصه خاتم الاولياء- عليهما و آلهما افضل الصلوات و التحايا-.

قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: (انا مدينه العلم و على بابها.)

قال الشارح فى قوله: (و لو كان قديما لكان الها ثانيا)، (وجه الملازمه انه لو كان قديما لكان واجب الوجود بذاته.

لانه لو كان ممكنا لكان صفته له تعالى قائمه بذاته، لا متناع قيام صفه الشى ء لغيره.

فهى ان كانت معتبره فى كمال الهيئه كان ناقصا بذاته، هذا خلف.

و ان لم يكن كانت زائده على كماله اللائق به، و الزياده على الكمال نقصان، و فيه نظر.

لانه يمكن ان يقال: لو كان قديما لكان ممكنا بذاته.

لانه لو كان واجبا لكان صفه له تعالى- الى آخره-.)

فى تفسير الفاتحه للمحقق القونوى: (اعلم ان الصفات و النعوت و نحوهما تابعه للموصوف و المنعوت بها.

بمعنى ان اضافه كل صفه الى موصوفها، انما يكون بحسب الموصوف و بحسب قبول ذاته تلك الصفه اليها.

و الحق- سبحانه و تعالى- و ان لم يدرك كنه حقيقته، فانه قد علم بما علم، و فهم و اخبر ان اضافه ما يصح نسبته اليه من النع و ت و الصفات لا يكون على نحو نسبتها الى غيره.

لان ما سواه ممكن، و كل ممكن فنسحب عليه حكم الامكان و لوازمه، كالافتقار و القيد و النقص و نحو ذلك، و هو سبحانه من حيث حقيقته مغاير لكل الممكنات، و ليس كمثله شى ء.

فاضافه النعوت و الصفات اليه انما تكون على الوجه المطلق الكلى الاحاطى الكامل.

و لا شك ان العلم من اجل النسب و الصفات، فاضافته و نسبته الى الحق انما يكون على اتم وجه و اكمله و اعلاه.

فلا جرم شهدت الفطره بنور الايمان، و العقول السليمه بنور القلوب و البرهان، و الارواح بنور المشاهده و العيان، انه لا يعزب عن علمه علم عالم، و لا تاويل متاول، و لا فهم فاهم.

لاحاطه علمه بكل شى ء، كما اخبر و علم، و كلامه ايضا صفه من صفاته او نسه من نسب علمه، على الخلاف المعلوم فى ذلك بين اهل الافكار، لا بين المحققين من اهل الاذواق.

و القرآن العزيز هو صوره تلك الصفه او النسبه العلميه.

كيف قلت: فله الاحاطه ايضا، كما نبه على ذلك بقوله تعالى: (ما فرطنا فى الكتاب من شى ء) و بقوله ايضا: (و لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين).

فما من كلمه من كلمات القرآن، مما يكون لها فى اللسان عده معان، الا و كلها مقصوده، للحق.

فلا يتكلم متكلم فى كلام الح
ق بامر يقتضيه اللسان الذى نزل به.

و لا يقدح فيه الاصول الشرعيه المحققه الا و ذلك الامر حق و مراد لله.

فاما بالنسبه الى الشخص المتكلم و اما بالنسبه اليه و الى من يشاركه فى المقام و الذوق و الفهم.

ثم كون بعض معانى الكلمات فى بعض الايات و السور يكون اليق بذلك الموضع، و انسب الامور مشروحه من قرائن الاحوال: كاسباب النزول و سياق الايه و القصه و الحكم، او رعايه الاعم و الاغلب من المخاطبين، و اوائلهم و نحو ذلك.

فهذا لا ينافى ما ذكرنا، لما سبق التنبيه عليه فى سر القرآن، و ان له ظهرا و بطنا، حدا و مطلقا، و لبطنه بطن الى سبعه ابطن و الى سبعين.

(لا يقال: كان بعد ان لم يكن، فتجرى عليه الصفات المحدثات،) گفته نشود او را كه بود بعد از آنكه نبوده، پس جارى گردد بر او صفتها حوادث.

(و لا يكون بينها و بينه فصل، لا له عليها فضل، فيستوى الصانع و المصنوع، و يتكافا المبتدع و البديع.)

و بنا شد ميان محدثات و ميان او فرقى، و نباشد مر او را بر آن محدثات فضيلتى، پس برابر باشد سازنده با ساخته شده، و مساوى باشد نو پيدا شده با نو پيداكننده.

منها: (خلق الخلائق على غير مثال خلا من غيره، و لم يستعن على خلقها باحد من خلقه.)

از اين خطبه است: آفريد خلق عالم را بر غير مثالى كه سابق بوده باشد از غير او، و استعانت نجست بر آفريدن خلايق به يكى از خلق او.

(و انشا الارض فامسكها من غير اشتغال، و ارساها على غير قرار، فاقامها بغير قوائم، و رفعها بغير دعائم، و حصنها من الاود و الاعوجاج، و منعها من التهافت و الانفراج.)

و آفريد زمين را پس نگاه داشت آن را بى مشغول بودن به آن، و بر جاى داشت آن را بر غير آرام، پس ثابت گردانيد او را بى هيچ پايه ها، و برداشت آن را بى ستونها، و استوار گردانيد آن را از كجى و ناراستى، و منع كرد آن را از فرو افتادن و شكافته شدن.

(ارسى اوتادها، و ضرب
اسدادها، و استفاض عيونها، و خد اوديتها، فلم يهن ما بناه، و لا ضعف ما قواه.)

بر جاى بداشت ميخهاى او را، و زد سدهاى آن را، و روان گردانيد چشمه هاى او را، و اندازه كرد رودخانه هاى آن را.

پس سست نشد آنچه او بنا كرد آن را، و ضعيف نگشت آنچه قوى گردانيد او آن را.

(هو الظاهر عليها بسلطانه و عظمته، و هو الباطن لها بعلمه و معرفته، و العالى على كل شى ء منها بجلاله و عزته.)

اوست ظاهر بر آن به غلبه خويش و بزرگى خويش، و اوست باطن مر آن را به علم خويش و معرفت خويش، و بلند قدر و منزلت است بر هر چيز از آن به بزرگى و عزت خود.

(و لا يعجزه شى ء منها طلبه، و لا يمتنع عليه فيغلبه، و لا يفوته السريع منها فيسبقه، و لا يحتاج الى ذى مال فيرزقه.)

و عاجز نمى گرداند او را چيزى از آن طلب كردن او، و قوى نمى گردد بر او تا غلبه كند بر او، و فوت نمى كند او را شتاب كننده از آن تا سابق گردد او را، و احتياج ندارد به صاحب مالى تا روزى دهد او را.

(خضعت الاشياء له، و ذلت مستكينه لعظمته،) فروتنى كرده اند چيزها مر او را، و خوار شده اند به روى افتاده از براى عظمت او.

(لا تستطيع الهرب من سلطانه الى غيره فتمتنع من نفعه و ضره،) استطاعت نمى دارند اشيا، گر
يختن از سلطنت او به سوى غير او، پس باز ايستد از منفعت او و مضرت او.

(لا كفو له فيكافئه، و لا نظير له فيساويه.)

نيست مثلى او را تا برابرى كند با او، و نه نظيرى است او را تا مساوى باشد با او.

(هو المفنى لها بعد وجودها، حتى يصير موجودها كمفقودها.)

او نيست كننده است مر اشيا را پس از بودن او، تا باز گردد يافت شده او همچون نيست شده او.

(و ليس فناء الدنيا بعد ابتداعها باعجب من انشائها و اختراعها.)

و نيست فانى شدن دنيا پس از پيدا شدن او عجبتر از آفريدن او و نو پيدا كردن او.

(و كيف و لو اجتمع جميع حيوانها من طيرها و بهائمها، و ما كان من مراحها و سائمها، و اصناف اسناخها و اجناسها، و متبلده اممها و اكياسها، على احداث بعوضه، ما قدرت على احداثها، و لا عرفت كيف السبيل الى ايجادها، و لتحيرت عقولها فى علم ذلك و تاهت، و عجزت قواها و تناهت، و رجعت خاسئه حسيره، عارفه بانها مقهوره، مقره بالعجز عن انشائها، مذعنه بالضعف عن افنائها!) و چگونه نباشد و حال آنكه اگر مجتمع شوند همه حيوانات دنيا از مرغان او و بهائم او و آنچه باشد از آنها كه مربوطه اند (اى ما تراح فى مرابطها) و آنها كه چرنده اند (اى ما ارسل منها للوعى،) و نوعهاى اصول ايش
ان و جنسهاى ايشان، و متردد متحير هر گروه از هر جنس ايشان و زيركان ايشان، بر پيدا كردن يك پشه، قادر نگردند بر پيدا كردن آن، و نشناسند كه چگونه است راه به سوى موجود كردن آن، و هر آينه متحير شود عقلهاى ايشان در دانستن آن و متحير شود، و عاجز گردد قوتهاى ايشان و باز ايستد، و باز گردد خوار حسرت زده، شناخته خود را به آنكه مغلوب است، معترف به عاجز شدن از پيدا كردن آن پشه، تصديق كننده به ضعف خويش از فنا كردن آن! فان قلت: كيف تقر العقول بالضعف عن افناء البعوضه مع امكان ذلك و سهولته؟ قلت: ان العبد اذا نظر الى نفسه بالنسبه الى قدره الصانع- جلت عظمته- وجد نفسه عاجزه عن كل شى ء الا باذن منه و معونته، و انه ليس له الا الاعداد لحدوث ما ينسب اليه من الاثار.

فاما نفس الاثر فمن واهب الكل، و ايضا فانه تعالى كما خلق للعبد قدره على النفع و الضر، كذلك خلق للبعوضه قدره على الامتناع و الهرب من ضرره بالطيران، بل على ان توذيه.

فلا يتمكن من دفعها عن نفسه.

فكيف يستسهل العاقل افناها من غير معونه من صانعها؟!
(و انه سبحانه يعود بعد فناء الدنيا وحده لا شى ء معه.)

و به درستى كه حق سبحانه باز مى گردد بعد از نيست شدن دنيا تنها، بى آنكه چيزى باشد با او.

(كما كان قبل ابتدائها، كذلك يكون بعد فنائها، بلا وقت و لا مكان.

و لا حين و لا زمان.)

همچنان چه بود پيش از ابتداى دنيا، همچنين مى باشد پس از فناى او، بى وقتى و بى مكانى، و بى حينى و بى زمانى.

(عدمت عند ذلك الاجال و الاوقات، و زالت السنون و الساعات.)

نيست شده است نزد آن مدتها و وقتها، و زايل شده است سالها و ساعتها.

(فلا شى ء الا الله الواحد القهار الذى اليه مصير جميع الامور.)

پس نيست موجودى الا يگانه قهركننده كه به سوى او بازگشت همه كارها (است).

(بلا قدره منها كان ابتداء خلقها، و بغير امتناع منها كان فناوها، و لو قدرت على الامتناع لدام بقاوها.)

بى توانايى از جانب بندگان بود ابتداى آفرينش ايشان، و بى امتناعى از ايشان بود فانى شدن ايشان، و اگر قادر بودندى بر امتناع از فنا هر آينه دائمى بودى بقاى ايشان.

(لم يتكاءده صنع شى ء منها اذ صنعه، و لم يوده منها خلق ما خلقه و براه، و لم يكونها لتشديد سلطان، و لا لخوف من زوال و نقصان،) شاق نبود او را ساختن چيزى از آن مصنوع
ات آن گاه كه ساخت آن را، و گران نبود او را آفريدن آنچه پيدا كرد آن را و آفريد آن را، و موجود نگردانيد آن را از براى سختى كردن غلبه، و نه از براى ترس از نيست شدن و كم گشتن.

(و لا للاستعانه بها على ند مكاثر، و لا للاحتراز بها من ضد مثاور، و لا للازدياد بها فى ملكه، و لا لمكاثره شريك فى شركه، و لا لوحشه كانت منه، فاراد ان يستانس اليها.)

و نه از براى طلب يارى كردن به آن بر همتاى غالب، و نه از براى احتراز كردن به آن از ضد نزاع كننده، و نه از براى افزون شدن به آن در ملك او، و نه از براى غلبه كردن شريكى در شرك او، و نه از براى وحشتى كه بود او را، پس خواست كه انس گيرد به آن.

(ثم هو يفنيها بعد تكوينها، لا لسام دخل عليه فى تصريفها و تدبيرها، و لا لراحه واصله اليه، و لا لثقل شى ء منها عليه.)

باز او نيست مى گرداند آن را بعد از موجود كردن آن، نه از براى دلتنگى كه داخل شود بر او در گردانيدن آن و تدبير كردن آن، و نه از براى راحتى كه واصل شود به او، و نه از براى گرانى چيزى از آن بر او.

(لا يمله طول بقائها فيدعوه الى سرعه افنائها، لكنه سبحانه دبرها بلطفه، و امسكها بامره، و اتقنها بقدرته،) ملول نمى كند او را درازى پايندگى آن ، پس بخواند او را به شتافتن نيست گردانيدن آن، لكن حق سبحانه تدبير كرده آن را به لطف خويش و نگاه داشت آن را به امر خويش، و محكم كرده آن را به قدرت خود.

(ثم يعيدها بعد الفناء من غير حاجه منه اليها، و لا استعانه بشى ء منها عليها، و لا لانصراف من حال وحشه الى حال استئناس، و لا من حال جهل و عمى الى حال علم و التماس، و لا من فقر و حاجه الى غنى و كثره، و لا من ذل وضعه الى عز و قدره.)

بعد از آن اعاده كرد آن را بعد از فنا، بى احتياجى از او به آن، و بى طالب كردن يارى به چيزى از آن بر آن، و نه از براى گرديدن از حال وحشت به حال انس، و نه از حال نادانى و كوردلى به دانش و التماس، و نه از درويشى و محتاجى به بى نيازى و بسيارى، و نه از خوارى و بيچارگى به عزيزى و توانايى.

    

خطبه 231 -ايمان

و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام-: (فمن الايمان ما يكون ثابتا مستقرا فى القلوب،) پس بعضى از ايمان آن است كه مى باشد ثابت قرار گرفته در دلها.

(و منها ما يكون عوارى بين القلوب و الصدور، الى اجل معلوم.)

و بعضى از ايمان آن است كه باشد به عاريه ميان دلها و سينه ها تا مدتى معين.

اعلم ان الايمان لما كان عباره عن التصديق بوجود الصانع و صفاته و صدق رسوله فيما جاء به، فتلك الاعتقادات ان بلغت حد الملكات فى النفوس و هى الايمان الثابت المستقر فى القلب، و ان لم يبلغ ذلك بل كانت حالات فى معرض التغير و الانتقال فهى العوارى.

و استعار لفظها باعتبار كونها فى معرض الزوال كالعارى التى هى فى معرض الاسترجاع، و كونها بين القلوب و الصدور كنايه عن عدم استقرارها فى جواهر النفوس.

قال الاستاد: (حقيقه الايمان التصديق ثم التحقيق، و موجب الامرين التوفيق.

فالتصديق بالعقل و التحقيق ببذل الجهد فى حفظ العهد.)

يعنى گاهى متحقق به ايمان شده و در او قرار گرفته كه در حفظ عهد ازل- كه اعتراف به بندگى است به قول (بلى)- نهايت سعى و غايت جهد مبذول دارد.

(سعدى): (الست) از ازل همچنان شان به گوش به فرياد و (قالوا بلى) در خروش قال ابويزي
د: (لا يومن بالغيب من لم يكن معه سراج من الغيب.)

(مولانا): ديد يوسف آفتاب و اختران پيش او سجده كنان چون چاكران اعتمادش بود بر خواب نخست در چه و زندان جز آن را مى نجست ز اعتماد آن نبودش هيچ غم از غلامى و ملامت بيش و كم هر جفا كه بعد از آنش مى رسيد او بدان قوت چو شيران مى كشيد همچنان كه ذوق آن بانگ الست در دل هر مومنى تا حشر هست تا نباشد در بلاشان اعتراض نمى ز امر و نهى حقشان انقباض در الست آن كو چنين خوانى بديد اندر اين دنيا نشد بنده و مريد ور بشد اندر تردد صد دله يك زمان شكر استش و سالى گله فى الفتوحات المكيه: (ان الايمان نور شعشعانى ظهر عن صفه مطلقه لايقبل التقييد، و المومنون على قسمين: مومن عن نظر و استدلال و برهان، فهذا لا يوثق بايمانه و لا يخاط نوره بشاشه القلوب، فان صاحبه لا ينظر اليه الا من خلف حجاب دليله، و ما من دليل لاصحاب النظر الا و هو معرض للداخل فيه و القدح و لو بعد حين، فلا يمكن لصاحب البرهان ان يخالط الايمان بشاشه قلبه، و هذا الحجاب بينه و بينه، و المومن الاخر الذى كان برهانه عين حصول الايمان فى قلبه، لا امر آخر، و هذا هو الايمان الذى يخالط بشاشه القلوب، فلا ي
تصور فى صاحبه شك لان الشك لا يجد محلا يعمره، فان محله الدليل و لا دليل قائم.

فلا يرد الداخل عليه و لا شك، و بل هو فى مزيد.)

مخفى نماند كه اين بشاشت قلب مخالط ايمان از تذكار آن (بلى) است كه در روز (الست) گفته، مخالط ذوق شهود بصرى و لذت سمعى.

(مولانا): همچنان آن ذوق آواز الست در دل هر مومنى تا حشر هست و قال فى الباب الثانى عشر: (ان العلم فى حق المخلوق، و ان كان له شرف التام الذى لا تجهل مكانته، و لكن تعطى السعاده فى قرب الالهى الا بالايمان.

فنور الايمان فى المخلوق اشرف من نور العلم الذى لا ايمان معه.

فاذا كان الايمان يحصل عنه العلم، المولد من نور الايمان، اعلى، و به يمتاز على المومن الذى ليس بعالم.

ف(يرفع الله الذين اوتوا العلم- من المومنين- درجات) على المومنين الذين لم يوتوا العلم، و يريد العلم بالله فان رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- يقول لاصحابه: (انتم اعلم بمصالح دنياكم).)

(عطار): در عقل، اصول شرع از جان بپذير در شرع، فروع از ره امكان بپذير ذوقى كه نه شوق حاصل آيد دل را در عقل نگنجد آن به ايمان بپذير و قال فى الباب الخامس و العشرين و ماتين فى معرفه الزوائد: (اعلم ان الزوائد فى اصطلاح ا
لصوفيه من اهل الله زيادات الايمان بالغيب و اليقين.

فعلم الغيب انفس كل علم.

قال الله تعالى: (و اذا ما انزلت سوره فمنهم من يقول ايكم زادته هذه ايمانا فاما الذين آمنوا فزادتهم ايمانا و هم يستبشرون و اما الذين فى قلوبهم مرض فزادتهم رجسا الى رجسهم).

و لابد من الزوائد فى الفريقين و هى الشوون التى الحق عليها و فيها فى كل يوم، اى فى كل نفس الذى هو اصغر الايام.

غير ان الزوائد التى اصطلح عليها اهل الله، هل ما يعطى من ذلك سعاده خاصه و علما بغيب يزيده يقينا؟ مثل قوله: (رب ارنى كيف تحى الموتى قال اولم تومن قال بلى و لكن ليطمئن قلبى).

يقول: بل آمنت، و لكن وجود الاحياء كثيره متنوعه كما كان وجود الخلق.

فمن الخلق من اوجدته عن (كن)، و منهم من اوجدته ابتداء، و منهم من اوجدته عن خلق آخر.

فتنوع وجود الخلق و احياء الخلق بعد الموت انما هو وجود آخر فى الاخر، فقد يتنوع و قد يتوحد.

فطلبت العلم بكيفيه الامر، هل هو متنوع او واحد؟ فان كان واحدا، فاى واحد هو من هذه الانواع؟ فاذا علمتنى به اطمان قلبى، و سكن بحصول ذلك الوجه و الزياده من العلم مما امرت بها.

قال- تعالى- آمرا: (و قل رب زدنى علما).

فاحاله على الكيفيه بالطيور الاربعه التى مثال
الطبائع الاربع اخبارا بان وجود الاخره طبيعى.

يعنى حشر الاجساد الطبيعيه، اذ كان ثم من يقول: لا تحشر الاجساد، و انما تحشر النفوس بالموت الى النفس الكليه مجرده عن الهياكل الطبيعيه.

فاخبر الله ابراهيم ان الامر ليس كما زعم هولاء.

فاحاله على امر موجود عند يصرف فيه، اعلاما ان الطبائع لو لم يكن مشهوده معلومه مميزه عند الله لم تتميز.

فما اوجد العالم الطبيعى الا من شى ء معلوم عنده، مشهود له، نافذ التصرف فيه.

فجميع بعضها الى بعض، فاظهر الجسم على هذا الشكل الخاص.

فابان لابراهيم باحاله على الاطيار الاربعه وجود الامر الذى فعله الحق الايجاد الاجساد الطبيعيه و العنصريه، اذ ما ثم جسم الا طبيعى او عنصرى.

فاجسام النشاه الاخره فى حق السعداء الطبيعيه و اجسام اهل النار عنصريه، لا يفتح لهم ابواب السماء.

فلو فتحت خرجوا عن العناصر بالترقى.

و اما حشر الارواح التى يريد ان يعقلها ابراهيم من هذه الدلاله التى احالها الحق عليها فى الطيور الاربعه، فهى فى الالهيات كون العالم يفتقر فى ظهوره الى اله قادر على ايجاده، عالم بتفصيل امره، مريد اظهار عينه، حتى لثبوت هذه النسب التى لا يكون الا الحى.

فهذه اربعه لابد فى الالهيات منها.

فان العالم لا يظ
هر الا ممن له هذه الاربعه، فهذه دلاله الطيور عليه فى الالهيات فى العقول و الارواح.

ثم قوله: (فصرهن) اى ضمهن، و الضم جمع عن تفرقه، يضم بعضها الى بعض ظهرت الاجسام (ثم اجعل على (كل) جبل) و هو ما ذكرناه من الصفات الاربع الالهيه، و هى اربع، لشموخها و ثبوتها.

فان الجبال اوتاد.

(ثم ادعهن ياتينك سعيا)، و لا يدعى الا من يسمع و له عين ثابته.

فاقام له الدعاء بها مقام قوله: (كن) فى قوله: (انما قولنا لشى ء اذا اردناه ان نقول له كن فيكون) فزاد يقينه طمانينه بعلمه بالوجه الخاص من الوجوه الامكانيه.

و من الزوائد: (و اتقوا الله و يعلمكم الله) فنريد علما لم يكن عندك بعلمك اياه الحق تشريفا منحك اياه التقوى.

فمن جعل الله وقايه حجبه الله عن رويه الاسباب بنفسه، فراى الاشياء تصدر من الله.

و قد كان هذا العلم مغيبا عنك.

فاعطاك العلم به زياده الايمان بالغيب الذى لو عرض على اغلب العقول لردته ببراهينها.

فهذه فائده هذا الحال.

و من الزوائد ان تعلم ان حكم الاعيان ليس نفس الاعيان، و ان ظهور هذا الحكم فى وجود الحق، و ينسب الى العبد بنسبه صحيحه.

فزاد الحق من حيث الحكم حكما لم يكن عليه، و زاد العين اضافه وجود اليه لم يكن يتصف به اولا.

فانظر ما
اعجب حكم الزوائد، و لهذا عمت الفريقين: فزادت السعيد ايمانا، و زادت الشقى رجسا و مرضا، و الله يقول الحق و هو يهدى السبيل!) (فاذا كانت لكم براءه من احد فقفوه حتى يحضره الموت، فعند ذلك يقع حد البراءه.)

پس هر گاه كه باشد شما را اراده تبرى و بيزارى از يكى از اهل كتاب پس موقوف داريد آن را تا حاضر شود مردن، پس نزد ان حال واقع مى شود حد بيزارى.

و لا تبادروا الى التبرى منه.

فان اعظم الكبائر الكفر، و جاز من الكافر ان يسلم، فاذا بلغ الى منتهى الحياه و لم يتب جاز حينئذ البرائه منه.

(و الهجره قائمه على حدها الاول.)

و هجرت كردن در طلب دين خدا ثابت سنت است بر حد اول او.

.

.

.

لما كانت حقيقه الهجره لغه ترك منزل الى آخر لم يكن تخصيصها بهجره لرسول- صلى الله عليه و آله و سلم- من مكه الى المدينه، و من تبعه مخرجا لها عن حدها اللغوى.

و اذا كان كذلك، كان مراده من بقائها على حدها الاول، صدقها على من هاجر اليه و الى الائمه من اهل بيته فى طلب دين الله، كصدقها على من هاجر الى الرسول صلى الله عليه و آله.

هر كه يكى يافت از اين اوليا يافت خدا يافت رسول خدا (ما كان لله فى اهل الارض حاجه من مستسر الامه و معلنها.)

مادام كه باشد مر خداى را در اهل زمين حاجتى و طلبى دين او را از دين پنهان كنندگان امت و آشكار كنندگان امت.

فما بمعنى المده، اى و الهجره قائمه على حدها الاول مهما كان لله فى اهل الارض ممن اسر دينه او اظهر حاجه، و استعار لفظ الحاجه لطلبه تعالى العباده بالاوامر و النواهى.

(لا يقع اسم الهجره على احد الا بمعرفه الحجه فى الارض.

فمن عرفها و اقر بها فهو مهاجر.)

واقع نمى شود اسم هجرت بر هيچ يكى الا به شناختن حجت در زمين، يعنى امام وقت.

پس آن كس كه شناخت او را و اقرار كرد به او، پس او هجرت كننده است.

و اطلاق اسم الهجره على طالب الدين كاطلاقه على من ترك الحرام فى قوله- صلى الله عليه و آله و سلم-: (المهاجر من هاجر ما حرم الله عليه.)

فان قلت: فقد قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: (لا هجره بعد الفتح) حتى شفع عمه العباس فى نعيم بن مسعود الاشجعى ان يستثنيه، فاستثاه.

قلت: يحمل ذلك على انه لا هجره من مكه بعد فتحها الى المدينه، و سلب الخاص لا يستلزم سلب العام، و مقصوده- عليه السلام- من هذه الكلمه الدعوه الى الدين و اقتباسه منه و من اهل بيته، عليهم السلام.

(و لا يقع اسم الاستضعاف على من بلغته الحجه فسمعتها اذنه و وعاها قلبه.)

و واقع نمى شود اسم استضعاف ب
ر كسى كه رسيده باشد به او احكام حجه الله فى الارض- يعنى امام وقت- پس شنيد آن را گوش او و حفظ كرد آن را دل او.

فالحجه قول الامام، فمن بلغته الاحكام من الامام فوعاها و فهمها، و امكنه العمل بما لم يصدق عليه اسم المستضعف، كما صدق على من ذكر تعالى بقوله: (الا المستضعفين)- الايه- حتى يكون معذورا فى ترك التفهم للاخبار و العمل بها، بل يواخذ على ترك العمل و يعاقب، و ان لم يكلف النهوض و المهاجره اليه فى طلب الدين كما قال: (ان الذين توفيهم الملائكه ظالمى انفسهم قالوا فيم كنتم قالوا كنا مستضعفين فى الارض)- الايه- (ان امرنا صعب مستصعب،) بدرستى كه كار ما- يعنى امامت و تاييد دين- صعب است ما را و صعب است بر خلق.

شعر: راه دينداران پر از شور و شر است نى كه راه هر مخنث گوهر است اى امرنا و شاننا صعب فى نفسه، مستصعب الورود على الخلق.

شعر: جرعه نوشان غمش، داود و معروف و جنيد جان فروشان درش عمار و سلمان و بلال من كتاب حقائق التفسير فى قوله: (انى جاعلت للناس اماما): (قيل: الامام هو الذى يعاشر الناس على الظاهر و لا يوثر ذلك فيها بينه و بين ربه بسبب، كالنبى- صلى الله عليه و آله و سلم- قائما مع الخلق على حد الابلاغ و قائما مع
الله على المشاهده.

روى عن ابن عباس- رضى الله عنهما- عن رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- انه جاء وفد فقرا عليهم سوره و الصافات الى قوله: (فاتبعه شهاب ثاقب).

فجعل دموعه تجرى لحيته.

فقالوا له: يا اباالقاسم! امن خوف و الذى بعثك تبكى؟ فقال: اى، و الذى بعثنى بالحق انه بعثنى على طريق مثل حد السيف، ان زغت عنه هلكت.

ثم قرا: و لئن شئنا لنذهبن بالذى اوحينا اليك.)

مصراع: كار نزديكان، به غايت مشكل است (مولانا): هر كه ره دادندش اندر آن حرم گر به دور افتد فتد در چاه غم گر چه با تو شه نشيند بر زمين خويش را بشناس و نيكوتر نشين واى بر آنها كه بر بام بلند بى خبر مستى و جلدى مى كنند گر به زير افتند اين مه پارگان نى مكانشان ماند و نى جسم و جان (لا يحتمله الا عبد امتحن الله قلبه للايمان،) حمل نمى تواند كرد آن را مگر بنده اى كه امتحان كرده باشد خداى تعالى دل او را به ايمان.

و فى الرساله القشيريه: (سمعت الشيخ عبدالرحمن يقول: سمعت اباعلى الشبوى يقول: رايت النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- فى المنام.

فقلت له: روى عنك قلت: شيبتنى سوره هود.

فما الذى شيبك، منها قصص الانبياء و هلاك الامم؟ فقال: لا، و لكن قوله: (ف
استقم كما امرت).

و قيل: ان الاستقامه لا يطيقها الا الاكابر لانها الخروج عن المعهودات، و مفارقه الرسوم و العادات، و القيام بين يدى الله على حقيقه الصدق.

فلذلك قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: استقيموا و لن تحصوا.)

(و لا يعى حديثنا الا صدور امينه، و احلام رزينه.)

و نمى گنجاند سخن اهل بيت را الا سينه هاى امانت نگاه دار، و عقلهاى گرانمايه با وقار.

رباعى: نى هر كه حديث وصل جانان داند در خلوت عشق راز پنهان داند اين درد دل از بوذر و بودردا پرس قدر سخنت بلال و سلمان داند روى عن ابن عباس انه قال: (قلت لرسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- يا رسول الله! حدث بكلمه ما اسمع منك.

قال: نعم، الا ان لا تحدث بحديث لا تبلغ عقول القوم ذلك الحديث، فيكون على بعضهم فتنه.)

و روى عن اميرالمومنين- عليه الصلوه و السلام- انه قال: (لو جمعت من خياركم و احدثكم من غدوه العشى، ما سمعت من فى ابى القاسم- صلى الله عليه و آله و سلم- لتخرجون من عندى و انتم تقولون: ان عليا من اكذب الكاذبين و افسق الفاسقين.)

اگر چه جميع خيار اصحاب، درس حكمت يثرب از اديب (ادبنى ربى فاحسن تاديبى) كه استاد علم (علمت علم الاولين و الاخرين) است استفاده نموده ا
ند، اما او در مكتب خانه اسرار (لقد كان لى عن رسول الله مجلس سر، لم يطلع عليه احد غيرى) تعلم نموده.

(حافظ): سر خدا كه عارف عاشق به كس نگفت در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد! و روى عن اميرالمومنين على- عليه الصلوه و السلام- انه قال: (علمنى رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- سبعين بابا من العلم، لم يعلم ذلك احدا غيرى.)

از عبدالله بن عباس مروى است كه شبى با على بن ابى طالب بودم تا روز شرح باء (بسم الله) مى كرد، فرايت نفسى عنده كالجره عند البحر العظيم.

شعر: انت بحر ما له من ساحل كيف يستقصيك وصف القائل؟ و انشد الامام على زين العابدين- عليه السلام-: انى لاكتم من علمى جواهره كيلا يرى الحق ذو جهل فيفتتن و قد تقدم فى هذا ابوحسن الى الحسين و اوصى قبله الحسن يا رب جوهر علم لو ابوح به لقيل لى ممن يعبد الوثن و لاستحل رجال مسلمون دمى يرون اقبح ما ياتونه حسنا و از امام صادق، جعفر بن محمد باقر- عليهما الصلوه و السلام- مروى است كه: (نهينا عن اظهار هذا العلم لغير اهله كما نهينا عن الزنا، و لا اقامه لدين الله الا بهذا العلم.)

و قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: (لو علم الناس ما فى بطن ابى
ذر من الحكمه لرجموه او لكفروه، و لو علم ابوذر ما فى بطن سلمان من الحكمه لرجمه او لكفره.)

يعنى اگر بدانند مردمان آنچه در اندرون ابوذر است از حكمت يثربيه محمديه، هر آينه او را سنگسار كنند يا كافر دانند، و اگر بداند ابوذر آنچه در بطن سلمان است از حكمت، هر آينه او را سنگسار كند يا تكفير نمايد.

و لسان حقيقت، متكلم است و ندا مى كند كه: (لو علم سلمان ما فى بطن على بن ابى طالب- عليه السلام- من الحكمه لرجمه او لكفره.)

چه اگر سلمان با اين تفوق در علم و حكمت كه بر مثل ابى ذر كه فائق است بر اناس اصحاب، اگر بدانستى آنچه در بطن على بن ابى طالب است از حكمت يثربه (انا دار الحكمه و على بابها) هر آينه او را سنگسار كردى يا كافر دانستى با آنكه حكمت جميع حكماى يثربيه، قطره درياى حكمت علويه و ترشح فيوض مرتضويه است، عليه الصلوه و السلام و التحيه.

فى كتاب لوامع التوحيد للشيخ الشطاح- قدس روحه العزيز-: روى عن الحسن البصرى انه قال: سالت حذيفه بن اليمان عن علم الباطن.

فقال: سالت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- عن علم الباطن.

فقال: (علم بين الله- عز و جل- و بين اوليائه، لم يطلع عليه ملك مقرب).

فهذا العلم علم الولايه، و خصوصيه المع
رفه الذى خص الله تعالى بها اقواما من عباده، فاخذوا ذلك عن الله سرا و الهاما من غير و لا وسيله، تفضلا منه و موهبه، و لم ينل اهل الولايه هذه الرتبه من سائر الناس بكثره الصوم و لا بكثره الصلوه، و لكن فضلوا بشى ء كان فى اسرارهم، و لهذا العلم المستفاد من الغيب ظاهر و للظاهر باطن و للباطن سر و للسر خبر.

اما ظاهر علم الغيب، ما اخبر اله تعالى فى كتابه من عجائب الاخره التى يتعلق بها الايمان.

و اما باطن علم الغيب، لهو ما انكشف لقلوب انكشف لقلوب العارفين بنعت اليقين.

و اما سر باطن علم الغيب، فهو ما يبرز لعقول المقربين من انوار المشاهده.

و اما خبر ذلك السر، فهو ما الهمه الله تعالى الى الروح الروحانيه من خصائص علم نفسه جل اسمه، و ما كشف لها من عزه ذاته و سناء صفائه، و لصاحب هذه الاسرار خطر عظيم فى جميع معانيه، حتى انه لو التفت الى ما حصل له من اسرار الحق لسفط من درجته فى حاله.

فافهم ان لكل كشف من مكاشفه اهل صفوه الحق سر لاهله، و الاخبار عن ذلك تعدى و ظلم.

لان لله تعالى فى قلوب انبيائه و اوليائه و علمائه و حكمائه من خصائص اسراره ما لا خطر على قلوب الخلائق اجمعين، و ذلك امانات الله- تعالى- اودعها الى خاصه احبه من النبيين و المرسلين و المقربين و العارفين، و اطلعهم على بعض مكنون اسراره، و كشف لهم عن حقيقه سر خبره، و نبههم لخفى مكتوم انبائه، فلم نطقوا ان ينطقوا به عند غير اهله، او ان يعبروا به عن مشكلات دقائقه و رموز حقائقه، على اى وجه كانوا، و لو ظهر بعض اسرار الله تعالى عند الخلق، لكفروا كلهم، و هولاء يسقطون بسبب افشائهم عن سر الحق عن درجاتهم، و قوله- عليه الصلوه و السلام-: (ان امرنا صعب) اشاره الى هذا الامر.

مصراع: كار منظوران بغايت مشكل است قال المحقق القونوى فى كتاب النفحات: (لله اسرار احجبها عن الرسول زمان الدعوه و حال البعثه، لكونها تقتضى لذاتها تفرقه باطن الداعى عن اجتماعه على الدعوه، و وفور رغبته فى القيام بحقوقها و وظائفها.

ثم اذا فرغت وظيفه الدعوه و تقررت احكامها فى اواخر عهد المرتضين من الرسل حينئذ يعرفهم الحق بها الاسرار، لتحققهم بالكمال المتوقف على معرفتها، و الزوال الموجب للستر، و لله اسرار عرف به المصطفى- صلى الله عليه و آله و سلم- و هى من انصباء الصفوه من امته، لكنه لم ينته على حصولها لمن ياتى بعده و لا حجر ايضا.)

يعنى حق تعالى را اسرار است كه محجوب گردانيده است از رسل در زمان دعوت رسالت و حال بعثت بر خلق، از ب را ى بودن آن اسرار بالذات مقتضى تفرقه باطن دعوت كننده از اجتماع هم او بر دعوت و بسيارى جد و رغبت او در قيام به حقوق دعوت و وظايف آن.

باز چون فارغ شد وظيفه دعوت، و مقرر گشت احكام آن در اواخر عهد برگزيدگان از رسل، آنگاه حق تعالى ايشان را عارف مى گرداند به آن اسرار، از براى تحقق ايشان به كمالى كه موقوف است بر معرفت آن اسرار از براى زوال موجب ستر آن اسرار به فراغ از وظايف دعوت.

و مر خداى راست اسرارى كه عارف گردانيده است به آن مصطفى را- صلى الله عليه و آله و سلم- و از آن اسرار نصيب اهل صفوت امت است، لكن تنبيه نفرمود آن حضرت- عليه السلام- بر حصول آن نيز، و اهل صفوت اين امت صوفيه اند.

(و عله عدم الاخبار بمثل هذا مع اخباره عما دونه، هو ليتوفر الرغبات على الاشتمال على ما يقع به الاخبار فى الحاله الحاضره، و لا يفترق البواعث و الهمم لادراك تلك الامور، فيفوتها التحقق بحظها من الواردات الحاضره، و لا يصل الى تلك لعدم بلوغ اوانها، فانها من خصائص القرن الرابع و غيره من القروه ما عدا الاول.

لان الاعطيات الربانيه تنقسم على اهل الاعصار انقسام الفواكه و غيرها من الارزاق النباتيه و المعدنيه بحسب امزجه الفصول و الاقاليم و الادوار و اهلها، انقساما لا يقبل التنقل و لا التقدم و لا التاخر و التغير و التبدل، فاعلم!) مولانا گويد: آفتاب امروز بر طرز دگر تابان شدست ذره ها بر رقص ديگر مست و سرگردان شدست از وراى كفر و ايمان شهسوارى تاختست حلقه اى از كفر او در گوش هر ايمان شدست (مولانا): نوبت كهنه فروشان در گذشت نو فروشانيم و اين بازار ماست آنچه اول زهر بد ترياق شد هر چه آن غم بد كنون غمخوار ماست شمس تبريزى به نور ذوالجلال در دو عالم مايه اقرار ماست مدرسه عشق و مدرس ذوالجلال ما چو طلب علم و اين تكرار ماست (ايهاالناس! قبل ان تفقدونى، فلانا بطرق السماء اعلم منى بطرق الارض،) اى مردمان! سوال كنيد از من پيش از آنكه نيابيد مرا.

پس بدرستى كه من به راههاى آسمان داناترم از من به راههاى زمين.

(عطار): جواهر پر بود در بحر جانم همى ريزد پياپى از زبانم به حكمت لوح گردون مى نگارم كه من حكمت ز (يوتى الحكمه) دارم به حكمت موى از هم مى شكافم به درياى معانى كوه قاقم رباعى: مرغ سخنم از اوج پروين بگذشت وين گوهر من ز طشت زرين بگذشت نتوان كردن چنين سخن را تحسين كين شيوه سخن ز حد تحسين بگذشت رباعى: صد در به اشارتى
بسفتيم و شديم صد گل به عبارتى برفتيم و شديم گر دانايى به لفظ منگر، بينديش آن راز كه ما به رمز گفتيم و شديم قال الشارح: (اجمع الناس على انه لم يقل احد من الصحابه: سلونى غير على- عليه الصلوه و السلام-).

از براى آنكه ديگرى در حرم (كان لى مع رسول الله مجلس سر لم يطلع عليه احد غيرى) محرم نبود.

(عطار)- رباعى-: شاهى كه گل طارم معنى او رفت در صدف قلزم تقوا او سفت بودند دو كون سائلان در او و او بود كه از جمله (سلونى) او گفت.


خطبه 232 -سفارش به ترس از خدا

و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام و التحيه و الاكرام-: احمده شكرا لانعامه، و استعينه على وظائف حقوقه، حمد و سپاس مى كنم او را از براى شكر نعمت دادن او، و طلب يارى مى كنم از او بر جاى آوردن وظيفه هاى حقهاى او.

عزيز الجند، عظيم المجد.

غالب است لشگر او، و بسيار است بزرگى او.

هر ذره از عرش تا ثرى، جنود و لشگرهاى اويند، حتى لو سلط بعوضه على الاكوان جميعا لخربتها بقوه الله جميعا.

شعر سعدى: نيم پشه بر سر دشمن گماشت بر سر او چارصد سالش بداشت مولانا: باد و خاك و آب و آتش بنده اند با من و تو مرده، با حق زنده اند گر نبودى واقف از حق جان باد فرق كى كردى ميان قوم عاد هود گرد مومنان خطى كشيد نرم مى شود باد كانجا مى رسيد هر كه بيرون بود از آن خط جمله را پاره پاره مى گسست اندر هوا آتش ابراهيم را دندان نزد چون گزيده حق بد او، چونش گزد؟ موج دريا چون به امر حق شتافت قوم موسى را ز قبطى وا شناخت خاك قارون را چو فرمان در رسيد با زر و سيمش به قعر خود كشيد و اشهد ان محمدا عبده و رسوله، دعا الى طاعته، و قاهر اعدائه جهادا عن دينه و گواهى مى دهم كه محمد بنده او و فرستاده اوست، خواند مردمان را به فرمانبردارى او، و فرو شك
ست دشمنان او از براى مجاهده كردن از دين او.

و لايثنيه عن ذلك اجتماع على تكذيبه، و التماس لاطفاء نوره.

باز نگردانيد او را- صلى الله عليه و آله و سلم- از آن اجتماع كفار بر تكذيب و به دروغ نسبت كردن او، و جستن فرو نشاندن نور او.

فاعتصموا بتقوى الله، پس چنگ در زنيد به پرهيزكارى و ترس از خداى تعالى.

فان لها حبلا وثيقا عروته، و معقلا منيعا ذروته.

پس بدرستى كه مر او را رسنى است كه محكم است گوشه او، و پناهى است كه استوار است بالاى او.

استعار لفظ الحبل و العروه لما يتمسك به من التقوى فيعتصم به من النار.

رسالتين: دست در تقوا زن و آزاد باش ور در آتش مى روى دلشاد باش و بادروا الموت و غمراته، و بشتابيد و پيشى گيريد مرگ را و سختيهاى او، عطار فرمايد: تو نمى دانى كه هر كو زاد مرد شد به خاك و هر چه بودش باد برد هم براى مردنت پروده اند هم براى بردنت آورده اند گر تو عمرى در جهان فرمان دهى هم بميرى هم به زارى جان دهى و امهدوا له قبل حلوله، و آماده كنيد جاى او را از تقوا پيش از فرود آمدن او.

و اعدوا له قبل نزوله: و مهيا باشيد او را پيش از نازل شدن او.

عطار: كار خود در زندگانى كن به برگ ز آنكه نتوان كرد كارى روز مرگ اين زمان دريا
ب كاسان باشدت ور نه دشوارى فروان باشدت از صفات بد به كلى پاك شو بعد از اين بادى به كف با خاك شو تو كجا دانى كه اندر تن تو را چه پليديها و چه گلخن تو را مار و كژدم در تو زير پرده اند خفته اند و خويشتن گم كرده اند گر سر مويى فرا ايشان كنى هر يكى را همچو صد ثعبان كنى هر كسى را دوزخى پر مار هست تا بپردازى تو دوزخ كار هست گر برون آيى ز يك يك پاك تو خوش بخواب اندر روى در خاك تو ور نه زير خاك چه كژدم چه مار مى گزندت سخت تا روز شمار فان الغايه القيامه، و كفى بذلك و اعظا لمن عقل، و معتبرا لمن جهل! پس بدرستى كه پايان كار مرگ قيامت است، و كافى است به آن پند دهنده كسى را كه عاقل باشد، و محل اعتبار گرفتن كسى را كه جاهل باشد! و فى كتاب شهاب الاخبار عن رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: لياخذ العبد لنفسه من نفسه، و من دنياه لاخرته، و من الشيبه قبل الكبر، و من الحياه قبل الممات، فما بعد الموت من دار الا الجنه و النار.

يعنى بايد كه فرا گيرد بنده (از نفس خود) از براى نفس خود، و فرا گيرد از دنياى خود از براى آخرت خود، و فرا گيرد از جوانى خود پيش از پيرى، و فرا گيرد از زندگى خود پيش از مردن، پس نيست بعد از موت هيچ خانه اى ال
ا بهشت و دوزخ.

مولانا: تا كى گريزى از اجل، در ارغوان و ارغنون نك كش كشانت مى برد، انا اليه راجعون شد اسب و زين نقره گين، بر مركب چوبين نشين زين بر جنازه نه ببين، دستان اين دنياى دون بر كن قبا و پيرهن، تسليم شو اندر كفن بيرون شو از باغ و چمن، ساكن شو اندر خاك و خون دزيده چشمك مى زدى، همراز خوبان مى شدى دستك زبان مى آمدى، كو يك نشان زانها كنون اى كرده بر پاكان زنخ، امروز بستندت زنخ فرزند و اهل خانه ات، از خانه كردندت برون كو آن فضوليهاى تو، كو آن ملوليهاى تو كو آن نغوليهاى تو در فعل و مكر اى ذوفنون اين باغ من، آن خاك من، اين آن من، آن آن من اى هر منت هفتاد من، اكنون كهى از تو فزون كو آن دم و دولت زدن، بر اين و آن سبلت زدن كو حمله ها و مشت تو، و آن سرخ گشتن از جنون هرگز شبى تا روز تو، در توبه و در سوز تو نابوده مه اندوز تو، اى خالق ريب المنون امروز ضربتها خورى، وز رفته حسرتها خورى زان اعتقاد سرسرى، زين دين سست بى ستون زان سست بودن در وفا، بيگانه بودن با خدا زان ماجرا با انبيا، كين چون بود از خواجه چون و قبل بلوغ الغايه ما تعلمون من ضيق الارماس، و شده الابلاس، و هول المطلع، و پيش از رسيدن غايت كه قيامت است نمى
دانيد از تنگى قبرها، و سختى حزن و انكسار، و خوف موضوع اطلاع، يعنى منازل آخرت و محفل قيامت.

و روعات الفزع، و شدايد فزع.

و اختلاف الاضلاع، و استكاك الاسماع، و آمد و شد استخوانهاى پهلو از فشردن گور، و كر شدن گوشها.

و ظلمه اللحد، و خيفه الوعد، و تاريكى لحد، و ترس وعده مصائب.

و غم الضريح، و ردم الصفيح.

و اندوه اندرون گور، و رخنه برآوردن سنگهاى قبر.

عطار: پيوسته چو ابر اين دل بى خويش كه هست خون مى گريد زين ره در پيش كه هست گويند چه كارت افتادست آخر چه كار بود فتاده زين پيش كه هست
فالله عباد الله! فان الدنيا ماضيه بكم على سنن، و انتم و الساعه فى قرن.

- القرن الحبل الذى يقرن به البعيران- پس بترسيد از خداى بترسيد از خداى، پس بدرستى كه دنيا گذرنده است به شما بر يك طريق كه آن طريق آخرت است، و شما و قيامت در يك رسن كشيده ايد.

فكانها قد جائت باشراطها، و ازفت بافراطها، و وقفت بكم على صراطها.

پس گوييا قيامت به تحقيق آمده است با علامتهاى او، و نزديك شده است با مقدمات او، و ايستاده است با شما در راه او.

و كانها قد اشرفت بزلازلها، و انا خت بكلاكلها، و گوييا به تحقيق مشرف شده است با سختيهاى او، و خوابانيده است شتر با اثقال او.

استعار لفظ الكلاكل- و هى الصدور- لاثقالها.

و انصرفت الدنيا باهلها، و اخرجتهم من حضنها، و برگردانيده است دنيا را به اهل خود، و بيرون برده است ايشان را از كنار او.

استعار لفظ الحضن لحصولهم فيها، و اشتمالها على منافعهم، فهى كالام الخاضنه لهم.

فكانت كيوم مضى، و شهر انقضى، پس باشد دنيا همچون روزى گذشته، و ماهى آخر شده.

عطار: تو خوش بنشسته و گردون دونده تو مرغ دانه كش، عمرت پرنده تو خفته عمر بر پنجاه آمد كنون بيدار شو كانگاه آمد چه گر عمرى به دنيا در نشستى كنون تا بنگ
رى اندر گذشتى كنون آن بادها از سر برون شد كه شيب خاك مى بايد درون شد تو را افتاده كار اى پير خون خور به ايمان گر توانى جان برون بر نمى ترسى كه از كوى جهانت تو غافل در ربايند از ميانت و صار جديدها رثا، و سمينها غثا فى موقف ضنك المقام، و امور مشتبهه عظام، و باز گذشته است نو او با كهنه، و فربه او با لاغر، در جاى تنگ، و كارهاى پوشيده مشكل بزرگ.

و نار شديد كلبها، عال لجبها، ساطع لهبها، و آتشى كه سخت است گزيدن او، بلند است آواز او، بر كشيده است زبانه او.

متغيظ زفيرها، متاجج سعيرها، خشم گيرنده است ناله او، زبانه زننده است آتش او.

بعيد خمودها.

ذاك وقودها، مخوف و عيدها، دور است فرو نشستن او، مشتعل است آتش افروزه او، ترسان است بيم دادن او.

غم قرارها، مظلمه اقطارها، اندوه است آرامگاه او، تاريك است كرانه هاى او، حاميه قدروها، فظيعه امورها.

و جوشان است ديگهاى او، و سخت و زشت است كارهاى او.

و سيق الذين اتقوا ربهم الى الجنه زمرا.

قد آمنوا العذاب، و انقطع العتاب، و زحزحوا عن النار، و اطمانت بهم الدار، و رضوا المثوى و القرار.

و رانده شوند آنانى كه ترسيدند از پروردگار خويش به سوى جنت زمره اى چند كه به تحقيق ايمن شدند از عذاب، و منقطع شد عتاب با ايشان، و دور گردانيده شدند از آتش، و آراميد به ايشان دار جنت، و راضى شدند از محل اقامت و آرامگاه.

الذين كانت اعمالهم فى الحياه الدنيا زاكيه، آن كسانى كه بود اعمال ايشان در زندگى دنيا پاكيزه.

و اعينهم باكيه، و چشمهاى ايشان گريان.

و كان ليلهم فى دنياهم نهارا، تخشعا و استغفارا، و باشد شب ايشان در دنياى ايشان همه روز، از بسيارى بيدارى ايشان در خشوع و خضوع، و طلب مغفرت از پروردگار خويش تمام شب.

و كان نهارهم ليلا، توحشا و انقطاعا.

و باشد روز ايشان در دنيا همه شب، از وحشت كردن و جدايى جستن و نفرت از خلايق و تنهايى گزيدن، با آنكه روز محل اشتغال و اختلاط با خلق است.

سعدى: زياد ملك چون ملك نارمند شب و روز چون دد ز مردم رمند نه سوداى خودشان نه پرواى كس نه در كنج توحيدشان جاى كس به سوداى جانان ز جان مشتغل به ذكر حبيب از جهان مشتعل خوشا وقت رندان هشيار مست كه با غصه شادند و با نيست هست به معنى بزرگ و به صورت حقير به همت بلند و به مقدار پست چو نرگس ز خوان فلك سير چشم چو غنچه ز ملك جهان تنگ دست به آزادگى سر كشيده چو سرو ولى مانده در بندگى پاى بست فجعل الله لهم الجنه ثوابا، پس گردانيد خداى تعالى از براى ا
يشان بهشت پاداش ايشان.

و كانوا احق بها و اهلها و بودند ايشان به آن سزاوارتر و بودند اهل آن.

فان منهم من اهل الاخره و منهم اهل الله و خاصته.

فى تفسير العرائس فى قوله: تعالى: (و الزمهم كلمه التقوى و كانوا احق بها و اهلها): لانهم سابقون بها فى الازل من غيرهم الذى حجبهم الله من رويه نورها و كانوا اهل الكلمه من حيث الاصطفائيه اذ نزلت عند ليب التوحيد على اغصان ورد قلوبهم فترنمت بالسنتهم الصادقه من بطنان افئدتهم بكلمه التقديس.

فى ملك دائم، و نعيم قائم.

در پادشاهى دائم مخلد بى انتقال و انعزال، و نعيم مقيم ثابت بى زوال از ذخاير مكاشفات و عجايب مشاهدات.

در عبهر العاشقين است كه: اهل مشاهده را سه مشاهده است: يكى پيش از وجود انسانى، ارواح را قبل الاجساد در حضرت مجد، چون جمع آورد با روساى ارواح، فرمود: (الست بربكم؟) طوعا (قولوا بلى).

لذت كلام در ايشان رسيد، از حق جمال خواستند تا عرفان بر كمال شود.

حق حجاب جبروت برداشت، و جمال جلال ذات به ايشان نمود.

ارواح انبيا و اوليا از تاثير سماع و جمال جلال مست شدند.

با شاهد قدم بى رسم حدثان دوستى گرفتند.

از آن ولايت به مراتب تربيت الهى محبتشان مزيد گرفت.

زيرا چون ارواح قدسى به صورت خ
اكى در آمدند، از سر سودتى پيشين جمله آرى گوى شدند، (و در بعضى نسخ است كه جمله ارنى گوى شدند) و محل انبساط يافتند تا هر چه در اين جهان ديدند همه او ديدند، چنان كه بعضى از خواص محبت گفته اند: ما نظرت فى شى ء الا و رايت الله فيه.

از شطاحان طربناك هيچ كس نيست كه از حق تعالى رويت نخواست و دعوى رويت نكرد.

در مجالسشان زبان عشق همه رايت ربى گويد.

بر سنن منازل محبت ثانى در رويت ثانى يافتند، كه هر كه بعد از امتحان در حجاب انسانى جوهر روحش به عوارض بشرى محتجب نشود، و در جوهر روحش قهريات تاثير نكند، آن شاهد اول بى زحمت حدثان اينجا باز يابد و محبت بر محبت بيفزايد.

مشاهد سيوم رويت اعظم است، و آن در سراى بقا است.

چون جسم و روح متجانس شدند، غايت محبت آنجاست.

به قدرت مشاهد محبت مى افزايد و هرگز از عارف منقطع نشود.

زيرا محبوب را حد مشاهده نيست.

در مقام مشاهده منازل است، به قدر منازل محبت است، اصل محبت از رويت حسن و جمال است.

در رويت عظمت محبت را زوال است.

و به صحت رسيده كه در ايام منى در حجه الوداع سوره كريمه (اذا جاء نصر الله و الفتح) نازل شد، حضرت با جبرئيل گفت: گوييا مرا خبردار مى گردانند كه از اين عالم مى بايد رفت.

جبرئيل
گفت: (و للاخره خير لك من الاولى).

در فتوحات است در باب محبت كه (اشتياق) محب به آنكه راغب است در خروج از دنيا به لقاى محبوب خود، از براى آن است كه آن لقاء خاص است، و اگر نه مشهود در هر حال وجه حق تعالى است، لكن هر موطنى محل لقاى خاص است و عينى خاص.

و شخص نمى رسد به آن لقاى خاص اخروى كه رويت اعظم است، الا به خروج از دار دنيا كه منافات دارد با آن لقاء.

حضرت رسالت را- صلى الله عليه و آله و سلم- مخير گردانيدند ميان بقاى در دنيا و انتقال به اخرى، پس گفت- صلى الله عليه و آله و سلم-: الرفيق الاعلى.

پس بدرستى كه او در حال دنيا در مرافقت ادنى بود، و در خبر است از آن حضرت كه: (من احب لقاء الله- يعنى بالموت- احب الله لقائه، و من كره لقاء الله كره الله لقائه.

آن كس كه دوست دارد لقاى خداى تعالى، دوست مى دارد خداى تعالى لقاى او را، پس تجلى مى كند بر او، و آن كس كه مكروه مى دارد لقاى خداى تعالى، مكروه مى دارد خداى تعالى لقاى او را، پس محجوب مى شود از او.

و لقاى حق تعالى به موت طعمى دارد كه نمى باشد در لقاى او به حيات دنيا.

پس نسبت لقاء به موت، نسبت قوله تعالى: (سنفرغ لكم ايها الثقلان) است.

چه موت در دنيا فراغ ارواح ما است ا
ز تدبير ابدان ما.

پس مى خواهد محب و دوست مى دارد كه آن ذوق حاصل كند، و ميسر نمى شود آن الا به خروج از دار دنيا به موت نه به حال.

شعر (مولانا:) مومنان گويند در حشر اى ملك نى كه دوزخ بود راه مشترك كافر و مومن بدو يابد گذار ما نديديم اندر اين ره دود و نار نك بهشت و نازگاه ايمنى پس كجا بود آن گذرگاه دنى پس ملك گويد كه آن روضه خضر كه فلان جا ديده ايد اندر گذر دوزخ آن بود و سياستگاه سخت بر شما شد باغ و بستان و درخت چون شما اين نفس دوزخ خود را و آتش اين گبر فتنه جوى را جهدها كرديد و او شد پر صفا نار را كشتيد از بهر خدا آتش شهوت كه شعله مى زدى سبزه تقوا شد و نور هدى آتش خشم شما هم حلم شد ظلمت جهل از شما هم علم شد آتش حرص از شما ايثار شد و آن حسد چون خار بد گلزار شد چون شما اين جمله آتشهاى خويش بهر حق كشتيد تا شد نوش نيش نفس نارى را چو باغى ساختيد اندر او تخم وفا انداختيد بلبلان ذكر و تسبيح اندر او خوش سرايان در چشمن بر طرف جو داعى حق را اجابت كرده ايد در جحيم نفس آب آورده ايد دوزخ ما نيز در حق شما سبزه گشت و گلشن و برگ و نوا چيست احسان را مكافات اى پسر لطف و احسان و ثواب معتبر مروى است كه كسى سوال كرد از منبع الحقاي
ق امام جعفر صادق- عليه الصلوه و السلام- در آيه: (و ان منكم الا واردها)، اتردونها انتم ايضا؟ فرمود كه جزناها و هى خامده.

يعنى ما از او گذشتيم و دوزخ فسرده بود.

تو را از آتش دوزخ چه باك است گر از هستى، تن و جان تو پاك است از آتش زر خالص بر فروزد چو غشى نبود اندر وى، چه سوزد؟ فارعوا عباد الله ما بر عايته يفوز فائزكم، و باضاعته يخسر مبطلكم.

پس رعايت كنيد اى بندگان خداى به آنچه به رعايت كردن آن فيروزى مى يابد فيروزى يابنده شما، و به ضايع كردن آن زيان مى يابد زيانكار شما.

و بادروا آجالكم باعمالكم، و مبادرت و مسابقه جوييد اجلهاى شما به عملهاى شما.

مبادره الاجال بالاعمال مسابقتها بها استعدادا لتسهيل الموت.

فانكم مرتهنون بما اسلفتم، و مدينون بما قدمتم.

پس بدرستى كه شما مرهونيد به آنچه پيش فرستاده ايد، و جزا داده گانيد به آنچه در پيش كرده ايد.

شعر: فى المثل گر صد جهان است آن تو آنچه بفرستى تو، باشد آن تو گر در اين ره بنده، گر آزاده اى تو نبينى آنچه نفرستاده اى هر چه ز اينجا مى برى آن زان توست نيك و بد درد تو و درمان توست خواجه بوسعد آن امام با اصول مجلسى مى گفت از قول رسول ره زده از در در آمد قافله ترك حج كرده دلى پر
مشغله آمدند آن جمع، بهر زاد راه بر در مجلس كه ما را زاد خواه خواجه گفتا كيست از اصحاب جمع كو بر افروزد دل خلقى چو شمع عورتى از گوشه اى آواز داد كين چنين تاوان توانم باز داد رفت و درجى پيش او زود آوريد هر زر و زرينه كش بود آوريد خواجه آن بنهاد و سه روز و سه شب گفت اگر گردد پشيمان چه عجب پيش آمد بعد سه روز آن زنش پس، نهاد آنجا دو دست او رنجنش خواجه را گفت اى به حق پشت و پناه آن زر آخر از چه مى دارى نگاه؟ خواجه گفت اين من نديدم از كسى از پشيمانيت ترسيدم بسى گفت منديش اين معاذ الله مگوى اين بديشان ده دگر زين ره مگوى بر سر آن نه دو دست ابر نجنم تا شود آزاد كلى گردنم گفت دست او رنجنم اى نامدار بوده است از مادر خود يادگار زان همه زرينه اين يك بيش بود لاجرم روز و شبم با خويش بود خويشتن را دوش مى ديدم به خواب در بهشت عدن همچون آفتاب آن همه زرينه ها بد بر تنم مى نديدم اين دو دست اورنجنم گفتم آن بد يادگار مادرم مى نبينم، لاجرم زان غم خورم حور جنت گفت از آن ديگر مگوى اين فرستادى و بس ديگر مجوى آنچه تو آنجا فرستادى به ناز لاجرم آن پيشت آورديم باز و كان قد نزل بكم المخوف، فلارجعه تنالون، و لا عثره تقالون.

و حال آنكه به تح
قيق نازل شده به شما امر ترسيده شده از آن.

پس نه بازگشتى است شما را كه به آن برسيد، و نه گناهى كه عفو كرده شويد.

عطار: اى دل آخر مى ببايد مرد زار كار كن كامروز دارى روزگار بر پل دنيا چه منزل مى كنى خيز اگر ره توشه حاصل مى كنى مولانا: از روز قيامت جهان سوز بترس وز ناوك انتقام دلدوز بترس اى در شب حرص خفته در خواب دراز صبح اجلت دميد از روز بترس استعملنا الله و اياكم بطاعته و طاعه رسوله، و عفا عنا و عنكم بفضل رحمته.

كار بندد خداى تعالى ما و شما را به فرمانبردارى او و فرمان رسول او، و در گذرد از گناهان ما و شما با فزونى بخشايش او.

الزموا الارض، و اصبروا على البلاء.

و لاتحركوا بايديكم و سيوفكم و هوى السنتكم، ملازم شويد زمين را، و ثبات ورزيد و صبر كنيد بر بلا، و حركت مكنيد به دستهاى شما و تيغهاى شما و خواهش زبانهاى شما به سب و شتم.

لزوم الارض كنايه عن الثبات فى زمن الفتنه، و عدم النهوض و الجهاد ما لم يقم لهم قائم حق.

قيل: هو خطاب خاص بمن يكون بعده من اصحابه، و هو السنتهم ارادتهم للسب و الشتم.

و لاتستعجلوا بما لم يعجله الله لكم.

و تعجيل مكنيد به آنچه تعجيل نكرده است خداى تعالى شما را، يعنى جهاد.

فانه من مات منكم على فراشه و هو على معرفه حق ربه و حق رسوله و اهل بيته مات شهيدا، پس بدرستى كه آن كس كه بميرد از شما بر بستر خود، و حال آنكه او بر شناخت پروردگار خود و شناخت حق رسول او و اهل بيت او باشد، پس به تحقيق مرده است شهيد.

و وقع اجره على الله، و باشد مزد او بر خداى.

و استوجب ثواب ما نوى من صالح عمله، و مستوجب شود پاداش آنچه نيت كرده است از عمل شايسته او.

و قامت النيه مقام اصلاته بسفيه، و آن نيت قائم مقام شمشير از نيام كشيدن اوست در لحوق به درجه شهدا.

فان لكل شى ء مده و اجلا.

پس بدرستى كه هر چيزى را مدتى است و وقتى معين.

/ 18