شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

عبدالباقی صوفی تبریزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اوصيكم عباد الله الذى اعذر بما انذر، و احتج بما نهج، وصيت مى كنم شما را اى بندگان خدايى كه عذر درست آورد به آنچه بيم كرد، و حجت آورد به طريقى كه واضح كرد.

و حذركم عدوا نفذ فى الصدور خفيا، و نفث فى الاذان نجيا، و تحذير كرد شما را از دشمنى كه در مى رود در سينه ها به پنهانى، و در مى دمد در گوشها رازها و وسوسه ها.

مولانا: اى خليفه زادگان دادى كنيد حزم بهر روز ميعادى كنيد آن عدوى كز پدرتان كين كشيد سوى زندانش ز عليين كشيد آن شه شطرنج دل را مات كرد از بهشتش سخره آفات كرد.

اين چنين كرد است با آن پهلوان سست سستش منگريد اى ديگران اين چنين ابليس با بابات كرد آدمى را آن سيه رو مات كرد دان كه فرزين بندها دارد بسى كه بگيرد در گلو همچون خسى قوله: نجيا نصبه للحال، فهو ينفث فى الاذان كهيئه من يناجى، و هذا هو المعنى قوله تعالى: (انما النجوى من الشيطان)، و فى قوله تعالى: (و استفزز من استطعت منهم بصورتك)، و فى الحديث: اللهم انى اعوذ بك من همز الشيطان و نفخه و نفثه فقيل: يا رسول الله! ما همزه و نفثه و نفخه؟ قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: الهمز الموته، و النفث الشعر و النفخ الكبر.

و الغرض من ايراد الحديث هيهنا ان
بيان اميرالمومنين- عليه السلام- فى نفث الشيطان، وقع موافقا لبيان رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فيه.

لانه ربط النفث بالسمع فقال: نفث فى الاذان نجيا، و هو بيان باطل يلقيه الشيطان الى سمع ابن آدم، و الشعر من جملته، و النفث القاء ما يشغل السمع بالباطل عن استماع الحق، و التنفيد فى الصدور امضاء وسوسه فى الضمير يشغل العقل عن تصور الحق.

مولانا: تو چو عزم دين كنى با اجتهاد ديو بانگت بر زند اندر نهاد كه مرو آن سو بينديش از غوى كه اسير رنج و درويشى شوى تو ز بيم بانگ آن ديو لعين واگريزى در ضلالت از يقين مرگ بينى باز تو از چپ و راست مى كشد همسايه را تا بانگ خواست باز عزم دين كنى از بيم جان مرد سازى خويش را در يك زمان پس سلح بر بندى از علم و حكم كه من از خوفت ندارم هيچ غم باز بانگى بر زند بر تو ز مكر كه بترس و باز گردد از تيغ فقر باز بگريزى ز راه روشنى و آن سلاح و علم دين را بفكنى اين شكوه بانگ آن ملعون بود هيبت بانگ خدايى چون بود هيبت باز است بر كبك نجيب هر مگس را نيست زان هيبت نصيب زانكه نبود باز، صياد مگس عنكبوتان مر مگس گيرند و بس بانگ ديوان گله بان اشقياست بانگ سلطان پاسبان اولياست فاضل و اردى، و وعد فمنى، پس
گمراه گردانيد و هلاك كرد، و وعده كرد پس به آرزو داشت، الاضلال مقدمه الارداء، و هو الاهلاك، فان المرء ما لم يضل لم يهلك، فلهذا قدم الاضلال على الاهلاك، و جعل الوعد هكذا مقدمه للتمينه فان الشيطان ما لم يعده غرورا و لم يطول املا لا يزين التمنى له، و لايحمله على اشتهاء شى ء، فلهذا قدم الوعد على التمنيه.

و زين سيئات الجرائم، و هون موبقات العظائم، و آراسته گردانيد بديهاى گناه، و آسان كرد عظائم مهلكات.

و تزئين السيئات ما اشير اليه فى قوله- عز من قائل-: (افمن زين له سوء عمله فرآه حسنا)، و تهوين العظائم ما نبه على نوعه كتاب الله فى قوله: (و تحسبونه هينا و هو عند الله عظيم).

حتى اذا استدرج زينته، تا آنگاه كه باز ستدند بتدريج زينت عاريتى خويش، استدراج الزينه ادراج مكائده فى مكامن اشياء فى الظاهر، و معنى آخر فى الاستدراج- و هو احسن- انه يسترد عن الشى ء الذى اعاره زينه من تسويله زينته بالتدريج.

فان الانسان ربما عمل شيئا، زينه ابليس و رآه حسنا، ثم لاح له بالتدريج انه بخلاف ما تخيله، فهو المعنى بقوله- عليه السلام-: اذا استدرج زينته و هذه اللفظ الطف عباره عن هذا المعنى، و معنى آخر ان الاستدراج هو الاستهلاك بالترفق و التانى ، قال الله تعالى: (سنستدرجهم من حيث لايعلمون)، و درج هلك يقال: كل من دب و درج، اى من عاش و مات.

فمعنى استدراج الزينه استهلاكها و قبضها الى نفسه درجه درجه.

و استغلق رهينته و محكم بست گروگان خود را.

استغلاق الرهينه ان يقيد الانسان بعمل قبيح يتعذر عليه الخلاص منه، و يصعب التنصل عنه، فبقى فيه الى اوان موته، و فى روايه: اذا استدرج قرينته، و قرينته هى النفس الناطقه، و استدراجها اخذها بالاستغفال و الوسوسه، و هى ايضا رهينته باعتبار احاطه المعاصى بها من فعله، كما يستعلق الرهن بما عليه من المال.

انكر ما زين انكار كرد آنچه تزيين كرده بود، كقوله تعالى: (نكص على عقبيه و قال انى برى ء منكم).

و استعظم ما هون، و حذر ما امن.

و بزرگ شمرد آنچه تحقير كرده بود، و تحذير كرد از آنچه ايمن مى گردانيد.

بيان قوله تعالى: (كمثل الشيطان اذ قال للانسان اكفر) الايه.

مولانا: زانكه اين شيطان عدوى جان توست دائما در فكرت ايمان توست هر كه او را قوت ايمانى بود وز پى زاد ره فانى بود مى ستاند گه به مكر و گه به ريو تا برآرد از پشيمانى غريو گه خيال عزت و گاهى دكان گه خيال علم و گاهى خان و مال زانكه فرزين بندها دارد بسى كو بگيرد در گلويت چون خسى در گل و ماند خس او سالها چيست آن خس؟ حب جاه و مالها عن ابن عباس- رضى الله عنهما- قال: قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: ما من احد الا و قد وكل به قرينه من الجن.

قالوا: و اياك يا رسول الله؟ قال: و اياى الا ان الله اعاننى عليه فاسلم قيل: اراد به استسلم اى انقاد، و قيل: صار مسلما، اذا كان الميم مفتوحا، و قيل: اى اسلم انا منه، هذا اذا كان الميم مضموما.

منها فى صفه خلق الانسان: ام هذا الذى انشاه فى ظلمات الارحام، و شغف الاستار، ام هنا استفهام فى معرض تعديد نعم الله، كانه قال: افلا ينظرون الى كذا من خلق الله، ام الى هذا الانسان الذى من حاله كذا؟ يعنى: با اين انسانى كه انشا كرده است او را در ظلمتهاى رحمها، و غلاف سترها.

نطفه دهاقا آبى جهنده اى.

ماء صب صبا شديدا و كل ماء افرغ افراغا شديدا، فقد ادهق ادهاقا.

و روى نطفه دفاقا و هو من دفق الماء.

و علقه محاقا و خونى بسته ناتمام.

المحاق الناقصه، و العلق محاق لكونها بعد لم تفض عليها الصوره الانسانيه، قيل: العلقه الدم الجامد.

و النطفه اذا انفصلت عن المرء و اتصلت بالرحم، انعقدت اجزاوه و انضمت، فهى منقبضه عما كنت عليه من الانبساط، و العباره عن هذا المعنى بالانمحاق فى غايه البلاغه، و هو تشبيه بمحاق القمر.

و جنينا و راضعا، و وليدا و يافعا، و بچه در شكم و شير خواره، و كودك و مردآسا شده.

الولد حين الرضاع يسمى رضيعا، و بعده وليدا و بعده يافعا و هو المرتفع القامه، فاذا طر شاربه فهو غلام، و اذا ادرك فهو رجل، و الرجوليه حدود الشباب و هو تمام النمو، و بعده الكهوله، ثم الشيخوخه.

ثم منحه قلبا حافظا، و لسانا لافظا، و بصرا لاحظا، ليفهم معتبرا- يعنى يدرك شيئا فيه عبره، و يحتمل ان يقال معتبرا للنصب على الحال- و يقصر مزدجرا- اقصر عن الامر اذ انزع عنه و امسك- يعنى: باز عطا كرد او را دلى نگاهدارنده، و زبان گوينده، و چشم بينا، تا بفهمد در حالتى كه عبرت گيرنده باشد، و باز ايستد به زجر.

حتى اذا قام اعتداله- اى استقام قده المنتصب- و استوى مثاله- اى صورته- تا آنگاه كه مستقيم شد قامت او، و به حد شباب رسيد صورت او، (برميد و نفرت كرد از طريق مستقيم دين قويم. )

نفر مستكبرا، و خبط سادرا- اى لاهيا-، يعنى نفرت كرد گردن كشنده از فرمان حق، و پاى كوفت در راه دنيا.

ما تحا فى غرب هواه، كادحا سعيا لدنياه، كشنده آب در دلو بزرگ هواى خويش، سعى كننده به حد در امر دنياى خويش.

استعار لفظ الغرب لما يملا به صحائف اعماله من الماء، ثم صح: فى لذات طربه، و بدوات اربه، در لذتهاى طرب خود، و سوانح حاجات خود.

هر كه شيرين مى زيد او تلخ مرد هر كه او تن مى پرستد جان نبرد لايحتسب رزيه، و لايخشع تقيه، در حساب او نمى آيد مصيبتى، و فروتنى نمى كند پرهيزكارى را.

فمات فى فتنته غريرا، و عاش فى هفوته اسيرا پس مرد در گمراهى خود مغرور، و زيست در هفوت و خطاى خود اسير.

عمر در
خون جگر بگذاشته بهره اى از عمر نابرداشته هر چه كرده جمله تاوان آمده جان به لب عمرى به پايان آمده لم يفد نفسه عوضا، و لم يقض مفترضا.

باز نخريد نفس خود را عوضى، و بجاى نياورد مفترضى.

مى آيم و با دلى سيه مى آيم سرگشته و افتاده ز ره مى آيم اى پاك، ز آلودگيم پاكى ده كالوده به انواع گنه مى آيم دهمته فجعات المنيه فى غبر جماحه و سنن مراحه، فرو گرفت او را دردهاى سخت مردن در بقيه سعى كردن او در هواى خويش، و طريق فرح افزاى خويش.

فظل سادرا، و بات ساهرا، پس روز كرد سراسيمه، و شب كرد بى خواب كردن.

فى غمرات الالام، و طوارق الاوجاع و الاسقام، در سختيهاى المها، و فرود آمدنهاى وجعها و بيماريهاى نزع.

عطار: يا رب آن دم ياريم ده يك نفس كان دمم جز تو نخواهد بود كس در دم آخر خريداريم كن يارى ياران تويى ياريم كن ديده پر خون دوستان پاك من چون بيفشانند دست از خاك من هم توام دستى ده آن ساعت درست تا بگيرم دامن فضل تو چست واپسين خشتى كه پيوندد به خاك منقطع گردد اميد از خلق، پاك پس بپوشد خشت آخر روى من تو مگردان روى فضل از سوى من چون به خاك آرم من سرگشته روى هيچ بارويم ميار از هيچ سوى روى آن دارد كز آن چندان گناه هيچ با رويم نيارى اى اله
تو كريم مطلقى اى كردگار درگذر از هر چه رفت و درگذر سئل كعب الاحبار عن الموت، فقال: كغصن شوك ادخل فى جوف رجل، فجذبه انسان ذو قوه، فقطع ما قطع، و ابقى ما ابقى.

سوال كردند كعب الاحبار را از حال مردن، پس گفت: همچون شاخ درخت خار كه داخل شده باشد در اندرون مردى، پس بكشد آن را آدمى صاحب قوت، پس پاره شود آنچه پاره شود، و باقى ماند آنچه باقى ماند.

قال حجه الاسلام: فعند هذا الحين يختلف انواع الموتى.

فمنهم من يطعنه الملك بحربه مسمومه قد سقيت سما من نار، فتفر النفس، و تقبض خارجه، و من الموتى من تجذب نفسه رويدا، حتى تنحصر فى الحنجره، و ليس يبقى بالحنجره الا شعبه يسيره متصله بالقلب، فحينئذ يطعنها بتلك الحربه الموصوفه.

فان النفس لاتفارق القلب حتى تطعن.

و سر تلك الحربه انها تغمس فى بحر الموت، فاذا وضعت على القلب صار سرها فى ساير الجسد كالسم الناقع، لان سر الحياه انما هو موضوع بالقلب ايضا، و يوثر سره فيه عند النشاه الاولى.

فاذا قبض الملك النفس السعيده، تناولها ملكان حسنان الوجوه عليهما اثواب حسنه، و لهما روايح طيبه، فيلفونها فى حريره من حريره الجنه! و اما الفاجر فيوخذ نفسه عنفا، فاذا وجهه كاكل الحنظل، و الملك يقول: اخرجى ايت
ها النفس الخبيثه من الجسد الخبيث! پس نزد اين حال نزع روح، مختلف مى باشد انواع اموات.

پس بعضى از ايشان را مى زند ملك نيزه زهر آلوده آبداده به سم از آتش، پس فرار مى كند نفس از بدن، و در حال بيرون آمدن قبض كرده مى شود.

و بعضى از موتى جذب كرده نفس او به امهال اندك اندك، تا منحصر مى شود در حنجره، و باقى نمى ماند به حنجره الا اندك راهى متصل به قلب، پس آنگاه مى زند ملك آن زمان نيزه مسمومه موصوفه.

از براى آنكه نفس مفارقت نمى كند از قلب بى آنكه آن حربه به او زده شود.

و سر اين نيزه آن است كه فرو برده اند آن را در درياى موت، پس هرگاه كه نهاده شد بر قلب، گشت سر آن حربه در جميع جسد همچون زهر كشنده، از براى آنكه سر حيات نيست الا نهاده شده به قلب نيز، و تاثير مى كند سر حيات در قلب در نشئه اولى.

هر كه او يافت از اجل يك تيغ دست هم قلم شد تيغ و هم دستش شكست اى دريغا كز جهان دست و تيغ جز دريغى نيست در دست اى دريغ پس هرگاه كه قبض كرد ملك نفس سعيدى، فرا مى گيرند آن را دو ملك نيكو روى، كه بر ايشان باشد جامه هاى خوب، و مر ايشان را باشد بويهاى خوش، پس درپيچند روح او را در پرنيانى از پرنيان بهشت! و اما فاجر پس فرا گيرند نفس او را به
عنف و تندى، پس ناگاه روى او همچون خورنده حنظل گردد، و ملك گويد: بيرون آى نفس پليد از جسد پليد.

مولانا: تن چو مادر طفل جان را حامله مرگ درد زادن است و زلزله جمله جانهاى گذشته منتظر تا چگونه زايد آن جان بطر زنگيان گويند خود از ماست او روميان گويند بس زيباست او گر بود زنگى برندش زنگيان جنس خود را برده رومى از ميان تا نزاد او مشكلات عالم است آنكه نازاده بداند او كم است فى كتاب الدره الفاخره لحجه الاسلام- رضى الله عنه-: قال بعض المتكلمين: الحياه غير النفس، و فى التراقى و الارتفاع يعرض عليه الفتن.

و ذلك ان ابليس له اعوان قد انفذ اعوانه الى هذا الانسان خاصه، و استعملهم عليه، و كلهم به، فياتون للرجل و هو فى تلك الحاله، فيتمثلون له فى صوره من قد سلف من الاحباء الميتين الباغين له النصح فى دار الدنيا، كالاب و الام و الاخ و الاخت و الصديق و الحميم، فيقولون له: انت تموت يا فلان، و نحن قد سبقناك فى هذا الشان.

فمت يهوديا فهو الدين المقبول عند الله.

فان انصرم عنه و ابى جائه آخر و قال له: فمت نصرانيا، فانه دين المسيح و نسخ به دين موسى، و يذكرون له عقايد كل مله.

فعند ذلك يزيغ الله من يريد زيغه، و هو معنى قوله تعالى: (ربنا لات
زغ قلوبنا بعد اذ هديتنا و هب لنا من لدنك رحمه انك انت الوهاب)، اى لاتزغ قلوبنا عند الموت، و قد هديتنا من قبل ذلك زمانا.

فاذا اراد الله بعبده هدايه و تثبيتا، جائته ملك الرحمه، و قيل: هو جبرئيل- عليه السلام- فيطرد عنه الشياطين، و يسمح الشجوب عن وجهه، فيتبسم الميت لا محاله.

و كثير ممن يرى متبسما فى هذا المقام، فرحا بالبشرى الذى جائه رحمه من الله، فيقول: يا فلان اما تعرفى؟ انا جبرئيل، و هولاء اعدائك من الشياطين، مت على المله الحنيفيه الشريعه الجليله، فما شى ء احب للانسان و لا افرح منه بذلك الملك، و هو قوله تعالى: (و هب لنا من لدنك رحمه انك انت الوهاب).

بين اخ شقيق، و والد شفيق، در ميان برادر ياور، پدر و مادر مهربان غمخوار.

و داعيه بالويل جزعا، و لادمه للصدر قلقا، و زبان خواننده به ويل در زارى كردن، و زننده به سينه به اضطرار.

و المرء فى سكره ملهيه، و غمره كارثه، و شخص در حيرت مشغول گرداننده، و فرو رفتن در شدت جان كندن.

عطار: نه در بترى نه در بهى مى ميرم نه مبتدى و نه منتهى مى ميرم در من نگر اى هر دو جهان خاك درت كز هر دو جهان دست تهى مى ميرم و انه موجعه، و جذبه مكربه، و سوقه متعبه.

و ناله هاى وجع رساننده، و كشيدن
اندوه آورنده قابض روح، و راندن تعب دهنده ملائكه روح را در نزع.

قال تعالى (اذ الظالمون فى غمرات الموت و الملائكه باسطوا ايديهم اخرجوا انفسكم).

عطار: گر بود از تلخى مرگت خبر جان شيرينت شود زير و زبر راه بينى بود بس عالى نفس هرگز او شربت نخورد از دست كس سائلى گفت: اى به حضرت نسبتت چون به شربت نيست هرگز رغبتت؟ داد آن صالح روانى از صواب از سر صدقى مر او را اين جواب گفت: مرگ استاده بينم بر زبر تا كه شربت باز گيرد زودتر تا چنين مرگى موكل بر سرم زهر من باشد اگر شربت خورم با موكل شربتم چون خوش بود؟ كين نه جلابى بود آتش بود ثم ادرج فى اكفانه مبلسا، و جذب منقادا سلسا، باز در برند او را در كفنهاى او در حالتى كه مايوس و نااميد باشد، و كشيده شود در حالتى كه سلس القياد و فرمانبردار باشد.

ثم القى على الاعواد رجيع وصب، و نضو سقم، باز بيفكنند او را بر چوبها در حالتى كه مورد دردهاى متواليه و مرضهاى متعاقبه باشد.

يحمله حفده الولدان، و حشده الاخوان، برمى دارند او را فرزندان فرمانبردار، و جماعت برادران غمخوار.

الى دار غربته، و منقطع زورته، تا خانه غربت او، و محل انقطاع و جدا شدن از زيارت او.

حتى اذا انصرف المشيع، و رجع المتفجع، ت
ا آنگاه كه باز گردند مشايعت كنندگان، و باز پس روند مصيبت زدگان.

اقعد فى حفرته نجيا لبهته السوال، و عثره الامتحان.

بنشانند او را در قبر او در حالتى كه همراز باشد از براى دهشت سوال منكر و نكير، و خطاى اوقات امتحان و ابتلا در دنيا.

عطار: چو در گهوراه گور اوفتاديم چو طفلان، مادر آن عالم بزدايم شده آن گور چون گهواره تنگ كفن بر دست ما پيچيده بر تنگ درون آيند دو زنگى پر زور بجنبانند مان گهواره گور چو طفلان ما در آن سختى و تنگى بلرزيم از نهيب و سهم زنگى نه ما را مادرى نه مهربانى بگردانيده روى از ما جهانى زما ببريده هم بيگانه هم خويش چو طفلان ما و راهى سخت در پيش چو طفلان آن جهان ناديده باشيم از آن دهشت عجب ترسيده باشيم در آن ساعت كه ما خسبيم در خاك از آن زنگى نگه مان دار اى پاك به ما گويند من ربك و ما دين؟ خدايا از تو مى خواهم تلقين چو تو ما را بپروردى به اعزاز مده ما را به دست زنگيان باز و اعظم ما هنالك بليه نزل الحميم، و تصليه الجحيم، و فوارت السعير- اى غليانها- و عظيم ترين بلاها آنجا در قبر رزقى آماده از آب گرم كرده در دوزخ است، و در آوردن روز قيامت در دوزخ، و سختيهاى آتش افروخته سوزان.

نزل الحميم ما يتحف به النز
يل، و يسمى اول ما يصيب الكافرين عذاب السعير نزلا تشبيها باول ما يتحف به النزيل، قال الله تعالى: (هذا نزلهم يوم الدين) و يحتمل ان يكون نزول الحميم ما ينزل عليهم من الماء، قال الله تعالى (يصب من فوق رووسهم الحميم)، و الحميم الماء الحار.

لافتره مزيحه،- الفتره السكون، و المزيح المزيل، اى تزيلهم عما هم عليه من العذاب- يعنى نه سكونى كه او را برهاند از عذاب.

و لا دعه مريحه، و نه تن آسايى كه روحى و آسايشى به او رساند.

المريحه من اراحه اذا روح قلبه او بدنه.

و لاقوه حاجزه، و نه قوتى كه حائل گردد.

و لاموته ناجزه- اى سريعه- و نه مرگى ناگاهى.

و لا سنه مسليه، و نه نيم خوابى كه سلوتى بخشد.

بين اطوار الموتات- اى تاراتها و انواعها- ميانه انواع مرگها.

و عذاب الساعات! و ميانه عذاب وظيفه ساعتها! اى انواع العذاب موظفه فيها على الساعات، فما من ساعه الا و فيها نوع من العذاب.

انا بالله عائذون! بدرستى كه ما به خدا پناه برنده ايم! عطار: از آن هر ساعتى غم بيش دارم كه روز واپسين در پيش دارم خداوندا در آن دم ياريى ده به فضلت بنده را بيداريى ده در آن ساعت ز شيطانم نگه دار ز ظلمت نور ايمانم نگه دار چو جان من رسد در نزع بر لب فرو مگذار و د
ستم گير يا رب اگر آن دم نياموزى تو گفتار درازا منزلا و مشكلا كار
عباد الله، الذين عمروا فنعموا، و علموا ففهموا، اى بندگان خداى، كجايند آن كسانى كه عمر داده شدند پس تنعم كردند، و تعليم كرده شدند پس فهميدند.

اخبار لهم عن حالهم على وجه التقريع، فكانه يقول: لم يكن تعمير الله اياكم للتنعم و الرفاهيه، بل كان لاكتساب السعاده و التحلى بمكارم الاخلاق.

و هكذا قوله: علموا ففهموا اى لم يكن التعليم للفهم فحسب، بل العلم.

و انظروا فلهوا، و مهلت داده شدند پس غافل گشتند.

و سلموا فنسوا! و به سلامت مانده اند از بلاها پس فراموش كردند! امهلوا طويلا، و منحوا جميلا، مهلت داده شدند مدت دراز، و داده شدند چيزهاى نيكو.

و حذروا اليما، و تحذير كرده شدند از عذاب دردناك.

و وعدوا جسيما! و بيم داده شدند از عذاب غليظ! احذروا الذنوب المورطه، حذر كنيد از گناهان به ورطه گناههاى ديگر اندازنده.

الذنوب المورطه ذنوب يقع الناس فى الذنوب الاخر، و التحرز عن مثل تلك الذنوب اوجب و افرض.

و ربما يقع للانسان ذنب فاقلع عنه سريعا، و لم يصبر عليه، و هو اقرب الى التجاوز و العفو و ان كان عظيما.

و يقع ذنب صغير يدعو الى ذنوب آخر، و ذاك آكد فى اسخاط الرب- جل جلاله- و اعظم عنده، و هذا هو المراد بقوله- عليه السلام-:
لا صغيره مع اصرار، و لا كبيره مع استغفار، و نعوذ بالله من ذنب عقيب ذنب.

فهو دليل الشقاوه العظمى، و المقتضى العقوبه الكبرى! و قال بعض الاكابر العلماء: الذنب بعد الذنب من عقوبات الذنب، و الطاعه بعد الطاعه من مثوبات الطاعه.

و العيوب المسخطه.

و حذر كنيد از عيبهاى موجب سخط و خشم خداى تعالى.

يا اولى الاسماع، و العافيه و المتاع هل من مناص او خلاص او معاذ او ملاذ او فرار او محار ام لا؟! اى خداوندان بينايى و شنوايى و عافيت و برخوردارى! آيا هيچ گريزگاهى يا خلاصى يا پناهى يا ملاذى يا مرجعى هست يا نه؟ گر چه كردم جرم بسيار اى خداى قادرى، ناكرده انگار اى خداى پادشاها با دم سرد آمدم با دل پر غصه و درد آمدم گر عذاب تو ز صد سويم بود در خور يك تاره مويم بود ليك يك فضلت چو صد عالم فتاد جرم جمله كم ز يك شبنم فتاد آمد از من آنچه آيد از لئيم تو بكن نيز آنچه آيد از كريم قوله: يا اولى الاسماع تذكير بنعمتى السمع و البصر ليتنبه السامعون، فيستعملوهما فى مواضعهما.

فانى توفكون! اين تصرفون! او بماذا تغترون! پس از براى چه باز مى گرديد از طريق حق! يا به كجا باز مى گرديد! يا به چه فريفته مى شويد! الصرف اماله عن مقصد الى مقصد غيره، و الافك ا
لصرف عن المقصد الى غير مقصد صحيح، و يوكد هذا الفرق هذا الفرق قول اميرالمومنين- عليه السلام-: فانى توفكون، ام اين تصرفون اى لم تصرفون عما هو المقصد لغير مقصد صحيح، و ان كان مقصد صحيح، فاين ذلك المقصد؟ و اين لفظه يستعملها من اشتبه عليه مقصد يعرفه المخاطب.

و انما حظ احدكم من الارض، ذات الطول و العرض، قيد قده- اى مقدار قامته- متعفرا على خده! و نيست حظ يكى از شما از زمين، صاحب درازى و پهنايى، الا مقدار قامت او، در حالتى كه خاك پوشيده است بر روى او.

عطار: زود خواهد بود كين جان و دلم فرقتى جويند از آب و گلم شير مردا، گر دلت خواهد همى عزم كن بر گورم و بگرى دمى بر سر عطار اگر ياريگرى اندكى بنشين و بسيارى گرى تشنگى من ببين در زير خاك يك دمم آبى فرست از اشك پاك الان عباد الله و الخناق مهمل، و الروح مرسل، وقت غنيمت دانيد اى بندگان خداى و منفذ نفس گشاده است، و روح در بدن است و مقبوض نشده.

قوله: الخناق يعنى منفذ النفس، و الروح مرسل اى الذى يقوم به الحياه مطلق لم يقبض.

و هيهنا لطيفه يجب التيقظ لها، و ذلك يعرف بين الاهمال و الارسال.

فالاهمال ارسال القيد و اطلاقه عن الشى ء مع استيفاء النظر اليه، و هكذا امر الخناق و الروح.

فا
ن الخناق منفذ النفس من الجسم و هو مهمل، لان النظر مقطوع عنه، بخلاف الروح، لان الله ارسلها الى عالم الغيب، و هو ينظر اليها، و هذا هو المراد بقوله- صلى الله عليه و آله و سلم-: ان الله لاينظر الى صوركم و لا الى اعمالكم، و لكن ينظر الى قلوبكم و المعنى الاخر: ان الاهمال على الاجمال ابلغ فى اطلاق القيد من الارسال، و كذا امر الخناق و الروح، فان اطلاق القيد عن الخناق ابلغ منه عن الروح، فان النفس منفتح فى جميع الاحوال الطارئه على الحيوان كالنوم و الاغماء و الامراض الحائله، و لاينقطع النفس غمه فى حال من الاحوال، بخلاف الروح فانها تمسك احيانا، قال تعالى: (الله يتوفى الانفس حين موتها) الى قوله: (و يرسل الاخرى الى اجل مسمى).

كذا فى شرح ابوالوفا، رحمه الله تعالى.

فى فينه الارشاد، و راحه الاجساد، و مهل البقيه، و انف المشيه، و انظار التوبه، و انفساح الحوبه، در حين راه نمودن، و راحت بدن، مهلت تدارك بقيه ايام حيات، و اول خواهش، و وسعت زمان توبه، و گشاده شدن حاجت و مسكنت.

فينه الارشاد زمان الحياه الذى يترائى فيه للخلق آيات ظاهره و دلائل قاطعه، يرشدهم العقل اليها، و مهل البقيه اى زمان امهل الانسان فيه للاحتراز عن القبيح، و انف
المشيه اى ابتداء الاراده للخير و الشر، و انظار التوبه امهالها، و انفساح الحوبه اى سعه الذنوب و كثرتها، و الحوب الذنب، و ليس كل ذنب حوبا، بل الحوبه من رذائل النفس، و يقال: لمهانه النفس و خبثها الحوبه، و يقال: الحق الله به الحوبه اى المهانه و الذله.

قبل الضنك و المضيق، و الروع و الزهوق، و قبل قدوم الغائب المنتظر واخذه العزيز المقتدر.

پيش از تنگى و جاى تنگ، و خوف و جان كندن، و پيش از آمدن غائب آينده- يعنى مرگ- و فرا گرفتن غالب توانا، جل و علا.

عطار: كاشكى هرگز نبودى نام من يا نبودى جنبش و آرام من هر كه را در پيش اين مشكل بود چون تواند كرد اگر صد دل بود صد جهان، جان مبارز آمده جمله سرگردان و عاجز آمده زين چنين كارى كه در پيش آمده ست علم مفلس، عقل درويش آمده است مى نبينم من كسى دمساز را تا كه خواهد برد پى اين راز را شد ز بيم خاك و سنگ و هنگ من خاك خود بپذيردم از ننگ من برد غفلت روزگارم، چون كنم؟ برنيامد هيچ كارم، چون كنم؟ برده در بازار دنيا روزگار چون توانم رفت پيش كردگار؟ و فى الخبر انه لما خطب- عليه السلام- بهذه الخطبه، اقشعرت لها الجلود، و بكت لها العيون، و رجفت القلوب، و تسمى هذه الخطبه الغراء! قال الشارح: اع
لم ان قوله اقعد فى حفرته الى آخره صريح فى العقول بعذاب القبر و سوال منكر و نكير- انتهى كلامه-.

قال العلامه الداونى: اعلم ان عذاب القبر للكافر و المومن الفاسق، فعدول عليه قواطع الشرع، مثل قوله تعالى على سبيل الحكايه: (ربنا امتنا اثنتين و احييتنا اثنتين) و المراد بالاحيائين و الاماتتين: الاماته الاولى، ثم الاحياء فى القبر، ثم الاماته فيه ايضا بعد سوال منكير و نكير، ثم الاحياء فى الحشر.

و قوله- صلى الله عليه و آله و سلم-: استبروا من البول، فان عامه عذاب القبر منه، و قوله- صلى الله عليه و آله و سلم-: القبر روضه من رياض الجنه، او حفره من حفر النيران، و الاحاديث الصحاح الداله على عذاب القبر و نعيمه و سوال الملكين اكثر من ان يحصى، بحيث يبلغ القدر المشترك حد التواتر، و ان كان كل منها خبر الاحاد، و اتفق عليه السلف الصالح قبل ظهور المخالفين.

و انما ينكره المعتزله من حيث يقولون: انا نرى شخص الميت مشاهده و هو غير معذب، و ان الميت ربما يفترسه السباع و يالكونه.

و هذا فاسد: اما مشاهده الشخص، فهو مشاهده لظاهر الجسم، و المدرك للعذاب جزء من القلب او من الباطن، كيف كان و ليس من ضروره التعذيب ظهور حركه فى ظاهر البدن، بل الناظر ا
لى ظاهر النائم لايشاهد ما يدركه النائم من اللذه عند الاحتلام، و من الالم عند تخيل الضرب و غيره، و لوانتبه النائم و اخبر عن مشاهداته و آلامه و لذاته من لم يجر له عاده بالنوم و لم يعهده، لبادر الى الانكار اغترارا بسكون ظاهر جسمه فى مشاهدته، انكار المعتزله لعذاب القبر، و اما الذى ياكله السباع فغايه ما فى الباب ان يكون بطن السبع قبرها.

فيبقى قول القائل: انا نرى الميت و لا نشاهد منكرا و نكيرا، و لانسمع لهما صوتا فى السوال، و لاصوت الميت فى الجواب.

فهذا ينكر مشاهده رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- لجبرئيل و سماعه و كلامه، و سماع جبرئيل جوابه، و لايستطيع مصدق بالشرع ان ينكر ذلك، اذ ليس فيه الا ان الله تعالى خلق له سمعا لذلك الصوت، و مشاهده لذلك الشخص، و لم يخلق للحاضرين عنده، و لا لعايشه و قد كانت تكون عنده حاضره فى وقت ظهور رجاء الوحى.

فان للنفس نشئات، و هى كل نشاه تشاهد صورا تقتضيها تلك النشاه، فتشاهد فى حال الانخلاع عن البدن امورا لم تكن تشاهدها فى الحياه، و الى ذلك يشير قول من قال: الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا.

سالك سركش سر و گردن كشان پيش عزرائيل آمد جان فشان گفت: اى جان تشنه ديدار تو نفس كو سر مى زند در
كار تو طاعت هجران ندارى اينت خوش جان به جانان مى سپارى اينت خوش فالق الاصباح فى الاشباح تو باسط اليد قابض الارواح تو اول نام تو از نام عزيز يافته عزت چه خواهد بود نيز چون جمالت ذره اى ديد آفتاب گشت سر گردان نمى آورد تاب مرگ، رويت ديد و جان افشاند و رفت دامن از هر دو جهان افشاند و رفت خلق گويد مرد زو كم شد نشان زنده است او بر تو كرده جان فشان مى سزد گر جان بر افشانيش تو تا به جانان زنده گردانيش تو زندگى كردن به جان زيبنده نيست جز به جانان زنده بودن زنده نيست چون به دست توست جان را زندگى مانده ام دل مرده در افكندگى جان بگير و زنده دل گردان مرا زانكه بى جانان نبايد جان مرا تا كه عزرائيل اين پاسخ شنيد راست گفتى روى عزرائيل ديد گفت اگر از درد من آگاهيى اين چنين چيزى ز من كى خواهيى صد هزارن قرن شد تا روز و شب جان يك يك مى ستانم در تعب من به هر جانى كه بستانم ز تن مى بريزم خون جان خويشتن دم به دم از بس كه جان برداشتم دل به كلى از جهان برداشتم با كه كردند اين كه با من كرده اند صد جهان خونم به گردن كرده اند گر بگويم خوف خود از صد يكى ذره ذره گردى اينجا بى شكى چون نمى آيم ز خوف خود به سر كى توان كردن طلب چيزى دگر تو ب
رو كز خوف كار آگه نه اى در عزا بنشين كه مرد ره نه اى سالك آمد پيش مرد كاردان راز شرح حال با بسيار دان پير گفتش هست عزرائيل پاك راه قهر و معدن مرگ و هلاك مرگ، نه احمق نه بخرد را گذاشت نه يكى نيك و يكى بد را گذاشت هر كه مرد و گشت زير خاك پست هر كسش گويد بياسود و برست مرگ از زين تهمتن مى نهند مردنت آسايش تن مى نهند الحق آن دنيا چه خوش برگ اوفتاد كاولين آسايش مرگ اوفتاد خيز تا گامى به گردون بر نهيم پس سر اين ديگ پر خون بر نهيم فى كتاب قوت القلوب: عذاب القبر حق و عدل و حكمه على الجسم و الروح و النفس، يشتركون فى ذلك حسب اشتراكهم فى المعصيه، و ان كان نعيما كان ذلك على الجسم و الروح و النفس، يشتركون فى النعيم كما اشتركوا فى الطاعه، و هذا من احكام الاخره، يكون بمجارى القدره، ليس على ترتيب المعقول، و لاعرف العقول، يوصل الله العذاب و النعيم الى الارواح و الاجسام و هى متفرقه، فيتصل ذلك بهما كانها متفقان، و ليس فى القدره مسافه و لاترتيب، و لا بعد و لا توقيت.

قال فى الفتوحات المكيه فى حقيقه الموت و ما لقاه الميت فى القبر الى يوم نفخه الصور: اعلم ان الناس فى حقيقه الموت ظنوا ظنونا كاذبه فيها.

فظن بعضهم ان الموت هو العدم، و ان لا حشر و لا نشر، و لا عاقبه للخير و الشر، و ان موت الانسان كموت الحيوانات و جفاف النبات، و هذا راى الملحده و كل من لايومن بالله و اليوم الاخر.

و ظن قوم انه ينعدم بالموت، و لايتالم بعقاب و لايتنعم بثواب مادام فى القبر، الى ان يعاد فى وقت الحشر.

و قال آخرون: ان الروح باقيه لاينعدم بالموت، و انما المثاب و المعاقب هى الارواح دون الاجساد، و ان الاجساد يبعث و لايحشر اصلا.

و كل هذه الظنون فاسده و عن الحق مائله، بل الذى يشهد له طرق الاعتبار، و ينطق به الايات و الاخبار: ان الموت معناه تغير حال فقط، و ان الروح باقيه بعد مفارقه الجسد اما معذبه و اما منعمه، و معنى مفارقتها للجسد انقطاع تصرفها عن الجسد بخروج الجسد عن عن طاعتها.

فان الاعظاء آلات للروح يستعملها، و حتى انها ليبطش باليد و يسمع بالاذن و يبصر بالعين، و يعلم حقيقه الاشياء بالقلب، و القلب عباره هيهنا عن الروح فى الروح، يعلم الاشياء بنفسها من غير آله، و لذلك قد يتالم بنفسه بانواع الحزن و الغم و الكل، و ينعم بانواع السرور و الفرح، و كل ذلك لايتعلق بالاعضاء.

و كل ما هو وصف للروح بنفسها، فيبقى معهابعد مفارقه الجسد، و ما هو لها بواسطه الاعضاء، فيتعطل بموت الجسد الى
ان يعاد الروح الى الجسد، و لايبعد ان يعاد الى الجسد فى القبر، و لايبعد ان يوخر الى يوم البعث، و الله اعلم بما حكم به على كل عبد من عباده! و انما يعطل الجسد بالموت، لان الموت يضاهى تعطل اعضاء الزمن بفساد مزاج يقع فيه، و لسده يقع فى الاعصاب يمنع نفوذ الروح فيها، فيكون الروح العامله المدركه باقيه مستعلمه لبعض الاعضاء، و قد استقصى عليه بعضها.

فالموت عباره عن استقصاء شبعه الاعضاء كلها، و كل الاعضاء آلات، و الروح هى المستعمله لها، و اعنى بالروح المعنى المدرك من الانسان للعلوم او لالام و الغموم و لذات الافراح، و مهما بطل تصرفها فى الاعضاء لم يبطل منها العلوم و الادراكات، و لايبطل منها الافراح و الغموم، و لايبطل فيها قبولها للالام و اللذات، و الانسان بالحقيقه هو المعنى المدرك للعلوم و الالام و اللذات، و ذلك لايموت اى لاينعدم.

و معنى الموت النقطاع تصرفه عن البدن، و خروج البدن عن ان يكون آله له كما ان معنى الزمانه خروج البدن عن ان يكون آله مستعمله.

فالموت زمانه مطلقه فى الاعضاء كلها، و حقيقه الانسان نفسه و روحه و هى باقيه.

نعم يتغير حاله من وجهين: احدهما: انها سلب عنه عينه و اذنه و لسانه ويده و رجله و جميع اعضائه، و س
لب عنه اهله و ماله و ولده و اقاربه و ساير معارفه، و سلب عنه نخيله و دوابه و غلمانه و دوره و عقاره و ساير املاكه.

و لا فرق بين ان يسلب هذه الاشياء من الانسان، و بين ان يسلب الانسان من هذه الاشياء.

فان المولم هو الفراق، و الفراق يحصل تاره بان ينهب مال الرجل، و تاره بان يسبى الرجل عن المال، و الالم واحد فى الحالتين، و انما معنى الموت سلب الانسان عن امواله بازعاجه الى عالم آخر لايناسب هذا العالم، و ان كان له فى الدنيا يانس به و يستريح اليه و يقيد بوجوده، فيعظم تحسره عليه بعد الموت، و يصعب شفاوه من مفارقته، بل يلتفت قلبه الى واحد واحد من ماله و جاهد و عقاره، حتى الى قميص يلبسه مثلا و يفرح به.

و ان لم يفرح الا بذكر الله و لم يانس الا به عظم نعيمه و تمت سعادته، اذ خلى بينه و بين محبوبه، و قطعت عنه العوائق و الشواغل، اذ جميع اسباب الدنيا شاغله عن ذكر الله.

فهذا احد وجهى المخالفه بين حال الموت و حال الحياه.

و الثانى: ينكشف له بالموت ما لم يكن مكشوفا فى الحياه، كما ينكشف للمتيقظ ما لم يكن مكشوفا فى النوم و الناس نيام، فاذا ماتوا انتبهوا.

فاول ما ينكشف له، ما يضره و ينفعه من حسناته و سيئاته، و قد كان ذلك مسطورا فى كتاب
منطوى فى سر قلبه، و كان يشغله عن الاطلاع عليه شواغل الدنيا.

فاذا انقطعت الشواغل، انكشف له جميع اعماله.

فلاينظر الى سيئه الا و يتحسر عليها تحسرا توثر ان يخوض غمره النار للخلاص عن تلك الحسره، و عند ذلك يقال له: (كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا).

و ينكشف كل ذلك عند انقطاع النفس و قبل الدفن، و يشتغل فيه نيران الفراق، و اعنى فراق ما كان يطمان اليه من هذه الدنيا الفانيه، دون ما اراد منه لاجل الزاد و البلغه.

فان طلب من الزاد للبلغه، فاذا بلغ المقصد فرح بمفارقته لبقيه الزاد، اذ لم يكن يريد الزاد لعينه.

و هذا حال من لاياخذ الدنيا الا بقدر الضروره، و كان يود ان ينقطع ضرورته ليستغنى عنه، فقد حصل ما كان يوده و استغنى عنه.

فهذه انواع من العذاب و الالام عظيمه تهجم قبل الدفن.

ثم عند الدفن قد يرد روحه الى الجسد لنوع آخر من العذاب، و قد يعفى عنه، و يكون حال المنعم بالدنيا المطمئن اليها كحال من تنعم عند غيبه ملك من الملوك فى داره و ملكه و حرمه اعتمادا على ان الملك يتساهل فى امره، او ان الملك ليس يدرى ما يتعاطاه من قبيح فعاله، فاخذه الملك بغته، و عرض عليه جريده قد دونت فيها جميع فواحشه و جناياته ذره ذره و خطوه خطوه، و الملك قاهر متس
لط و غيور على جرمه و منتقم من الجنايه على ملكه و غير ملتفت الى من يتشفع اليه فى العصاه عليه.

فانظر الى حال هذا الماخوذ، كيف يكون حاله قبل نزول عذاب الملك به، من الخوف و الخجله و الحياء و التحسر و الندم عليه.

فهذا حال الميت الفاجر المغتر بالدنيا المطمئن اليها قبل نزول عذاب القبر به، بل عند موته، نعوذ بالله منه! فان الخزى و الافتضاح و هتك الستر اعظم من كل عذاب يخل بالجسد من الضرب و القطع و غيرهما.

فهذه اشاره الى حال الميت عند الموت، شاهدها البصائر لمشاهده باطنه اقوى من مشاهده العين، و شهد له شواهد الايات و السنه.

نعم لايمكن كشف الغطاء عن كنه حقيقه الموت، اذ لايعرف الموت من لايعرف الحياه، و معرفه الحياه لمعرفه حقيقه الروح فى نفسها و ادراك ماهيه ذاتها، و لم يوذن لرسول الله - صلى الله عليه و آله و سلم- ان يتكلم فيه، و ان لايزيد على ان يقول: (الروح من امر ربى).

فليس لاحد من علماء الدين ان ينكشف عن سر الروح ان اطلع عليه، و انما الماذون ذكر حال الروح بعد الموت، و يدل على ان الموت ليس عباره عن انعدام، و انعدام ادراكها، آيات و اخبار كثيره.

چه به موت طبيعى، جز تصرف اعضاى ظاهر و حواس باطل نمى شود.

از قبيل كسى كه استرخاى
سخت به اعضاى وى رسد، چنانكه هر عضوى را از عمل خود باز دارد، و او به باطن عالم باشد به احوال حاظران، و آن قوت در خود نبيند كه با ايشان مكالمه كند.

قال صاحب العوارف: و نعتقد ان الميت بعد الموت يسمع ما يقال عنده و يقال له، كما كان فى حال حياته، و يتاثر بالعنف و اللطفه من الغاسل و ممن باشر جسمه، و كانت الحواس التى انعدمت انكمنت فيه.

روى عن رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: ان الميت ليعلم من يغسله و من يكفنه و من يدليه فى حفرته، و فى روايه: ان الميت ليناشد غاسله.

و فى روايه: و انهم ليغسلونه و يكفنونه و انه لينظر، و روى عن رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- قال: لاتفضحوا اخوانكم بسيئات اعمالكم، فانها تعرض على اوليائكم من اهل القبور.

و از اين جهت ابوالدرداء گفت: اللهم انى اعوذبك من ان اعمل عملا، اخزى فيه عند عبدالله بن رواحه.

و او پيش از وى وفات يافته بود، و در حديث است كه ان الميت ليبشر بصلاح ولده فى قبر و فى روايه: حسنوا اعمالكم فانها تعرض على موتاكم.

معلوم شد كه اموات با خبر مى باشند از آنچه ايشان را آگاهى دهند، و از جمله دلالات بر شعور ميت در قبر ضغطه و فشاردن قبر است.

عن معاذ قال: قال رسول الله- صلى ال
له عليه و آله و سلم-: الضغطه فى القبر كفاره المومن من كل ذنب بقى عليه و لم يغفر له و عن انس: ان رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- امسك اللحد و قال: يا ارض تخففى عن ابنتى الضغطه، فانها كانت طويله السقم، و از احمد منقول است كه هر كه غرق شد يا دد و دام وى را خوردند، او را ضغطه باشد در آن مستقر كه اوست.

و عن الامام جعفر الصادق- عليه السلام- فيما سئل عن المصلوب يعذب عذاب القبر؟ قال: نعم، ان الله يامر الهواء فيضغطه اشد من ضغطه القبر.

همچنان چه در قوله تعالى: (اغرقوا فادخلوا نارا) خبر داد از قدرت خويش كه در ميان آب ايشان را به آتش معذب كرد.

اخبار بسيار متظاهر است كه چون شخصى از احيا بميرد، اموات را علم به مردن او باشد.

و همچنين در زيارت كردن روى عن رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم : و ما من رجل يزور قبر اخيه و يجلس عنده الا استانس به، ورد عليه حتى يقوم، و جاء فى الحديث: ان الميت اذا وضع فى قبره ياتيه رجل حسن الوجه حسن الثياب طيب الريح، فيقول: ابشر بالذى يسرك، هذا يومك الذى كنت توعد، فيقول: من انت؟ فوجهك الوجه الذى يجى ء بالخير فيقول: انا عملك الصالح.

و الكافر ياتيه رجل قبيح الوجه الثياب منتن الريح، قال: ابش
ر بالذى يسوئك، هذا يومك الذى كنت توعد، قال: و من انت؟ فوجهك الوجه الذى يجى ء بالشر فيقول: انا عملك السيى ء.

و قال فى الباب السادس و السبعين و مائه فى معرفه احوال القوم عند الموت (شعر): للقوم عند حلول الموت احوال تنوعت و هى امثال و اشكال و منهم من يرى الاسماء تطلبه و منهم من يرى الاملاك و الحال فى ذلك مختلف عند الوجود لما تعطى الحقائق و التفصيل اجمال و منهم من يرى الارسال مقبله اليه يتحققه بالرسل اعمال و منهم من يرى التنزيه يطلبه و هو الذى عنده التشبيه اخلال و كلهم سعدوا و العين واحده و عندهم فى جنان الخلد اشغال هذا هو الحق لاتبقى به بدلا فهو الصحيح الذى ما فيه اشكال قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: يموت المرء على ما عاش عليه، و يحشر على ما عليه مات، و قال تعالى: (فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد) يعنى عند الموت، اى يعاين ما هو امره عليه، الذين ينفرد به اهل الله العابدون ربهم اذا اتاهم اليقين، يقول لنبيه- صلى الله عليه و آله و سلم-: (و اعبد ربك حتى ياتيك اليقين) يعنى الموت، لانه امر متيقن لا اختلاف فى وقوعه فى كل حيوان، و انما وقع الخلاف فى ماهيته.

قال شاعر هم (شعر): تخالف الناس حتى لا اتفاق لهم ال
ا على شجب و الخلف فى الشجب يعنى ما هو، و الشجب الموت.

فاذا حضرتهم الوفاه، فلابد لهم من مشاهده اثنى عشر صوره يشهدونها او بعضها، لابد من ذلك.

و هن: صوره عمله و صوره علمه، و صوره اعتقاده، و صوره مقامه، و صوره حاله، و صوره رسوله، و صوره اسم من اسماء الافعال، و صوره اسم من اسمائالصفات، و صوره اسم من اسماء النعوت، و صوره اسم من اسماء البشريه، و صوره اسم من اسماء الذات.

و كان الاولى ان يكون هذه الصور كلها بالسين لا بالصاد.

فانها منازل معانى، الا انه لما تجسدت المعانى و ظهرت الاشكال و المقادير لذلك تصورت فى صور، اذا كان الشهود بالبصر، و حكمت الحضره بذلك الخياليه البرزخيه، فالموت و النوم سواء فيما ينتقل اليه المعانى.

الاول: العمل، فمنهم من يتجلى له عند الموت عمله، فيتجلى له عمله فى الزينه و الحسن على قدر ما انشاه العامل عليه من الجمال.

فان اتم كما شرع له، و لم ينتقض منه شيئا يشينه انتقاصه، و كان فى اتم نشاه حسيه، ظهرت من تمام اركان ذلك العمل، الظاهر و الباطن، من الحضور و شهود الرب فى قلبه و فى قبلته اذا صلى، و فى كل عمل مشروع، فهو صلاه.

لهذا قال- صلى الله عليه و آله و سلم- عن الله تعالى انه يقول يوم القيامه: انظروا فى
صلاه عبدى، اتمها او نقصها.

فان كانت تامه كتبت له تامه، و ان كان انتقص منها شيئا قال: انظروا هل لعبدى من تطوع، قال: اكملوا لعبدى فريضته من تطوعه.

ثم يوخد الاعمال على ذاكم.

فان كان العمل فى غير ذات العامل كمانع الزكاه و كغاصب امر ما حرم عليه اعتصاه، كسى ذلك المال صوره عمل هذا العبد من حسن او قبح.

فان كان قبيحا طوق به، كما قال فى مانع الزكاه: (سيطوقون ما بخلوا به يوم القيامه)، و قال فيه- عليه السلام-: تمثل له ما له شجاعا اقرع- الحديث-.

و فيه يقول: انا كنزك، فيتطوق به، و الكنز من عمل العبد فى المال.

و هكذا لعباد الله الصالحين فيما يجودون به من الخير بما يرجع الى نفوسهم، و الى التصرف فى غير ذواتهم، فبدا علامات ذلك كله، و هذا داخل قوله: (سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم).

و هذا الموطن من بعض مواطن ما يرى فيه عمله.

فيشاهد العبد الصالح عنه الاحضار عمله الصالح الذى هوادى لروحه، مثل البراق لمن اسرى به عليه.

فيتوقع تلك الروح الطيبه الى درجتها حيث كانت من عليين.

فان عباد الله على طبقات فى اعمالهم: فى الحسن و الاحسن و الجميل و الاجمل! الثانى: العلم، و منهم من تجلى له عند الموت علمه بالجناب الالهى، و هم رجلان: رجل اخذ
علمه بالله عن نظر و استدلال، و رجل اخذ علمه عن كشف.

و صوره الكشف اتم و اجمل فى التجلى، لان الكشف و اقتناء فى هذا العلم منحه تقوى و عمل صالح، و هو قوله: (و اتقوا الله و يعلمكم الله).

فيظهر له علمه عند الموت صوره حسنه او ثوبا يلتبس به، فيفرح به، و ان صحبته دعوى فى اقتناء ذلك العلم نفسه، فهو فى الصوره الجميله، دون لم يصحبه دعوى فى اقتناء ذلك العلم، بل راه منحه الهيه و فضلا.

و منه لايرى لنفسه تعملا، بل يكون ممن فنى عن علمه فى عمله، فكان معمولا به كالاله للصانع يعمل بها، و ينسب العمل اليه لا اليها، فدفع الثناء الى الصانع العالم بها، لا عليها.

فكذا يكونون بعض عباد الله فى اقتناء علومهم الالهيه، فيكون صوره العلم فى غايه من الحسن و الجمال.

الثالث: الاعتقاد، و منهم المعتقد الذى لا علم عنده الا ان عقده موافق للعلم بالامر على ما هو عليه.

فكان يعتقد فى الله ما يعتقده العالم، لكن عن تقليد لعلمه من العلماء بالله، و لكن لابد ان يتخيل ما يعتقده.

فانه ليس فى قوته ان يجرده عن الخيال، و هو عند الامتضار و الاحتضار حال استشراف على حضره الخيال الصحيح الذى لايدخله ريب ما هو الخيال الذى هو قوه فى الانسان فى مقدم الدماغ، بل هو خيال
من خارج كجبرئيل فى صوره دحيه.

و هو حضره مستقله وجوديه صحيحه ذات صور جسديه، تلبسها المعانى و الارواح، فيكون درجته بحسب ما اعتقده من ذلك.

الرابع: المقام، فان كان هذا العبد صاحب مقام، قد لحق بدرجه الارواح النوريه.

فانها التى ذكر الله عنها، انها قالت: (و ما منا الا له مقام معلوم).

فيظهر له مقام فى صوره، فنزل فيها منزله الوالى فى ولايته، فيكون بحسب مقامه، و هذه كلها بشارات الحياه الدنيا الذين قال الله تعالى فيهم: (الذين آمنوا و كانوا يتقون لهم البشرى فى الحياه الدنيا).

الخامس: الحال، فان كان صاحب حال فى وقت احتضاره يرد عليه من الله حال يفيض فيه، فهو له كالخلعه لا كالولايه، فيلتبس بها، و يتجمل بحسب ما يكون ذلك الحال دل على منزلته.

و الحال قد يكون ابتداء، و قد يكون عن عمل متقدم، و بينها فرقان، و ان كان الحال موهوبا على كل وجه.

و لكن الناس على قسمين: منهم من يتقدم له خدمه، فيقال: انه مستحق لما خلع عليه، و منهم من لم يتقدم له ذلك، فيكون المنه و العنايه به اظهر، لانه لايعرف له تسبب، مع ان الاحوال كلها مواهب و المقامات استحقاق.

السادس: الرسل، و منهم من يتجلى له عند الاحتضار رسوله الذى ورثه، اذا كان العلماء ورثه الانبيا
ء.

فيرى عيسى عند احتضاره او موسى او ابراهيم او محمد او اى نبى كان- على جميعهم الصلاه و السلام-.

فمنهم من ينطق باسم ذلك النبى الذى ورثه عند ما ياتيه فرحا به، لان الرسل كلهم سعداء.

فيقول عند الاحتضار: عيسى او يسميه المسيح كما سماه الله تعالى، و هو الاغلب.

فيسمع الحاضرون بهذا الولى يتلفظ بمثل هذه الكلمه.

فيسيئون الظن به، و ينسبونه الى انه تنصر عند الموت، و انه سلب عنه الاسلام.

او يسمى موسى او بعض انبياء بنى اسرائيل، فيقولون: انه تهود، و هو من اكبر السعداء عند الله.

فان هذا المشهد لايعرفه العامه، بل يعرفه اهل الله من ارباب الكشوف، و ان كان ذلك الامر الذى هو فيه اكتسبه من دين محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- و لكن ما ورث منه هذا الشخص الا امرا مشتركا كان لنبى قبله، و هو قوله: (اولئك الذين هدى الله فبهديهم اقتده).

فلما كانت الصوره مشتركه، جلى الحق له صاحب تلك الصوره فى النبى الذى كانت له تلك الصفه التى يشاركه فيها محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- و مثل قوله: (اقم الصلاه لذكرى) و ذلك ليتميز هذا الشخص بظهور من ورثه من الانبياء عمن ورث غيره.

فلو تجلى فى صوره محمديه، التبس عليه الشخص الذى ورث محمدا- صلى الله عليه و آل
ه و سلم- فيما اختص به، دون غيره من الرسل.

السابع: الملك، و منهم من يتجلى له عنده الاحتضار صور الملك الذى شاركه فى المقام.

فانهم الصافون، و منهم المسبحون، و منهم التالون الى ما هم عليه من المقامات.

فيرسل الله اليه الملك صاحب ذلك المقام، مونسا و جليسا، يستمير له عليه تلك المناسبه.

فربما يسميه عند الموت، و يرى من المختص بها، تهمما به و بشاشه و فرحا و سرورا.

و ما وصفنا فى هذا الاحتضار احوال الاولياء الخارجين عن حكم التلبيس.

ما ذكرنا احوال العامه من المومنين، فان ذلك مذاق آخر.

و للاولياء هذا الذى نذكره خاصه.

فلذلك ما نتعرض لما يطرا من المحتضر من العامه، مما يكره رتبه و يتمعر وجهه، ليس ذلك مطلوبنا، و لايرفع بذلك راسا اهل الله، ان تعرض لهم، فانهم عارفون بما يرونه.

الثامن: اسماء الافعال، و منهم من يتجلى له عند الموت هجيره من الاسماء الالهيه.

فان كان من اسماء الافعال كالخالق بمعنى الموجد و البارى ء و المصور و الرزاق و المحيى، كل اسم يطلب فعلا، فهو بحسب ما كان عليه فى حياته من تعظم ذلك الاسم و احترامه و الفعل به.

فان كان بذل جهده فيما ينبغى له و فى استطاعته فى معاملته معه، ظهر له بما يناسب ذلك العمل فى احسن صوره، فيق و ل له: من انت يرحمك الله؟ فيقول له: هجيرك.

و سياتى ذكر الهجيرات من هذا الكتاب فى باب احوال الاقطاب من آخره، انشاءالله.

التاسع: اسماء الصفات، فان كان هجيره كل اسم يستدعى صفه كمال كالحى و العالم و القادر و السميع و البصير و المريد، فان هذه الاسماء كلها اسماء المراقبه و الحياء.

فهم ايضا بحسب ما كانوا فى حال حياتهم عند هذه الاذكار من طهاره النفوس، عن اغراض التى يتخلل هذه النشاه الانسانيه، التى لايمكن الانفاك عنها، و ليس لها دواء الا الحضور الدائم فى مشاهده الوجه الالهى الذى له فى كل كون عرضى و غير عرضى.

العاشر: اسماء النعوت، فان كان هجيره اسماء النعوت، و هى اسماء النسب كالاول و الاخر و ماجرى هذا المجرى، فهو فيها بحسب ما يقوم به من علم الاضافات، فى ذكر ربه بمثل هذه الاسماء، فيعرفه عينا وجوديا كمبتنى الصفات اولا عين لها.

الحادى عشر: اسماء التنزيه، و منهم من يتجلى له عند الاحتضار اسماء التنزيه كالغنى.

فان كان مثل هذا الاسم هجيره فى مده عمره، فهو فيه بحسب شهوده.

هل يذكر بكونه غنيا عن كذا؟ اذ يذكره غنيا حميدا من غير ان يخطر له عن كذا و كذا، فيها مماثله من اسماء التنزيه سواء.

الثانى عشر: اسماء الذات، و منهم من كان هجير
ه الاسم الله، و هو و الهوا رفع الاذكار عندهم كابى حامد، و منهم من يرى انت اتم، و هو الذى ارتضاه الكتانى مثل قوله: يا حى يا قيوم، يا لا اله الا انت، و منهم من يرى انا اتم، و هو راى ابى يزيد.

فاذا احتضر من هذا ذكره، فهو بحسب اعتقاده فى ذلك، من نسبه تلك الكنايه، من توهم تحديد و تجريد عن تحديد، و منهم من يرى ان التجريد و التنزيه تحديد.

و من المحال ان يعقل امر من غير تحديد اصلا.

فانه لايخلو اما ان يعقل داخلا او خارجا او لا داخلا و لا خارجا، و هو عين الامر لا غيره، و كل هذا تحديد.

فان كل مرتبه قد تميزت عن غيرها بذاتها، و لا معنى للحد الا هذا.

و هذا القدر كاف.

و فى الرساله القشيريه فى باب احوالهم عند الخروج من الدنيا: قال الله- عزوجل-: (الذين تتوفيهم الملائكه طيبين) يعنى: طيبه نفوسهم، ببذل مهجهم لايثقل عليهم رجوعهم الى مولاهم.

اخبرنا عبدالله بن يوسف الاصفهانى قال: اخبرنا ابوالحسن على بن محمد قال: قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: ان العبد ليعالج كرب الموت و سكرات الموت، و ان مفاصله ليسلم بعضها على بعض، تقول: عليك السلام تفارقنى و افارقك الى يوم القيامه.

اخبرنا الشيخ ابوعبدالرحمن السلمى- رحمه الله- ان النبى-
صلى الله عليه و آله و سلم- دخل على شاب و هو فى الموت، فقال: كيف تجدك؟ فقال: ارجو الله و اخاف ذنوبى، فقال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: لايجتمعان فى قلب عبد فى هذا الموضع الا اعطاه الله ما يرجو، و امنه مما يخاف.

قال الاستاد الامام: اعلم ان احوالهم فى حال النزع مختلفه، فبعضهم الغالب عليه الهيبه، و بعضهم الغالب عليه الرجاء، و منهم من كشف له فى تلك الحاله بما اوجب له السكون، و جميل الثقه.

حكى ابومحمد الجريرى قال: كنت عند الجنيد فى حال نزعه، و كان يوم الجمعه و يوم نيروز، و هو يقرا القرآن فختم.

فقلت: فى هذه الحاله يا اباالقاسم! فقال: و من اولى منى بذلك و هو تطوى صحيفتى.

سمعت اباحاتم السجستانى يقول: سمعت ابانصر السراج يقول: بلغنى عن ابى محمد الهروى قال: فكنت عند الشبلى الليله التى مات فيها، و كان يقول طول ليلته هذين البيتين: كل بيت انت ساكنه غير محتاج الى السرج و حبك المامول حجتنا يوم ياتى الناس بالحجج و حكى عن عبدالله بن المبارك انه قال: ان حمدون القصار اوصى الى اصحابه ان لايتركوه فى حال الموت بين النسوان.

و قيل لبشر الحافى، و قد احتضر: كانك بابى نصر تحب الحياه؟ فقال: القدوم على الله شديد.

و قيل: كان سفيا
ن الثورى اذا قال له بعض اصحابنا اذا سافر: ا تامر بشغل؟ يقول: ان وجدت الموت فاشتره! فلما قرب و فاته كان يقول: كنا نتمناه، فاذا هو شديد! و قيل لما حضرت حسن بن على- عليهماالسلام- الوفاه يبكى، فقيل له: ما يبكيك؟ فقال: اقدم على سيد لم اراه.

و لما حضرت بلالا الوفاه قالت امراته: وا حزناه! فقال: بل وا طرباه! غدا نلقى الاحبه محمدا و حزبه.

و قيل: فتح عبدالله بن المبارك عينيه عند الوفاه و ضحك، و قال: (لمثل هذا فليعمل العاملون) و قيل: كان مكحول الشامى الغالب عليه الحزن، فدخلوا عليه فى مرض موته و هو يضحك، فقيل له فى ذلك، فقال: و لم لااضحك و قددنا فراق من كنت احذره، و سرعه القدوم على من كنت ارجوه و اومله.

و قال رويم: حضرت وفاه ابى سعيد، و هو يقول فى آخر نفسه (شعر): حنين قلوب العارفين الى الذكر و تذكارهم وقت المناجاه للسر اديرت كووس للمنايا عليهم فاغفوا عن الدنيا كاغفاء ذى السكر همومهم جواله بمعسكر به اهل ود الله كالانجم الزهر فاجسامهم فى الارض تبلى بحبه و ارواحهم فى الحجب نحو العلى تسرى فما عرسوا الابقرب جبيبهم و ما عرجوا عن مس بوس و لاضر شعر: دشمن خويشيم و يار آنكه ما را مى كشد غرق درياييم و ما را موج دريا مى كشد زان چني
ن خندان و خوش ما جان شيرين مى دهيم كان ملك ما را به شهد و قند و حلوا مى كشد خويش فربه مى نماييم از پس قربان عيد كان قصاب عاشقان، بس خوب و زيبا مى كشد همچو اسماعيل، گردن پيش خنجر خوش بنه در مدزد از وى گلو، گر مى كشد يا مى كشد نيست عزرائيل را دست و رهى بر عاشقان عاشقان عشق را هم عشق و سودا مى كشد از زمين كالبد برزن سرى وانگه ببين كو تو را بر آسمان بر مى كشد يا مى كشد صد تقاضا مى كند هر روز مردم را اجل عاشق حق، خويشتن را بى تقاضا مى كشد بس كنم يا خود بگويم سر مرگ عاشقان گر چه منكر، خويش را از خشم و صفرا مى كشد شمس تبريزى بر آمد بر افق چون آفتاب شمعهاى اختران را بى محابا مى كشد يكى از بزرگان گويد كه روزى جوانى سوار در آمد به نزديك من و گفت: اى شيخ! مرده دانى شست؟ گفتم: بلى.

گفت: ساعتى قدم رنجه فرماى كه در اين نزديكى جوانى غريب فنا شده است، او را غسلى فرماى، خداى تعالى تو را اجر دهاد.

همراه شدم تا به محلى رسيدم كه درختى ايستاده بود، پياده گشت و اسب را در آن درخت در بست، و در درون خانه شد و گفت: ساعتى توقف كن.

ساعتى توقف كردم هيچ بيرون نيامد.

پس برخواستم و در اندرون خانه شدم، تركش جوان ديدم در برابر نهاده، و آن ج و انمرد را ديدم كه دستها بر سينه نهاده و تسليم شده، و آب و كفن و آنچه دربايست من بود همه را در آن محل موجود كرده بود به دست خود! پس مرا يقين شد كه آن جوان، مردى بزرگ است، و از اوليا است.

سبك فرا رفتم وبوسه اى بر پيشانى او نهادم، و كف پاى او را در چشم ماليدم.

پس روان دست در كار غسل او كردم.

و در حالت شستن، خود دست به دست مى گشت، چنان كه مرا هيچ مدد حاجت نبود، تا كار غسل او بپرداختم، و او را در كفن گرفتم.

چون سر او را در نقاب كفن خواستم پيچيد، چشمهاى خود را درست بگشاد و در روى من خوش بخنديد.

گفتم: سبحان الله! اگر مرده اى چشم بر هم نه، و اگر زنده اى برخيز.

گفت: اى شيخ! ندانى كه دوستان خداى تعالى نميرند، ليكن از سرايى به سراى ديگر نقل كنند.

اين بگفت و باز چشم بر هم نهاد، و ديگرش باز نديدم، و از پيش چشم من غايب شد! ديگر وقتى خواجه به بازار شد تا غلامى بخرد.

به در دكان نخاس آمد.

غلامى نشسته بود، و سر در پيش افكنده، و خاموش دم در كشيده.

وى را خواند و گفت: اى غلام! خواهى كه تو را بخرم؟ گفت: بنده ام من، مرا با اين و آن چه كار است.

گفت: نامت چيست؟ گفت: آنچه بخوانى.

گفت: چه پوشى؟ گفت: آنچه پوشانى.

گفت: با خود انديشه كردم كه اين غلام سخت زيرك و نيكو خصال است، وى را بخرم.

پس آن غلام را بخريد و بها داد.

پس غلام گفت: اى خواجه! چون مرا خريدى، شرطى با من بكن.

گفت: آن شرط چيست؟ گفت: به روز هر چه فرمايى، چنان كنم، و اما شب دستورى ده كه هم در خانه تو گوشه گيرم.

گفت: چنين كنم.

پس چون نماز خفتن در آمدى، آن غلام ناپديد گشتى تا روز او را كس نديدى.

تا يك شب از قضا خواجه گفت: امشب حال اين غلام باز دانم كه هر شب او كجا مى رود.

چون شب در آمد و غلام ناپيدا شد، خواجه برخواست و گرد خانه ها را مى گشت، و غلام را مى جست.

وى را گوشه در خانگكى بود.

پس حقير ديد كه آن گوشه را اختيار كرده است، بى آنكه فرشى افكنده بود در آن گوشه به سر مى برد، و به ذكر و طاعت حق - جل و علا- مشغول شده.

چون خواجه احتياط كرد، روشنايى از آن خانه مى تافت، و آوازى حزين مى آمد كه مناجاتى مى كرد، و مى گفت كه اى خداى مهربان و اى پادشاه غيب دان، همه راز ما تو دانى، و همه نهان ما پيش تو عيان است.

شب است، خلق آرميده، و هر كس به مراد خود رسيده.

دنيا جويان دنيا گرفته اند، و عقبى جويان عقبى گرفته اند.

اين مسكين بيچاره را به مراد برسان! شب، همه شب اين مناجات مى كرد، و زارى كنان مى گريست.

و از بالاى وى در آن خانه قنديلى آويخته بود از نور سبز و درخشان، چنان كه همه خانه از شعاع روشنايى او فروغ مى زد.

خواجه چون چنان ديد طاقتش برسيد، در دويده و در پاى غلام افتاد كه اى غلام! اين چه راز است كه مى گويى؟ غلام روى در خاك مى ماليد و مى گريست.

سر برآورد و گفت: بار خدايا چند وقت در ستر مرا در بارگاه تو بحثى و رازى بود، و بدان روزگارى مى گذارنيدم و خرسند بودم.

اكنون كه پرده من دريده شد، و عيش من تلخ گشت، بعد از اين مرا زندگانى نبايد.

چون اين بگفت روى به خواجه كرد و گفت: مرا به حل كن كه وقت رسيد.

اين گفت و پايها دراز كرد، و در دم روح تسليم كرد، و به حق واصل شد.

خواجه پريشان و پشيمان و متحير بر جاى خود بماند! و قيل للجنيد: ان اباسعيد الخراز كان كثير التواجد عند الموت.

فقال: لم يكن بعجب ان يطير روحه اشتياقا.

و قال بعضهم- و قد قرب و فاته-: يا غلام! اشدد كفى و عفر خدى، ثم قال: دنا الرحيل و لابرائه لى من ذنب، و لاعذر اعتذر به، و لاقوه انتصر، انت لى، انت لى.

ثم صاح صيحه و مات، فسمعوا صوتا: استكان العبد لمولاه، فقبله.

و قيل لذى النون المصرى عند موته: ما تشتهى؟ قال: ان اعرفه قبل موتى بلحظه.

و قيل لبعضهم و هو فى ال
نزع: قل الله.

قال: الى متى تقولون، و انا محترق بالله؟! و قال بعضهم: كنت عند ممشاد الدينورى، فقدم فقير و قال: سلام عليكم، فردوا عليه، و قال: هل هيهنا موضع نظيف يمكن انسان ان يموت فيه؟ قال: فاشاروا اليه بمكان، و كان ثم عين ماء، فجدد الوضوء و ركع ماشاءالله، و مضى الى المكان الذى اشاروا و مد رجليه و مات.

سمعت الشيخ اباعبدالرحمن السلمى يقول: كان ابوالعباس الدينورى يتكلم فى مجلسه يوما، فصاحت امراه تواجدا، فقال لها: موتى، فقامت المراه فلما بلغت باب الدار التفتت اليه، و قالت: قد مت و وقعت ميته.

و قال بعضهم: كنت عند ممشاد الدينورى عند وفاته، فقيل له: كيف تجد العله؟ فقال: سلوا العله عنى.

فقيل له: قل: لا اله الا الله.

فحول وجهه الى الجدار و قال: افنيت كلى بكلك، هذا جزء من يحبك.

و قيل لابى محمد الدبيلى- و قد حضره الوفاه-: قل: لا الا الا الله.

فقال: هذا شى ء قد عرفناه، و به نفنى.

و قيل للشبلى عند وفاته: قل: لا اله الا الله.

فقال: قال سلطان حبه انا لا اقبل الرشا فسلوه بحقه لم بقتلى تحرشا سمعت محمد بن احمد بن محمد الصوفى يقول: سمعت عبدالله بن على التميمى يقول: سمعت احمد بن عطا يقول: سمعت بعض الفقراء يقول: لما مات يحيى الاص
طخرى جلسنا حوله، فقال له رجل منا: قل: اشهد ان لا اله الا الله.

ثم اخذ يد واحد منا فقال: قل: اشهد ان لا اله الا الله، ثم اخذ بيد الاخر حتى عرض الشهاده على جميع الحاضرين ثم مات.

و حكى عن فاطمه اخت ابى على الرودبارى، قالت: لما قرب اجل ابى على، و كان راسه فى حجرى، فتح عينيه، و قال: هذه ابواب السماء قد فتحت، و هذه الجنان قد زينت، و هذا قائل يقول لى: يا اباعلى قد بلغناك الرتبه القصوى و ان لم تردها.

ثم انشا يقول: و حقك لانظرت الى سواكا بعين موده حتى اراكا اراك معذبى بفتور لحظ و بالخد المورد من جناكا ثم قال: يا فاطمه! الاول ظاهر و الثانى اشكال.

سمعت بعض الفقراء يقول: لما قربت وفاه احمد بن نصر- رحمه الله- قال له واحد: قل اشهد ان لا اله الا الله.

فنظر اليه و قال: لاتتركه الحرمه (قال بالفارسيه: بى حرمتى مكن).

و قال بعضهم: رايت فقيرا يجود بنفسه غريبا و الذباب على وجهه، فجلست اذب عن وجهه، يفتح عينيه، فقال: من هذا؟ انا منذ كذا سنه فى طلب وقت يصفولى، فلم يتفق الى الان حيث انت توقع نفسك فيه، مر عافاك الله.

و قال ابوعمران الاصطخرى: رايت اباتراب فى الباديه قائما ميتا لايمسكه شى ء.

سمعت اباحاتم السجستانى يقول: سمعت ابانصر الس را ج يقول: كان سبب وفاه ابى الحسين النورى انه سمع هذا البيت: لازلت انزل من ودادك منزلا يتحير الانسان عند نزوله فتواجد النورى، و هام فى الصحرا، فوقع فى اجمه قصب قد قطعت و بقى اصولها مثل السيوف، فكان يمشى عليها و يفيد البيت الى الغدوه و الدم يسيل من رجليه، ثم وقع مثل السكران، فورمت قدماه و مات.

و حكى انه قيل له عند النزع: قل لا اله الا الله، فقال: اليس اليه اعود؟ و قيل: مرض ابراهيم الخواص فى المسجد الجامع بالرى و كانت به عله الاسهال، فكان اذا قام مجلسا يدخل الماء و يتوضا، فدخل الماء مره، فخرجت روحه.

سمعت منصور المغربى يقول: دخل عليه يوسف بن الحسين عائدا له بعد ما اتى عليه ايام لم يعده و لم يتعهده، فلما رآه قال للخواص: اتشتهى شيئا؟ فقال: نعم، قطعه كبد مشوى.

قال الاستاد الامام: لعل الاشاره فيه (الى) انه اراد: اشتهى قلبا يرق لفقير، و كبدا يشوى و يحترق لغريب، لانه كالمستجفى ليوسف بن الحسين، حيث لم يتعهده.

و قيل: كان سبب موت ابن عطا انه ادخل على الوزير، فكلمه الوزير بكلام غليظ، فقال ابن عطا: اهدا يا رجل! فامر بضرب خفه على راسه، فمات فيه.

سمعت محمد بن احمد الصوفى يقول: سمعت عبدالله بن على التميمى يقول: كنا عند ابى الدق
اق بالغداه، فقال: الهى، كم تبقينى هيهنا! فما بلغ الاولى حتى مات.

و حكى عن ابى على الرودبارى انه قال: رايت فى الباديه حدثا، فما رآنى قال: اما يكفيه ان شعفى بحبه حتى علنى، ثم رايته يجود بروحه، فقلت له: قل لا اله الا الله، فانشا يقول (شعر): ايا من ليس لى عنه و ان عذبنى بد و يا من نال من قلبى منالا ما له حد و قيل للجنيد: قل لا اله الا الله، فقال: ما نسيته فاذكره! سمعت محمد بن احمد الصوفى يقول: سمعت عبدالله بن على التميمى يقول: سال جعفر بن نصير عن بكران الدينورى، و كان يخدم الشبلى، ما الذى رايت منه؟ فقال: قال لى: على درهم مظلمه، تصدقت عن صاحه بالوف، فما على قلبى شغل اعظم منه، ثم قال: وصانى للصلاه، ففعلت.

فنسيت تخليل لحيته، و قد امسك على لسانه، فقبض على يدى و ادخلها فى لحيته، ثم مات، فبكى جعفر و قال: ما تقولون فى رجل لم يفته فى آخر عمره ادب من آداب الشريعه.

سمعت عبدالله بن يوسف الاصفهانى يقول: سمعت ابالحسن الطرسوسى يقول: سمعت الدينورى يقول: سمعت المزين الكبير يقول: كنت بمكه فوقع لى انزعاج.

فخرجت اريد المدنيه، فلما وصلت الى بئر ميمونه اذا انا بشاب مطروح، فعدلت و هو ينزع، فقلت له: قل لا اله الا الله، ففتح عينيه، و ا
نشا يقول (شعر): انا ان مت فالهوى حشو قلبى و بداء الهوى تموت الكرام ثم مات.

قال: فغسلته، و كفنته، و صليت عليه، فلما فرغت من دفنه سكن ما بى من اراده السفر، فرجعت الى مكه.

و قيل لبعضهم: تحب الموت؟ فقال: القدوم على من يرجى خيره خير من البقاء مع من لايومن شره.

و يحكى عن الجنيد انه قال: كنت عند استادى ابن الكرنبى- و هو يجود بنفسه- فنظرت الى السماء فقال: بعد، ثم نظرت الى الارض فقال: بعد، يعنى انه اقرب اليك من ان تنظر الى السماء و الارض، بل هو وراء المكان.

سمعت اباحاتم السجستانى يقول: سمعت ابانصر السراج يقول: سمعت بعض اصحابنا يقول: قال ابويزيد عند الموت: ما ذكرتك الا عن غفله، و لاقبضتنى الا على فتره.

و سمعت اباحاتم يقول: سمعت ابانصر السراج يقول: سمعت اباعلى الرودبارى يقول: دخلت مصر فرايت الناس مجتمعين، فقالوا: كنا فى جنازه فتى سمع قائلا يقول: كبرت همه عين طمعت فى ان تراكا فشهق شهقه و مات.

و قيل: دخل جماعه على ممشاد الدينورى فى مرضه، فقالوا: ما فعل الله بك و ما صنع؟ فقال: منذ ثلاثين سنه يعرض على بما فيها فما اعرتها طرفى.

فقالوا له عند النزع: كيف تجد قلبك؟ فقال: منذ ثلاثين سنه فقدت قلبى.

سمعت محمد بن احمد الصوفى يقول:
سمعت عبدالله بن على التميمى يقول: قال الوجيهى: كان سبب موت ابى بنان- رحمه الله- انه ورد على قلبه شى ء، فهام على وجهه، فلحقوه فى وسط متاهه بنى اسرائيل فى الرمل، ففتح عينه فقال: ارتع فهذا مرتع الاحباب، فخرجت روحه.

و قال ابويعقوب النهرجورى: كنت بمكه، فجائنى فقير معه دينار، و قال: اذا كان غدا اموت، فاصلح بنصف هذا قبرا، و النصف لجهازى.

فقلت فى نفسى: دخل البستان، فانه اصابته فاقه الحجاز.

فما كان بالغد جاء، و دخل الطواف ثم مضى و امتد على الارض، فقلت: هو ذا يتماوت فذهبت اليه، فحركته فاذا هو ميت.

فدفنته كما امره.

و حكى ابوعلى الرودبارى قال: قدم علينا فقير فمات، فدفنته و كشفت عن وجهه لاضعه فى التراب ليرحم الله غربته، ففتح عينيه و قال: يا اباعلى، اتدللنى بين يدى من دللنى؟! فقلت: يا سيدى، احياه بعد موت؟ فقال: بلى، انا حى، و كل محب لله حى، لانصرنك غدا بجاهى يا رودبارى.

و يحكى عن على بن سهل الاصفهانى انه قال: ا ترون انى اموت كما يموت الناس، مرض و عياده، انما ادعى، فقال لى: يا اباعلى! فاجيب.

فكان يمشى يوما، فقال: لبيك و مات.

سمعت محمد بن عبدالله الصوفى يقول: سمعت ابا عبدالله بن خفيف يقول: سمعت ابالحسن المزين قال: لما مرض ا
بويعقوب النهرجورى مرض وفاته، قلت له- و هو فى النزع-: قل لا اله الا الله، فتبسم الى و قال: عزه من لايذوق الموت ما بينى و بينه الا حجاب العزه.

و انطفا من ساعته، فكان المزين ياخذ بلحيته و يقول: حجام مثلى يلقن اولياء الله الشهاده، و اخجلتاه منه! و كان يبكى اذا ذكر هذه الحكايه.

و قال ابوالحسين المالكى: كنت اصحب خير النساج سنين كثيره، فقال لى قبل موته بثمانيه ايام: انا اموت يوم الخميس وقت المغرب، و ادفن يوم الجمعه قبل الصلاه، و ستنسى هذا، فلا تنس.

قال ابوالحسين: فانسيته الى يوم الجمعه فلقينى من اخبرنى بموته، فخرجت لاحضر جنازته، فوجدت الناس راجعين يقولون: يدفن بعد الصلاه.

فلم انصرف، و حضرت، فوجدت الجنازه قد اخرجت قبل الصلاه كما قال.

فسالت من حضر و من فاته، فقال: غشى عليه، ثم افاق، ثم التفت الى ناحيه البيت و قال: قف عافاك الله، انما انت عبد مامور و انا عبد مامور، الذى امرت به لايفوتك، و الذى امرت به يفوتنى، فدعا بماء وجدد وضوئه و صلى، ثم تمدد و غمض عينيه.

فروى فى المنام بعد موته، و قيل له: كيف حالك؟ فقال: لاتسال، لكنى تخلصت عن دنياكم الوضره.

و ذكر مصنف كتاب بهجه الاسرار انه لما مات سهل بن عبدالله انكب الناس على جنازت
ه، و كان فى البلد يهودى نيف على السبعين، فسمع الضجه، فخرج لينظر ما كان، فلما نظر الى اجنازه صاح و قال: اترون ما ارى؟ فقالوا: لا، اى شى ء ترى؟ فقال: ارى اقواما ينزلون من السماء يتمسحون بالجنازه، ثم انه تشهد، و اسلم، و احسن اسلامه.

سمعت الشيخ اباعبدالرحمن السلمى يقول: سمعت منصور بن عبدالله يقول: سمعت اباجعفر بن قيس يقول: سمعت اباسعيد يقول: كنت بمكه فجزت يوما بباب بنى شيبه فرايت شابا حسن الوجه ميتا، فنظرت فى وجهه فتبسم فى وجهى و قال لى: يا اباسعيد، فعلمت ان الاحباء احياء و ان ماتوا، و انما ينتقلون من دار الى دار.

و سمعته يقول: اباسعيد يقول: بلغنى انه قيل لذى النون المصرى عند النزع: اوصنا، فقال: لاتشغلونى، فانى متعجب من محاسن لطفه.

و سمعته يقول: سمعت عبدالله بن محمد الرازى يقول: سئل ابوحفص الحداد فى وفاته: ما الذى تعظنا؟ فقال: لست اقدر على القول، ثم راى من نفسه قوه، فقلت له: قل حتى احكى عنك، فقال: الانكسار بكل القلب على التقصير.

هر آن چندان كه كردى نيك و بد تو همه آماده بينى گرد خود تو اگر بد كرده اى زير حجابى و گرنه با بزرگان هم ركابى به نيكى و بدى در كار خويشى همه آيينه كردار خويشى قال المحقق القونوى فى كتاب ا
لنفحات: نفحه كليه شريفه: النفس يخرج من باطن القلب منصبغا بصوره ما كان القلب مغمورا به، و غالبا عليه.

فان لم يصحبه خاطر فحكمه تابع لحكم الخاطر المتعين قبله، ان كان الخاطر مما شانه ان يمتد حكمه نفسين فصاعدا، و ان كان الخاطر مما شانه ان لايدوم له حكم نفسين كما هو ذوق الكمل، بل يقضى حكما متماديا نفسين فصاعدا، و الا خرج- اعنى النفس- منصبغا بصوره علم المتنفس و شهوده او اعتقاده او الحال الغالب عليه، اذ ذاك، و يستقر صورته حيث رتبه روحه حالتئذ من العوالم و المقامات، و ان كان فى عمل شاغل مبعد او مقرب، استقر حيث يستقر صوره ذلك العمل العامل.

و مطمح همته ساعتك فى اول توجهه و شروعه فى ذلك العمل.

و الانفاس ماده حياه صور الاعمال، و المتنفس فى تلك الصوره نيه العامل، و حضوره بعلم و شهود او اعتقاد و شهوه.

و يتعلق بهذا الباب حسن الانشاء من العامل، و عدم حسنه، و صحه تصوره لما يستحضره فى باطنه حال تنفسه، و علمه و عدمها، و يتداخل هذه الامور و يمتزج و يتفاوت تفاوتا فاحشا جدا.

و سيما ممن يكون عليه معمورا بالحق، و مستوى لتجليه الذاتى، الا كمل المشار اليه بقوله: ما وسعنى ارضى و لاسمائى، و وسعنى قلب عبدى المومن التقى النقى.

و التقى هنا ، الاحتراز من ان يختار بالقلب شى ء غبر الحق، او ينفى فيه متسع لكون اصلا.

و النقاء، كمال الطهاره عن التعلق بالسوى.

فانه من كان كذلك، فان انفاسه يخرج بصوره ما انطوى عليه القلب.

فان كملت معرفه من هذا شانه بالقلب و القالب، تحقق ان ظاهر الحق مجلى و مستوى لباطنه، و هو بقلبه و قالبه كمرآه مصقوله مستديره، كلها لها حكما الظهور و البطون، و الجلاء و الحجاب، و لا عين لها فى الظاهر، و الاعمال الظاهره و الباطنه، و المقاصد و الانفاس حالتئذ المتعينه ممن شانه ما ذكر، يصدر و يستقرفى المرتبه التى تعين منها التجلى المذكور، و انتسب اليها الصوره التى حدثت عليها صوره الكامل.

و دون هذا مقام من يسمع به الحق و يبصر به، و يسعى يهما، و يعمل به ما يشاء، و دون ذلك من كان الحق سمعه و بصره و قلبه، و دون ذلك من استصلحه الحق لان يكون آله له، قاتلوهم يعذبهم الله بايديكم، و دون ذلك مراتب كثيره.

و ليس فوق الاول المذكور مقام اصلا.

و من اصل هذا المقام، ان يعلم ان الموجودات كلها- على اختلاف ضروبها- صور اعمال الحق فى مراتبه المختلفه بارادات مختلفه هى فى الحقيقه احكام ارادته الواحده الاصليه المتعلقه بايجاد الانسان الكامل المراد لعينه، و ما سواه انما
هو مراد بالقصد الثانى.

و ظاهر بارادات المتعدده التى قلنا انها احكام الاراده الاصليه.

و عدد مراتب الانسان الاعماليه على عدد مراتب الموجودات، و التفاوت فى الشرف و الكمال لبعض ما نبهنا عليه، لتفاوت مراتب الموجودات.

فافهم فهذه تذكره كليه! هست دنيا بر مثال كشتزار هم شب و هم روز بايد كرد كار زانكه عز و دولت دين سر بسر جمله از دنيا توان برد اى پسر هر چه زاينجا مى برى آن زان توست نيك و بد درد تو و درمان توست توشه ز اينجا بر، گر آدم گوهرى كان خورى آنجا كز اينجا مى برى زيرا كه تمام كمالات و معارف روحيه، از سمع و بصر و غير ذلك، به واسطه اتحاد آن معانى با روح وحدانى الصوره اند، و مجمل لبساطه الروح و وحدتها، كما فى المبتدا، لانه خلق الله على صورته، و در تحصيل معارف تفصيله محتاج است كه از الواح قواى بدنى اكتساب نمايد.

عطار: ز تن راهى به دل بردند ناگاه ز دل راهى به جان آنگه به درگاه چه در قواى حسيه، صورت سمع غير صورت بصر است، و همچنين كلام و ساير صفات غير متناهيه.

در كتاب مرصاد العباد است كه روح تا در اماكن روحانى بود، هنوز به جسم انسانى تعلق ناگرفته، به مثال طفلى بود در رحم مادر كه آنجا غذاى مناسب آن مكان بايد، و او را عل
مى و شناختى باشد لايق آن مكان، و ليكن از غذاهاى متنوع و علوم و معارف مختلف كه بعد از ولادت توان يافت، محروم و بى خبر بود.

همچنين روح را در عالم ارواح از حضرت عزت غذايى كه مدد حيات او كند مى بود منتسب حوصله روح در آن مقام، و به كليات علوم و معارف اطلاع روحانى داشت، و ليكن از غذاهاى روحانى ابيت عند ربى يطعمنى و يسقينى محروم بود، و از معارف و علوم جزئيات عالم شهادت كه به واسطه آلات و حواس انسانى و قواى بشرى و صفات نفسانى حاصل توان كرد، بى خبر بود.

اگر جان مدتى در تن بماند تفاصيل جهان كى باز داند اگر با خاك ناميزد زلالش ميسر كى شود كسب كمالش چو آب از چشمه سوى گل سفر كرد به بستان آمد و در گل مقر كرد در آنجا مدتى با گل قرين شد هنوز او غنچه بد كش همنشين شد چو صاف از گل برون آمد در آخر به وصفى غير اول گشت ظاهر صور را زو خواص معنوى شد دماغ از وى معطر دل قوى شد دهد بويى كه در اول نبودش بس است اندر سفر اين مايه سودش قال الشيخ: من لم يعرف نفسه مادامت فى جسده، فلا سبيل له الى معرفتها بعد مفارقته.

چو در دنيا به مردن اوفتادى يقين مى دان كه در عقبى بزادى چو اينجا مردى آنجا زادى اى دوست سخن را باز كردم پيش تو پوست كسى كاينجا
ز مادر كور زايد دو چشم او به دنيا كى گشايد كسى كو كور عقبى داشت جان را چو كور اين جهان است آن جهان را از اينجا برد بايد چشم روشن و گر چشمى بود چون چشم سوزن اگر با خود برى يك ذره نورى بود زان نور خورشيدت حضورى اگر يك ذره نورت گشت همراه به قدر آن شوى ز اسرار آگاه به بسيارى در آيد اندك تو شود دانا و بالغ كودك تو قال- عليه السلم- فى بعض الخطب: اعلموا انه لا شى ء انفس من الحياه، و لاشقاء اعظم من انفادها فى غير حياه الابد.

هر يك نفس كه مى رود از عمر گوهرى است كان را خراج ملك دو عالم بود بها مگذار كين خزانه دهى رايگان به باد و آنگه روى به خاك، تهيدست و بينوا قيل: المحسوسات اساس كل عطيه صوره و معنى.

اما الصوره فظاهر، و اما المعنى فلانه لو لااحست النفس اولا بالمحسوسات لما اهتديت الى اسماء الصفات، و لااحتظت بالعطايا المعنويه من عوارف المعارف و العلوم، كما لايهتدى السامع و المطالع الى معنى الكلمات المسموعه و المكتوبه، الا بعد معرفه وضع اللغه بالسماع، و تعلم حروف الهجاء بالمشاهده.

ذات جان را معنى بسيار هست ليك تا نقد تو گردد كار هست هر معانى كان تو را در جان بود تا نپيوندد به تن پنهان بود دولت دين گرميسر گرددت نقد جان ب
ا تن برابر گرددت آن معانى قرآنى كه در روح محمدى- صلى الله عليه و آله- بود به مدت بيست و سه سال فرقانى شد، بعد از آنكه در مدت چهل سال نضج يافته بود.

از اينجا تفطن توان كرد كه چرا انزال وحى بر آن حضرت در سال چهلم بود، و چرا به يك دفعه نازل نشد.

عن ابى الحوارى قال: سمعت ابالفرح يقول: قال على بن ابى طالب- عليه السلام-: ما يسرلى لو مت طفلا، و ادخلت الجنه، و لم اكبر فاعرف ربى.

و قال فى الباب السادس و الاربعين و ثلاثمائه: القوى الحسيه من الانسان اتم القوى، لان لها اسم الوهاب، لانها هى التى تهب القوى الروحانيه، ما يتصرف فيه، و ما تكون به حياتها العلميه، من قوه خيال و فكر و حفظ و تصوير و وهم و عقل، و كل ذلك من مواد هذه القوى الحسيه.

و لهذا قال الله- تعالى- فى الذى احبه من عباده: كنت سمعه الذى يسمع به، و بصره الذى يبصر به، و ذكر الصوره المحسوسه، و ما ذكر من القوى الروحانيه شيئا، و لاانزل نفسه منزلتها.

لان منزلتها منزله الافتقار الى الحواس، و الحق لاينزل منزله من يفتقر الى غيره، و الحواس مفتقره الى الله لا الى غيره.

فنزل لمن هو مفتقر اليه، لم يشرك به احدا.

فاعطاها الغنى.

فهى توخذ منها و عنها، و لاتاخذ هى من ساير القوى
الا من الله.

فاعرف شرف الحس و قدره و انه عين الحق! و لهذا لايكمل النشاه الاخره الابوجود الحس و المحسوس، لانها لاتكمل الا بالحق.

و القوى الحسيه هم الخلفاء على الحقيقه فى ارض هذه النشاه عن الله.

الا تراه سبحانه كيف وصف نفسه بكونه سميعا، بصيرا، متكلما، حيا، عالما، مريدا و هذه كلها صفات لها اثر فى المحسوس، و يحس الانسان من نفسه قيام هذه القوى به، و لم يصف سبحانه نفسه بانه عاقل و لامفكر و لامتخيل و ما ابقى له من القوى الروحانيه الا ما للحس مشاركه فيه، و هو الحافظ و المصور، فان الحس له اثر فى الحفظ و التصوير.

فلو لا الاشتراك ما وصف الحق بهما نفسه، فهاتان صفتان روحانيه و حسيه.

فتنبه لما نبهناك عليه! فاعملتك ان الشرف كله فى الحس، و انك جهلت امرك و قدرك.

فلو عملت نفسك علمت ربك، كما ان ربك علمك، و علم العالم بعلمه بنفسه، و انت صورته.

فلابد ان يشاركه فى هذا العلم، فتعلمه من عملك بنفسك.

و هذه نكته ظهرت من رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- حيث قال: من عرف نفسه فقد عرف ربه.

اذ كان الامر فى علم الحق بالعالم علمه بنفسه، و هذا نظير قول تعالى: (سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم) فهو انسان واحد ذو نشاتين (حتى يتبين لهم-
للرائين- انه الحق) لا غيره.

فانظر يا ولى ما الطف رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- بامته، و ما احسن ما علمهم و ما طرق لهم.

فنعم المدرس و المطرق! جعلنا الله ممن مشى على مدرجته حتى التحق بدرجته، آمين.

در غلامى تو جان آزاد شد وز آدبهاى تو عقل استاد شد و در حديث صحيح وارد است: العلم علمان: علم الابدان و علم الاديان، به تقديم علم ابدان بر اديان مويد اين معنى است، و همچنين در حديث قدسى است كه انا الله و انا الرحم، و شققت لها اسمها من اسمى.

فمن وصلها وصلته، و من قطعها قطعته.

قال صدر المحققين فى شرحه: الرحم اسم لحقيقه الطبيعه، و هى حقيقه جامعه بين الحراره و البروده و اليبوسه و الرطوبه، يعنى انها عين كل واحده من الاربعه من غير مضاده، و ليس كل واحد من الاربعه من كل وجه عينها، بل من بعض الوجوه، وصلتها بمعرفه مكانتها و تفخيم قدرها، اذ لولا المزاج المتحصل من اركانها لم يظهر تعين الروح الانسانى، و لا امكنه الجمع بين العلم بالكليات و الجزئيات، الذى به توسل الى التحقيق بالمرتبه البرزخيه المحيطه باحكام الوجوب و الامكان، و الظهور بصوره الحضره و العالم تماما.

و اما قطعها فبازدارئها، و بخس حقها، فان من بخس حقها فقد بخس حق ال
له تعالى، و جهل ما اودع فيها من خواص الاسماء.

و من جمله ازدارئها، مذمه متاخرى الحكماء لها، و وصفها بالكدوره و الظلمه و طلب الخلاص من احكامها و الانسلاخ من صفاتها.

فاعلموا ان كل كمال يحصل للانسان بعد مفارقه النشاه الطبيعيه، فهو من نتائج مصاحبه الروح للمزاج الطبيعى و ثمراته.

و ان الانسان بعد المفارقه انما ينتقل من الصور الطبيعيه الى العوالم التى هى مظاهر لطائفها، و فى تلك العوالم يتاتى لعموم السعداء رويه الحق الموعود بها فى الشريعه، و المخبر عنها انها اعظم نعم الله على اهل الجنه، فحقيقه يتوقف مشاهده الحق عليها كيف يجوز ان يزدرى، و اما الذى حال الخواص من اهل الله كالكمل و من يدانيهم، فانهم فان فازوا بشهود الحق و معرفته المحققه هنا، فانه انما تيسر لهم ذلك بمعونه هذه النشاه الطبيعيه حتى التجلى الذاتى الابدى الذى لاحجاب بعده، و لامستقر للكمل دونه، فانه باتفاق الكمل من لم يحصل له ذلك فى هذه النشاه الطبيعيه لم يحصل بعد المفارقه، و اليه الاشاره بقول- عليه الصلوه والسلام-: اذا مات ابن آدم انقطع عمله، الحديث.

اگر سائلى گويد كه: چون تعين روح و ظهور كمالات او موقوف است بر تحصيل مزاج طبيعى، پس مقدم باشد بر روح، و جهت تقدي
م علم ابدان در حديث بر علم اديان اين است، و حال آنكه به صحت رسيده است از رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم- قال: خلق الله الارواح قبل الاجساد بالفى عام، و تصريح كرده شيخ در كتب خود سيما در باب نكاحات كه وجود ارواح مقدم است بر تعين عالم مثال كه مقدم است بر وجود اجسام بسيطه، چه جاى ابدان مركبه.

فما التوفيق بين القولين؟ جواب گوييم: تقدم و سبق، وجود ارواح عاليه كليه را است.

اما توقف بر بدن، ارواح جزئيه را است، موافقا لما ثبت فى الحكمه.

و چون ارواح عاليه- مسمى به عقول- هر آينه واسطه است در تعين نفوس كليه، و او واسطه است در تعين نفوس جزئيه، حسب تعين الامزجه الطبيعيه، تعبير فرمود- صلى الله عليه و آله و سلم- از هر تقدمى به الف عام، تنبيها على قوه التفاوت بين المراتب، و الله اعلم! قال فى الفتوحات المكيه: السوال العشرون و مائه: ما القبضه؟ الجواب: قال الله تعالى: (و الارض جميعا قبضته).

و الارواح تابعه للاجسام، ليست الاجسام تابعه للارواح.

فاذا قبض على الاجسم، فقد قبض على الارواح فانها هيا كلها.

فاخبر ان الكل فى قبضته.

و كل جسم ارض بلا شك لروحه، و ما ثم الا جسم و روح.

غير ان الاجسام على قسمين: عنصريه و نوريه، و ايضا طب
يعيه.

فربط الله وجود الارواح بوجود الاجسام، و بقاء الاجسام ببقاء الارواح، و قبض عليها ليستخرج ما فيها، ليعود بذلك عليها، فانه منها يعيدها، و منها يخرج ما فيها: (منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تاره اخرى).

و قال فى الباب التاسع و الستين فى معرفه اسرار الصلاه: اعلم ان جميع الاعضاء تبع للقلب فى كل شى ء دنيا و آخره.

قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: ان فى الجسد مضغه اذا صلحت صلح سائر الجسد، و اذا فسدت فسد سائر الجسد: الا و هى القلب! فان اراد الشرع بالقلب هنا المضغه التى فى الانسان، و لايريد بالقلب لطيفته و عقله مثل قوله تعالى: (ان فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب) و هو قوله: (و ما يذكر الا اولو الالباب).

فيريد بالصلاح و الفساد، ما يطرا فى البدن من الصحه و المرض و الموت.

فان القلب الذى هو المضغه التى محل الروح الحيوانى، و منه ينتشر الروح الحساس الحيوانى فى جميع الجسد، و هو البخار الخارج من تجويف القلب من حراره الدم الذى فيه.

فاذا كان صالحا، صلح الجسد كله فكان صحيحا، و اذا فسد، فسد الجسد كله، فسرت فيه العلل و الامراض.

فهو تنبيه من الشارع معرفه ما هو الامر عليه.

فى هذا الجسم الطبيعى الذى هو آله للطيفه الانسانيه
فى اظهار ما كلفته الشارع، من الطاعات التى تختص بالجوارح.

فاذا لم يتحفظ الانسان فى ذلك، و لم ينظر الى اصلاح مزاجه و روحه الحيوانى المدبر لطبيعه بدنه، اعتلت القوى و فسد الخيال و التصور من الابخره الفاسده الخارجه من القلب و ضعف الفكر، و قل الحفظ، و تعطل العقل لفساد الالات، و بالنقيض فى اصلاح ذلك.

فاعتبر الشارع الاصل المفسد، اذا فسد لهذه الالات، و المصلح اذا صلح لهذه الالات.

اذ لاطاقه للانسان على ما كلفه ربه، الا بصلاح هذه الالات و صحتها من الامور المفسده لها، و لايكون ذلك الا من القلب.

فهذا من جوامع كلامه- صلى الله عليه و آله و سلم-.

فلو اراد بالقلب العقل هيهنا ما جمع من الفوائد ما جمع بارادته القلب الذى فى الصدور.

و لهذا نص باسم المضغه، حتى لايتخيل خلاف ذلك، و لايحمل على العقل.

و كذلك قال الله- تعالى-: (و لكن تعمى القلوب التى فى الصدور) فاذا فسدت عميت عن ادراك ما ينبغى.

فان فساد عين البصيره، انما هو من فساد البصر، و فساد البصر انما هو من فساد محله، و فساد محله انما هو من فساد روحه الحيوانى الذى محله القلب.

خاتمه المقال در توضيح و تتميم كلام در بيان نسبت ميان روح منفوخ الهى و بدن منفوخ فيه انسانى به عون و تاييد
ربانى اعلم- ايدك الله بروح منه- كه آدمى را ظاهرى است و باطنى، و ملكى و ملكوتى.

ظاهر آدمى مركب است از نفس و بدن.

نفس در اصطلاح قوم عبارت از بخارى لطيف است كه حامل قوه حيات و حس و حركت ارادى است، و منشا آن دل است، و حكيم آن را روح حيوانى خواند.

و بدن غلاف آن روح است، و مورد آثار و محل مشاعر و حواس او، و اين هر دو از عالم ملك است و مركب از طبايع اربع.

اما باطن او روح انسانى كه بسيط است و از عالم امر است، همچنان چه روح حيوانى مركب است و از عالم خلق: (الا له الخلق و الامر تبارك الله رب العالمين).

عالم امر عبارت از عالمى است كه مقدار و كميت و كيفيت و مساحت نپذيرد، بر ضد عالم خلق كما قالوا: الخلق فى الاشباح و الامر فى الارواح، و اسم امر بر عالم ارواح از آن حيثيت است كه به اشاره كن ظاهر شده بى واسطه ماده و مدت، و اگر چه عالم خلق هم به قول كن موجود شده اما به واسطه مواد و امتداد ايام: (خلق السموات و الارض فى سته ايام)، و قوله تعالى: (قل الروح من امر ربى) يعنى از منشا كاف و نون خطاب كن برخاسته، به بديع فطرت بى ماده و هيولى.

چه حيات از هو الحى يافته بى واسطه، و قائم به صفت قيومى گشته بى سببى حادث.

قال فى الفتوحات: فان
قلت: و ما عالم الخلق و الامر، و الله يقول: (الا له الخلق و الامر)؟ قلنا: عالم الامر ما وجد عن الله، لا عند سبب حادث، و عالم الخلق ما اوجده الله عند سبب حادث.

و قال فى موضوع آخر: عالم الامر كل موجود لايكون عند سبب كونى يتقدمه، و لكل موجود مشرب، و هو الوجه الخاص الذى لكل موجود عن سبب و عن غير سبب.

و همچنان چه حس و حيات بدن از روح حيوانى است، حس و حيات روح حيوانى از روح انسانى ربانى است.

قاسم: حيات تن ز جان آمد، حيات جان ز جان جان زهى حكمت زهى قدرت، زهى معجز زهى برهان قال الشيخ ابومحمد روزبهان- قدس روحه العزيز-: الروح امر ربانى قدسى جنانى، خلق من حياه ابديه، رباه الله- تعالى- فى ظل جلاله، وضوء بهائه، و عكس صفاته، لايدخل تحت سكراه الموت.

و ما ذكره الله- تعالى- ان النفس تذوق الموت، فهى النفس الحيوانيه البشريه المركبه من الطبائع.

و قال فى الباب الثانى من الفتوحات: الحياه الازليه ذاتيه للحى، لايصح لها انقضاء.

الا ترى الارواح؟ لما كانت حياتها ذاتيه لها، لم يصح فيها موت البته.

و لما كانت الحياه فى الاجسام بالعرض، قام بها الموت و الفناء.

فان حياه الجسم الظاهره من آثار حياه الروح، كنور الشمس الذى فى الارض من الشمس، فاذ
ا مضت، تبعها نورها و بقيت الارض مظلمه.

كذلك الروح اذا رحل عن الجسم الى عالمه الذى جاء منه، تبعثه الحياه المنتشره منه فى الجسم الحى، و بقى الجسم فى صوره الجماد فى راى العين.

فيقال مات فالان، و تقول الحقيقه: ترجع الى اصله: (منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تاره اخرى).

كما رجع ايضا الروح الى اصله حتى يوم البعث و النشور، يكون من الروح تجلى الجسم بطريق العشق، فتلتئم اجزاوه، و تتركب اعضاوه بحياه لطيفه جدا، تحرك الاعضاء للتاليف، اكتسبته من التفات الروح.

فاذا استوت البنيه، و قامت النشاه الترابيه، تجلى له الروح بالرقيقه الاسرافيليه فى الصور المحيط، تسرى الحياه فى اعضائه، فيقوم شخصا سويا، كما كان فى اول مره: (ثم نفخ فيه اخرى فاذاهم قيام ينظرون)، (و اشرقت الارض بنور ربها)، (كما بداكم تعودون)، (قل يحييها الذى انشاها اول مره)، فاما شقى او سعيد.

و قال فى الباب السادس و الاربعين و ثلاثمائه: لما سوى الله جسم العالم، و هو الجسم الكل الصورى فى جوهر الهباء المعقول، قبل فيض الروح الالهى الذى لم يزل منتشرا غير معين.

اذ لم يكن ثمه من يعينه، فحيى جسم العالم به.

فكما تضمن جسم العالم شخصياته، كذلك ضمن روحه شخصياته: (هو الذى
خلقكم من نفس واحده).

عطار فرمايد: فى الحقيقه هر چه پيدا و نهان است جمله آثار جهان افروز جان است اصل جان نور مجرد دان و بس يعنى آن نور محمد دان و بس روحى كلى محمدى است- عليه الصلوه و السلام و التحيه- كه در بدن جسم كل منفوخ شده، و تمام اجسام علويه و سفليه از سماوات و ارضين و عرش و كرسى زنده به آن نفخه اند.

عطار: الا اى مشك جان، بگشاى نافه كه هستى نايب دار الخلافه تو اى روح، امر ربانى تو دارى سرير ملك روحانى تو دارى تو همچون آفتابى گر بتابى كند هر ذره اى صد آفتابى جو نور آفتابت در مزيد است ز ذراتت يكى عرش مجيد است بدان كه سير انسان در اين مراتب و مواطن نورانى و ظلمانى اگر چه در واقع سبب كمال اوست، و ترفع شان او به حسب مال او، اما بالفعل موجب احتجاب روح است به حجب نورانى و ظلمانى.

قال- صلى الله عليه و آله-: ان لله سبعين الف حجاب من نور و ظلمه.

پس روح قدسى- كه چندين هزار سال در خلوت خاص بى واسطه شرف قربت يافته بود و انس با حق گرفته بود- از اعلى عليين قربت و وصلت و لطافت روحانيت به اسفل سافلين طبيعت افتاد.

قال تعالى: (لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم) كه آن فطرت اصليه روحيه (فطره الله التى فطر الناس عليها) است.

(ثم
رددناه اسفل سافلين) كه آن مرتبه تنزل روح است به حضيض نفس سفلى و طبع بشرى.

پس بالضروره حجاب بشريه مسدول مى گردد، و به محسوسات عالم محتجب مى شود از مشهودات عالم غيب، و دو حالت متناقض در او پيدا مى شود.

زيرا كه مقتضى فطرت اصليه روحيه الهيه، اخلاق و نعوت محموده است، و مقتضى حيلت نفس و طبيعت، ملكات و صفات مذمومه.

مولانا: اهبطوا افكند جان را در بدن تا به گل پنهان بود در عدن جان پى كيفى شده محبوس كيف آفتابى حبس عقده اينت حيف زير و بالا پيش و پس وصف تن است بى جهتها ذات جان روشن است پس بزرگان اين نگفتند از گزاف جسم پاكان عين جان افتاد صاف گفتشان و نقلشان و نقششان جمله جان مطلق آمد بى نشان اقتضاى جان چو اى دل آگهى است هر كه آگه تر بود جانش قوى است خود جهان جان سراسر آگهى است هر كه آگه نيست او از جان تهى است بنابراين تناقض اقتضائين در آدمى دو حالت نقيض يكديگر پيدا مى شود.

يكى از اقتضاى فطرت اصليه روحيه، و يكى از تقاضاى حيلت نفسيه طبيعيه، و از تعانق و اجتماع امرين متناقضين، انسان صاحب حالتى متوسطه ميانه روحانيت و نفسانيت مى گردد كه برزخ است ميانه روح و نفس مسمى به قلب، لتقلبه بين احكام الروح و النفس، و آن نفس ناطقه است كه تحقق انسانيت به اوست.

عطار: جان، بلندى داشت، تن پستى خاك مجتمع شد خاك پست و جان پاك چون بلند و پست با هم يار شد آدمى اعجوبه اسرار شد زيرا كه به اين اجتماع حالتى كه حد فاصل است ميانه وحدت روحى و كثرت نفسى، و ميانه اجمال علوم كليه روحيه و تفصيل علوم جزئيه نفسيه، و ميانه لوازم و احكام تجرد و تجسم در او پيدا مى شود، و حامل اين برزخيت كه آدمى به اعجوبه اسرار است دل اوست، كه حكما آن را نفس ناطقه مى گويند، و حكماى يثربى آن را لطيفه انسانيه مى خوانند، و حكمت در تنزل روح از موطن لطافت و صفاى روحى به موطن كثافت و ظلمت طبيعت، جهت تحصيل اين مرتبه قلبيه است.

ما از هواى گنبد عالى حصار چرخ در خانه هاى گل بى جان و دل آمديم همچنان چه در كلام صدر المحققين گذشت كه لولا المزاج المتحصل من الاركان الاربعه، لم يظهر تعين الروح الانسانى، و لما امكنه الجمع بين العلم بالكليات و الجزئيات الذى به توسل الى التحقيق بالمرتبه البرزخيه المحيطه باحكام الوجوب و الامكان، و الظهور بصوره الحضره و العالم تماما.

و قال- رضى الله عنه- فى كتاب النفحات: فالسير و السلوك و التوجه بالرياضه و المجاهده، و العلم و العمل المحققين المتاصلين باصول الشرائع، و التصريفات الربانيه، يثمر بعنايه الله و مشيته انصباغ القوى المزاجيه، بوصف الروح الحيوانى، فى الجمع بين خاصيه البساطه و التجريد، و بين التصرفات المختلفه، بالقوى المتعدده فى فنون الافعال و التصريفات الظاهره فى بدن الانسان، بالقوى و الالات.

و الروح الحيوانى، كماله الاول انصباغه باوصاف النفس الناطقه، و النفس الناطقه الجزئيه، كمالها الاول تحققها بوصف خازن الفلك الاول، المسمى فى الشرائع باسماعيل، و عند اهل النظر بالفعال.

و كمالها المتوسط ظهورها و تحققها بوصف النفس الكليه، و اكتسابها احكامها على وجه يوجب لها التعدى منها الى المرتبه العقليه و الروح الكلى، ثم الاتصال بجناب الحق، و الاستهلاك فيه بغلبه حكم الحقيه على الخلقيه، و زوال الخواص الامكانيه و التقييديه باحكام الوجوب، و بقهر حكم الحق الواحد القهار كل حكم و وصف كان يضاف الى سواه، و هذا القهر يرد على كل ما امتاز من مطلق الغيب الكلى الربانى، و تلبس بواسطه الاحوال الايجاديه، باحكام الامكان و التقييدات الكونيه المتحصله من الشروط و الوسائط.

فيستهلك الجزء فى كله، و يعود الفرع الى اصله، مستصحبا خواص ما مر عليه، و استقر فيه مده، و وصل اليه.

كماء الورد كان اصله ماء، فسرى
فى مراتب التركيب و المواد، و اكتسب بسرايته ما صحبه بعد مفارقه التركيب، من طعم و رائحه و خواص آخر، و لايقدح شى ء منها فى وحدته و بساطته.

فى كتاب اصطلاحات القوم: اللطيفه الانسانيه، هى النفس الناطقه المسماه عندهم بالقلب.

و هى فى الحقيقه تنزيل للروح الى رتبه قرينه من النفس، مناسبه لها بوجه، و مناسبه للروح بوجه.

و يسمى الوجه الاول الصدر، و الثانى الفواد.

چون قلب انسانى صاحب وجهين است، رويى به روح ربانى دارد و از او استفاضه مى كند، و رويى به روح حيوانى دارد، جهت افاضه حيات و شعور، جميع حواس خمس ظاهر و باطن و ساير كمالات بدنى اوست.

مولانا: جسم از جان روز افزون مى شود چون رود جان، جسم بين چون مى شود حد جسمت يك دو گز خود بيش نيست جان تو تا آسمان جولان كه نيست تا به بغداد و سمرقند اى همام روح را اندر تصور نيم گام دو درم ينگ است پيه چشمتان نور روحش تا عنان آسمان نور بى اين چشم مى بيند به خواب چشم بى اين نور چبود جز خراب جان ز ريش و سبلت تن فارغ است ليك تن بى جان بود مردار و پست باز نامه روح حيوانى است اين پيشتر رو روح انسانى ببين بگذر از انسان هم و از قال و قيل تا لب درياى جان جبرئيل بعد از آنت جان احمد لب گزد جبرئيل ا
ز بيم تو واپس خزد گويد ار آيم به قدر يك كمان من به سوى تو بسوزم در زمان و در عرائس است فى تفسير قوله تعالى: (منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تاره اخرى) كه اشاره در آن به اجسام و هياكل است، از براى آنكه ارواح از عالم ملكوت است، و اگر نه آنكه مستور داشتى حق تعالى آن را به ستور قوالب ترابيه، هر آينه پر شدى اكوان و حدثان از روحى واحد، و محترق شدى جميع آن از نور او، و بدرستى كه خداى تعالى ريخته است از اكسير ارض از براى ارواح، سنابك اشباح از براى معادن افراح، و تربيت مى كند اين اشباح را به نظام تجليات جماليه و جلاليه بقوله تعالى: (و اشرقت الارض بنور ربها).

پس چون تمام شد تربيت آن اشباح از نور فعل حق تعالى، باز مى گردد هياكل و ارواح بر نعوت روحانيه، مقاومت نمى تواند كرد ارض حمل او را، و موضع او عالم غيب است.

نعم التراب يا عاقل، هو معادن نور الفعل و مصدر خاصيه القبضه الجبروتيه.

ما اشرف هذه الطينه حيث تخمرت بقبضه الازل و الابد.

كان معدننا معادن تلك الصفات، و رجوعنا من الصفات الى عالم الذات.

الا ترى كيف قال سبحانه فى اصل خلقتنا: (خلقت بيدى)، (و نفخت فيه من روحى).

فصدرنا من الصفه لرويه الذات، و صدرنا من الذات ل
لعلم بالصفات.

انظر كيف قال لحبيبه- عليه الصلوه و السلام-: (ان الذى فرض عليك القرآن لرادك الى معاد).

اما چون مركب است اين روح حيوانى از اركان اربعه عالم سفلى، عناصر ميل او به سفل است و كثافت، و بعد از حق تعالى، و رغبت و حرص در دنياويات، و شهوت و غضب و غير ذلك كه از لوازم و نتايج اركان عالم طبيعت است، چنان كه ساير حيوانات.

عطار: در ميان چار خصم مختلف كى توانى شد به وحدت متصف گرميت در خشم و شهوت مى كشد خشكيت در كبر و نخوت مى كشد سرديت افسرده دارد بر دوام وز ترى رعنائيت آيد مدام صاحب بحر الحقائق آورده است كه نفس را دو صفت است ذاتى كه از مادر آورده يعنى از عناصر اربعه- و باقى صفات ذميمه از اين دو اصل تولد كند، و آن هوا و غضب است، هوا ميل و قصد باشد به سوى سفل كه از خاصيت آب و خاك است، و غصب ترفع و تكبر و تغلب و آن صفت باد و آتش است، و خمير مايه دوزخ اين صفت است، و بالضروره اين دو صفت در نفس مى بايد تا به صفت هوا جذب منافع خويش كند، و به صفت غضب دفع مضرات از خود نمايد، تا در عالم كون و فساد وجود او باقى ماند و پرورش يابد.

اما اين دو صفت را به حد اعتدال نگه مى بايد داشت به ميزان شريعت در كل حال، تا هم نفس و بدن به
سلامت ماند و هم عقل وايمان در ترقى باشد.

عطار: همچنان كز چار خصم مختلف شد تنت هم معتدل هم متصف جانت را عشقى ببايد گرم گرم ذكر را رطب اللسانى نرم نرم زهد خشك بايد و تقواى دين آه سردت بايد از برد اليقين تا چو گرم و سرد و خشك و تر بود اعتدال جانت نيكوتر بود قال فى الباب الثامن و الاربعين من الفتوحات، اعلم ان لطيفه الانسان المدبره جسده، لما كان لها وجه الى النور المحض الذى هو ابوها، و وجه الى الطبيعه- و هى الظلمه المحضه- التى هى امها، كانت الفنس الناطقه وسطا بين النور و اظلمه، و سبب توسطها فى المكانه لكونها مدبره، كالنفس الكليه التى بين العقل و الهيولى الكل، و هو جوهر مظلم، و العقل نور خالص.

فكانت هذه النفس الناطقه كالبرزخ بين النور و الظلمه، تعطى كل ذى حق حقه.

فمتى غلب احد الطرفين كانت لما غلب عليها.

و ان لم يكن لها ميل الى احد الجانبين، تلقت الامور على اعتدال، و انصفت و حكمت بالحق.

دوانى: آدميزاده طرفه معجونى است كز فرشته سرشته وز حيوان گر كند ميل اين شود كم از اين ور كند ميل آن شود به از آن قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: ان الله تعالى خلق الملائكه و ركب فيهم العقل، و خلق البهائم و ركب فيها الشهوه، و خلق بنى
آدم و ركب فيهم العقل و الشهوه.

فمن غلب عقله شهوته فهو اعلى من الملائكه، و من غلب شهوته عقله فهو ادنى من البهائم.

يعنى بدرستى كه خداى تعالى ملائكه آفريد و ايشان را عقل داد، و بهايم آفريد و در ايشان شهوت نهاد، و بنى آدم آفريد و تركيب كرد در ايشان عقل و شهوت هر دو، و لهذا آدمى صاحب مجاهده است و قابل ترقى و تنزل، به خلاف ملائك و بهائم.

مولانا: آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب وين بشر با دو مخالف در عذاب مجنون: هوى ناقتى خلفى و قدامى الهوى و انى و اياها لمختلفان مولانا: جان ز هجر عرش اندر فاقه اى تن ز عشق خاربن چون ناقه اى جان گشايد سوى بالا بالها در زند تن در زمين چنگالها هر سعادتمندى كه در اين كشاكش، عاقبه الامر مقتضى عقل او بر هواى نفس او غالب شد، پس او اعلاست از ملائكه! مولانا: مرد، اول بسته خواب و خور است آخر الامر از ملائك برتر است آتشى كاول ز آهن مى جهد او قدم پس سست بيرون مى نهد دايه اش پنبه است اول ليك اخير مى رساند شعله ها را بر اثير در پناه پنبه و كبريتها شعله و نورش برآيد برسها چون نشئات متخالفه الاقتضائات در ملك مفقود است، صاحب مجاهده نيستند، و عبادت ايشان مقتضى طبيعت ايشان است، و علم و معرفت و جميع كم
الات ايشان قابل ترقى و تنزل و اختلاف در احوال نيست.

به خلاف انسان كه به واسطه جمعيت او نشئات متخالفه را، گاه عالم است و گاه جاهل، گاه عابد است و گاه ذاهل.

قال فى الفتوحات: فالانسان من حيث مجموعيته- و ما لجمعيته من الحكم- جاهل بالله حتى ينظر و يفكر و يرجع الى نفسه، فيعلم ان له صانعا صنعه و خالقا خلقه.

فلو اسمعه الله نطق جلده او يده او لسانه او رجله، يسمعه ناطقا بمعرفته بربه، مسبحا لجلاله و مقدسا: (يوم تشهد عليهم السنتهم و ايديهم و ارجلهم بما كانوا يعملون).

(و قالوا لجلودهم لم شهدتم علينا).

فالانسان من حيث تفصيله عالم بالله، و من حيث جملته جاهل بالله حتى يتعلم، اى يعلم بما فى تفصيله، فهو العالم الجاهل! (فلاتعلم نفس ما اخفى لهم من قره اعين).

اما آن خاسر خابث نامرد مخنث گوهر، كه شهوت نفس و خواهش طبع او غلبه كند بر تدبير عقل، پس او از بهايم كمتر است! مولانا: قسم ديگر با خران ملحق شدند خشم محض و شهوت مطلق شدند وصف جبريلى در ايشان بود و رفت تنگ بود آن خانه و آن وصف رفت مرده گردد شخص چون بى جان شود خر شود جان چون پى حيوان شود قال الله تعالى: (اولئك كالانعام بل هم اضل).

شيخ مجدالدين بغدادكى- قدس سره- گفته است: فسبحان
من جمع بين اقرب الاقربين و ابعد الابعدين بقدرته.

حكمت در آنكه قالب انسان از اسفل سافلين باشد و روحش از اعلى عليين، آن است كه چون انسان بار امانت خواهد كشيد، مى بايد كه قوت هر دو عالم به كمال او را باشد.

مولانا: تو به تن حيوان، به جانى از ملك تا روى هم بر زمين هم بر فلك مى بايد كه در دو عالم هيچ چيز به قوت او نباشد، تا به حمل بار امانت را بكشد، و آن قوت از راه صفات مى بايد نه از راه صورت.

لاجرم، آن قوت كه روح انسانى دارد چون از اعلى عليين است، هيچ چيز ندارد در عالم ارواح از ملك و شيطان و غير آن، و آن قوت كه نفس انسان را است چون از اسفل سافلين است، هيچ چيز را نيست در عالم نفوس نه بهايم را و نه سباع را و نه غير آن.

سهل بن عبدالله گفته است: للنفس سر، و ما ظهر ذلك السر على احد الا على فرعون حيث قال: (انا ربكم الاعلى).

و لها سبع حجب سماويه، و سبع حجب ارضيه.

فكلما يدفن العبد نفسه ارضا سما قلبه سماء.

فاذا دفنت النفس تحت الثرى وصل القلب الى العرش.

مولانا: صورت نفس ار بجويى اى پسر قصه دوزخ بخوان با هفت در هر نفس نگرى و در هر مكر از آن غرقه صد فرعون با فرعونيان در خداى موسى و موسى گريز آب ايمان را ز فرعونى مريز دست را اندر احد و احمد بزن اى برادر واره از بوجهل تن قال على- عليه السلام-: و ما انا و نفسى الاكراعى غنم، كلما ضمها من جانب انتشرت من جانب.

چه صفت بوقلمون دارد، دم به دم رنگى نمايد، و لحظه فلحظه به شكلى ديگر برآيد، هر ساعت نقشى ديگر بر آب زند، و هر نفس نيرنگى دگر آغاز كند.

عطار: مرا بارى غمى كان پيش آمد ز دست نفس كافر كيش آمد سگ است اين نفس كافر در نهادم كه من همخانه اين سگ فتادم رياضت مى كشم جان مى دهم من سگى را بو كه روحانى كنم من هرگاه كه سگ نفس روحانى شد، فايده تنزيل روح به مرتبه نفس ظاهر مى گردد.

زيرا كه آن زمان مى بايد كه هر صفتى ذميمه از صفات نفس، صدف گوهر صفتى از صفات الوهيت باشد.

بلكه بر حسب: (اولئك يبدل الله سياتهم حسنات) تمام آن سيئات اخلاق و اوصاف با حسنات و قربات تبدل مى يابد.

مولانا: اى خنك جانى كه در عشق مال بذل گشتش خان و مان و ملك و مال شاه جان مر جسم را ويران كند بعد ويرانيش آبادان كند كرد ويران خانه بهر گنج زر وز همان گنجش كند معمورتر صاحب بحر الحقائق گويد كه هر وقت كه به تصرف اكسير شرع و تقوا صفت هوا و غضب- كه صفت ذاتيه اصليه نفس است- به اعتدال باز آيد، كه او را به خود تصرفى نماند الا بر مقتضاى
شريعت و طريقت، در نفس صفات حميده پديد آيد، و از مقام امارگى به مطمئنى رسد، و مطيه روح پاك گردد، و در قطع منازل سفلى و علوى، براق صفت روح را به معارج اعلى عليين و مدارج قاب قوسينى رساند، و مستحق خطاب: (ارجعى الى ربك راضيه مرضيه) شود.

مولانا: وقت آن آمد كه من عريان شوم نفس بگذارم سراسر جان شوم عطار: هر آن گاهى كه در تو من نماند دويى در راه جان و تن نماند اگر جان و تنت روشن شود زود تنت جان گردد و جان تن شود زود چو پشت آيينه است از تيرگى تن ولى جان روى آيينه است روشن چو روى آيينه پشتش شود پاك شود هر دو يكى چه پاك و چه خاك اعلم- علمك الله حقائق الانسانيه- كه ذات انسان حقيقتى است واحده بسيطه، و او را مراتب و اعتبارات است كه تعبير از آن به عقل و نفس و قلب و روح و سر و كلمه و غير ذلك مى كند.

چه روح انسانى ربانى است كه به واسطه تنزلات به مواطن و مدارك، در سير وجودى تا مرتبه جسميت، و به سير عروجى شعورى تا مرتبه عين ثابت كه وصفيه الهيه است، متسمى مى شود به اسمى كه مناسب آن مرتبه است.

عطار: يك آيينه جسم و جان دو رويش به حكمت مى نمايد از دو سويش از اين سو چون نمايد جسم باشد وز آن سو جان پاكش اسم باشد و شكى نيست كه تعدد اس
ماء قادح نيست در وحدت مسمى كما فى الاسماء الالهيه.

و اذا تقرر هذا، گوييم: آن حقيقت وحدانى انسانى را به حسب تدبير او بدن را نفس گويند، و همان حقيقت را به حسب دو قوه- كه كالوجهين است او را، وجهيش سوى مبدا كه استفاضه انوار الهى مى كند، و وجهيش سوى روح حيوانى كه افاضه مى كند بر او آنچه از حق تعالى بر او مفاض شده بر حسب استعداد او- مسمى است به قلب.

چه اين لطيفه، گاه به واسطه مطالعه مراتب جسمانى معانى امور محسوسه را در باطن تشخيص كند، و بر نتايج عواقب و لوازم و عوارض آن حكم كند، و گاه مخدرات اسرار الهامى و وارده غيبى را از خزانه سر اخراج كند، و به الطف عبارات و ادق اشارات بر مظاهر مناظر وجود جلوه دهد.

باز آن حقيقت را به اعتبار ذهول وى از آن وجه كه تلى نفس حيوانى است، و اقبال او سوى آن وجه كه معانى را از مبدا كلى اصلى خود استفاضه مى كند، عقل گويند، و به اعتبار آنكه حى است بذاتها، و سبب حيات بدن است و جميع قواى نفسانى، مسمى است به روح، و آن حقيقت را به اعتبار خفاى وى در ذات حق و فناى كلى حقى سر روحى گويند، و همان حقيقت را به اعتبار ظهور او در نفس رحمانى همچون ظهور كلمه در نفس انسانى، مسمى است به كلمه، و از آن حيثيت كه اصل ذات او وصفى است حق تعالى را قائم به ذات او، مسمى است به عين ثابت.

از صفاتش رسته اى روز نخست با صفاتش باز رو چالاك و چست گر در اين ره حال مردان بايدت قرب وصل حال گردان بايدت اول از حس بگذر آنگه از خيال آنگه از دل آنگه از عقل اينت حال حال حاصل در مقام جان شود در مقام جانت كار آسان شود و همچنين است حال در هر يك از مراتب كليه.

مثلا در مرتبه نفسى، متسمى مى شود به اماره و لوامه و مطمئنه.

به حسب مراتب مختلفه و اوصاف متقابله در هر مرتبه، به سبب وصفى ديگر اسم ديگر دارد: در اوايل، تا هنوز ولايت وجود در تحت تصرف و استيلا و غلبه او باشد، او را نفس اماره گويند.

و دراواسط، چون تدبير ولايت وجود به تصرف دل مفوض گردد، و نفس به ربقه طاعت و انقياد او متقلد شود، و هنوز از انواع صفات نفس و تمرد و استعصاى او بقايا مانده باشد، و بدان جهت خود را پيوسته ملامت كند، آن را نفس لوامه گويند.

و در اواخر، چون عروق نزاع و كراهت بكلى از وى منتزع و مستاصل گردد، و از حركت منازعه با دل طمانينه يابد، و در تحت جريان احكام او مطيع و رام گردد، و كراهيتش به رضا متبدل شود، آن را نفس مطمئنه خوانند.

قال الشيخ عبدالرحمن الاسفرائنى فى معنى قول ممش
اد الدينورى- روح الله روحها-: السماع يصلح لقوم حكموا على نفوسهم حتى فنيت حظوظم.

فكنسوا بارواحهم المزابل، قال: معناه، السماع ليس لمن له بقيه من بقايا نفسه، لان المستمع عند استماع القول يفهم المعانى المتضمنه فى طى الكلام، فيرد بها على قلبه واردات غيبيه، فيجد بها لذه فى القلب، و طيبه فى النفس، و حضورا فى السر.

فان بقيت له فى تلك الحاله بقيه من بقايا نفسه، فعليه ان يلزم نفسه عن الدخول فى السماع، عند نظر حظوظها من حيث لايشعر بها صاحبها.

فان الشيطان يحكم على من بقى له بقيه من الحظوظ النفسانيه، و لو مثقال ذره.

فان العبد لايدخل فى مقام العبديه المختصه بالله تعالى بتلك البقيه كما اشار به- عزوجل-: (ان عبادى ليس لك عليهم سلطان).

فلهذا قال: السماع يصلح لقوم حكموا على نفوسهم حتى فنيت حظوظهم، لان السالك لايزال يحكم على العدو- اعنى النفس- لسبب القوه الروحانيه التى تنزل عليه من التاييد الربانى الرحمانى، حتى تطمئن، فاذا اطمانت اتصفت بالصفه القلبيه الروحانيه.

الا ترى الله تعالى قد وصفها بالصفه القلبيه حيث خاطبها: (يا ايتها النفس المطمئنه)، و الاطمينان صفه القلب على الحقيقه.

قال تعالى: (الا بذكر الله تطمئن القلوب)، فانها كانت
فى الاول نفسا غير مطمئنه، فاذا اطمانت انقلبت و اقبلت على الله تعالى راضيه مرضيه، فصارت قلبا.

تو نفست دل كن و دل را چو جان كن پس آنگه جان سوى جانان روان كن معلوم شد كه نفسيه و قلبيه و روحيه و سريه، جميع صفات و قواى انسان است، گاه مغلوب صفت و قوه نفسيه است و گاه قلبيه، و همچنين ساير آن مراتب، حتى جسميه و انواع عوارض جسميه.

قال فى الفتوحات: اعلم ان الارواح لها اللطافه.

فاذا تجسدت و ظهرت بصوره الاجسام، كثفت فى عين الناظر اليها، و تنوع الصور عليها كما تتنوع عليها الاعراض، كحمره الخجل و صفره الوجل.

عطار: عزيزا سر جان و تن شنيدى ز مغز هر سخن روغن كشيدى تن و جان را منور كن ز اسرار و گرنه جان و تن گردد گرفتار چو مى بينى به هم يارى هر دو به هم باشد گرفتارى هر دو عن ابن عباس- رضى الله عنهما- قال: ما تزال الخصومه بالناس يوم القيامه حتى يخاصم الروح الجسد، فيقول الروح: يا رب، انما كنت روحا منك، جعلتنى فى هذا الجسد فلا ذنب لى، و يقول الجسد: يا رب، كنت جسدا خلقتنى، و دخل فى هذا الروح ميل النار، فبه كنت اقوم و به اذهب و به اجى ء، لاذنب لى فيه.

قال المقعد للاعمى: انى ارى ثمرا، فلو كانت لى رجلان لتناولت.

فقال الاعمى: انا احملك
على رقبتى.

قال: فتناول من الثمر فاكلا جميعا، فعلى من الذنب؟ قالا: عليهما جميعا.

فقال: قد قضيتما على انفسكما.

عطار: يكى مفلوج بودست و يكى كور از آن هر دو يكى مفلس يكى عور نمى يارست شد مفلوج بى پاى نه ره مى ديد كور مانده بر جاى مگر مفلوج بر گردن كور كه اين يك چشم داشت آن دگر زور به دزدى برگرفتند آن دو تن راه به شب در دزديى كردند ناگاه چو شد آن دزدى ايشان پديدار شدند آن هر دو تن آخر گرفتار از آن مفلوج بركندند ديده شد آن كور سبك پى پى برده چو كار ايشان به هم بر هم نهادند در آن دام بلا با هم فتادند چو جان رويى و تن رويى دورويند اگر اندر عذابند از دو سويند چو محجوبند ايشان در عذابند ميان آتش سوزان كبابند توضيح و تفصيل در بيان آنكه نسبت روح انسانى ربانى با بدن از قبيل نسبت ذات حق تعالى است با عالم و لهذا قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: من عرف نفسه، فقد عرف ربه.

پس گوييم: الروح ليس فى البدن بوالج، و لا عنها بخارج، كما قال- عليه السلام- فى حق الله: ليس فى الاشياء بوالج، و لا عنها بخارج.

قال فى فصوص الحكم: ربط النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- معرفه الحق بمعرفه النفس فقال: من عرف نفسه فقد عرف ربه.

و قال تعالى: (سنريه
م آياتنا فى الافاق) و هو ما خرج عنك (و فى انفسهم) و هو عينك، (حتى يتبين لهم- اى للناظرين- انه الحق) من حيث انك صورته و هو روحك.

فانت له كالصوره الجسميه لك، و هو لك كالروح المدبر لصوره جسدك.

رباعى: حق، جان جهان است و جهان همچو بدن املاك، لطايف و حواس اين تن افلاك و عناصر و مواليد، اعضا توحيد همين است و دگرها همه فن و همچنين گوييم: لم يحلل الروح فى البدن فيقال: هو فيه كائن، و لم ينا عنه فيقال: هو منه بائن كما قال- عليه السلام- فى الله تعالى: لم يحلل فى الاشياء فيقال: هو فيها كائن، و لم ينا عنها فيقال: هو منها بائن.

و همچنين گوييم كه همچنان چه حق تعالى لايتجلى فى صوره شخص مرتين، و لا فى صوره اثنين، همچنين گوييم: الروح لايتجلى فى بدن شخص مرتين، و لايتجلى فى بدن شخصين.

و همچنين كه حق تعالى (كل يوم هو فى شان) است، و واجب است دوام تنوعات ظهورت الهى در شوون ذاتيه غير متناهيه، لا الى امد و لا غايه، واجب است به حكم خلق الله آدم على صورته دوام تنوعات ظهور روح انسانى ربانى در شوون ذاتيه غير متناهيه به صور غير متناهيه بدنيه او الى الابد، دنيا و آخره، كل آن فى شان.

قال تعالى: (لقد خلقنا الانسان من سلاله من طين، ثم جعلناه
نطفه فى قرار مكين، ثم خلقنا النطفه علقه فخلقنا العلقه مضغه فخلقنا المضغه عظاما فكسونا العظام لحما ثم انشاناه خلقا آخر فتبارك الله احسن الخالقين، ثم انكم بعد ذلك لميتون، ثم انكم يوم القيامه تبعثون).

مخفى نماند كه همان ذاتى كه سلاله طين بود، بعينه متصف به نطفگى شد، و همان ذات بعينه، بعد از اعدام نطفگى متصف شد به خلق علقگى، و همچنين همان ذات است كه بعد از علقگى متصف شد به خلق مضغگى، و همچنين است كلام در خلق عظامى و انسانى به حيات دنيوى و موت و حيات اخروى.

و آنچه متلو شد از ايجاد و اعدام و خلق و بعث، بعضى از كليات خلق و بعث اوست.

چه همين ذات بعينه، قبل از اين خلقها و بعثها، موجود بود به صورت ذرگى، و مخاطب به خطاب (الست بربكم)، و مجيب به جواب بلى.

و همچنين قبل از مواطن الست، مواطن بى شمار او را بوده به صور مختلفه، در هر موطنى به صورتى كه مقتضى آن موطن است.

و بدان كه آنچه مذكور شد كليات خلق و بعث انسان است كه در صور اختلاف است و تشابه نيست، و الا در هر مرتبه از آن مراتب، مثلا در مرتبه نطفگى، او را هر آن خلق و بعث است اما به صورت متشابهه، و لهذا محسوس نمى شود.

گلشن: بود ايجاد و اعدام دو عالم چو خلق و بعث نفس ابن آد
م هميشه خلق در خلق جديد است و گر چه مدت عمرش مديد است هميشه فيض فضل حق تعالى بود در شان خود اندر تجلى از آن جانب بود ايجاد و تكميل وز اين جانب بود هر لحظه تبديل قال صدر المحققين فى فك ختم الفص اليوسفى: اعلم ان الحق هو النور، و النور لايمكن ان يرى فى النور، لان كمال رويه النور موقوف على مقابله الظلمه، فمتعلق حب الحق ايجاد العالم، انما موجبه حب كمال رويه الحق نفسه جمله من حيث هويته و وحدته، و تفصيلا من حيث ظهوره فى شوونه.

و لما كان من البين ان كل ما لايحصل المطلوب الا به فهو مطلوب، لزم تعلق الاراده الالهيه بايجاد العالم، لتوقف حصول المطلوب الذى هو عباره عن كمال الجلاء و الاستجلاء عليه.

- كمال جلا يعنى ظهور او به حسب شوون او، و كمال استجلا يعنى شهود او ذات خويش را به حسب شوون خويش- و لما كان الشوون الالهيه ذاتيه، و كان الاستجلاء التام للذات لايحصل الا بالظهور فى كل شان منها بحسبه و رويته نفسه، من حيت ذلك الشان و بمقدار ما يقبله من اطلاقه و تعينه و خصوصيته، فتوقف كمال الرويه على الظهور فى جميع الشوون، و لما كانت الشوون مختلفه من حيث خصوصياته و غير منحصره، وجب دوام تنوعات ظهوراته سبحانه بحسبها لا الى امد و لا غاي
ه، و هذا هو سركون الحق خلاقا على الدوام الى ابد الاباد.

مولانا: از آن سوى پرده، چه شهرى شگرف است كه عالم از آنجاست يك ارمغانى به نونو هلالى به نونو خيالى رسد تا نماند حقايق نهانى فى الفصوص: فما فى الحضره الالهيه لاتساعها شى ء يتكرر اصلا.

قاسم: كل يوم هو فى شان چه شان است چه شان يعنى اوصاف كمال تو ندارد پايان هر ظهورى كه كند عز تعالى يومى است جمله ذرات جهان مظهر آن شان و نشان فمعنى (كل يوم هو فى شان) اى كل آن هو فى شان.

فى الفتوحات: الايام كثيره، و منها كبير و صغير.

فاصغرها الزمن الفرد، عليه يخرج (كل يوم هو فى شان).

فسمى الزمان الفرد يوما لان الشان يحدث فيه اصغر الازمان و ادقها.

بدان كه وجود عالم متحقق نمى شود الا به فيضان وجود حق تعالى بر او در هر آن، كه اگر منقطع شود اين افاضه در آنى واحد، هر آينه منعدم شود عالم براسه.

از براى آنكه عدم طالب هر ممكن است به حكم امكانيه.

پس لابد است از حكم ترجيع جمعى احدى كه مقتضى بقا است در هر آن، و اين وجودات متجدده در آنات اگر چه مكرر مى نمايد در حس ما محجوبان به واسطه اتحاد در نوع، اما بتشخصاتها مختلف است.

مولانا: عالم چون آب جوست بسته نمايد وليك مى دود و مى رسد نونو اين از
كجاست فى الفص الشعيبى: و ما احسن ما قال الله- تعالى- فى حق العالم و تبدله مع النفاس فى خلق جديد فى واحده، فقال فى حق طائفه بل اكثر العالم و هم المحجوبون: (بل هم فى لبس من خلق جديد).

فلايعرفون تجديد الامر مع الانفاس.

مولانا: هر نفس نو مى شود دنيا و ما بى خبر از نو شدن وز ارتقا عمر همچون جوى نونو مى رسد مستمرى مى نمايد در جسد آن ز تيزى مستمر شكل آمد است چون شرر كش تيز جنبانى به دست شاخ آتش را بجنبانى به ساز در نظر آتش نمايد بس دراز اين درازى مدت از تيزى صنع مى نمايد سرعت انگيزى صنع لكن عثرت عليه الاشاعره فى بعض الموجودات و هى الاعراض، چه مذهب ايشان آن است كه العرض لايبقى زمانين، و عثرت عليه الحسبانيه فى العالم كله.

حسبانيه كه مشهورند به سوفسطايى، برآنند كه العالم لايبقى زمانين.

و جهلهم اهل النظر باجمهم، لكن اخطا الفريقان: اما خطا الحسبانيه فبكونهم ما عثروا، مع قولهم بالتبدل فى العالم باسره على احديه عين الجوهر المعقول الذى قبل هذه الصوره، و لايوجد- اى ذلك الجوهر- الا بها- اى بتلك الصوره- كما لايعقل اى تلك الصوره الا به- اى بالجوهر-.

يعنى خطاى سوفسطائيه آن است كه با وجودى كه قائل شده اند به تبدل در عالم باسره ، اما متنبه نشده اند به آنكه يك حقيقت است كه متبلس مى شود به صور و اعراض عالم، و موجودات متعينه متعدده مى نمايد، و ظهور نيست او را در مراتب كونى جز به اين صور و اعراض، چنان كه وجود نيست اينها را بدون او.

فلو قالوا بذلك يعنى اگر قائل شوند كه جوهرى وحدانى است كه هميشه ثابت و باقى است كه هر آن متجلى مى شود به صورتى از صور عالم بر حسب اقتضاى معانى و حقايق اسمائى، فازوا بدرجه التحقيق.

مولانا: قرنها بر قرنها رفت اى همام وين معانى بر قرار و بر دوام آب مبدل شد در اين جوى چند بار عكس ماه و عكس اختر بر قرار عكس آخر چند بايد در نظر اصل بينى پيشه كن اى كج نظر و اما الاشاعره فما علموا ان العالم كله مجموع اعراض، فهو يتبدل فى كل زمان اذ العرض لايبقى زمانين.

و اما اهل الكشف فانهم يرون الله تعالى يتجلى فى كل نفس و لايكرر التجلى.

مهر حق هرگز مكرر سر نزد مرغ لاهوتى مقرر پر نزد ويرون ايضا شهودا ان كل تجلى يعطى خلقا جديدا و يذهب بخلق.

فذهابه هو الفناء عند التجلى و البقاء لما يعطيه التجلى الاخر، فافهم.

يعنى اما خطاى اشاعره آن است كه اثبات جواهر متعدده كرده اند وراى حقيقت وجود، و اعراض متبدله متجدده را به آنها قائم داشته، و ندانسته كه عالم بجميع اجزائه نيست مگر اعراض متجدده متبدله مع الانفاس كه در عين واحد جمع شده اند، و در هر آنى از اين عين زايل مى شوند، و امثال آنها به وى متلبس مى گردند.

پس ناظر به واسطه تعاقب امثال در غلط مى افتد، و مى پندارد كه آن امرى است واحد مستمر.

مولانا: صورت از بى صورتى آمد برون باز شد كانا اليه راجعون پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتى است مصطفى فرمود دنيا ساعتى است و قال فى الباب الثالث و العشرين و مائه: شعر: و قد دل الدليل بغير شك و لاريب على نفى الاعاده لان الجوهر المعلوم باق على ما كان فى حكم الشهاده فيخلع منه وقتا او عليه بمثل او بضد للافاده اعلم- وفقك الله تعالى- انى اردت بنفى الاعاده الذى يقول: انه لايتكرر شى ء فى الوجود للاتساع الالهى و انما هى اعيان الامثال لايدرك لها الحس، اذ لايدرك التفرقه بينها، اريد بين ما انعدم منها و ما تجدد، و هو قول المتكلمين: ان العرض لايبقى زمانين.

اگر سائلى گويد: بنابراين لازم مى آيد بطلان امر تكليفى شرعى.

زيرا كه مكلف در هر حال و در هر آن ديگرى است، همچنين لازم مى آيد بطلان معاد و حشر، و كلاهما ثابت شرعا و تحقيقا.

جواب گوييم: لانسلم بطلان امرين مذكورين.

از براى آنكه مبناى ثبوت
امرين مذكورين اتحاد ذات است، و منافات ندارد با اختلاف احوال و نشئات.

چه عين شخص زيد مثلا من الازل الى الابد احوال و اعراض بر او وارد مى شود، از وجودات متعاقبه متوارده و لوازم وجود، و در هر آن متصف مى شود به وجودى غير وجود اول، و همچنين به لوازم مخصوصه به هر وجود، و زيد بذاته متشخص است و متعين به تشخصى معنوى و تعينى ازلى در باطن حق.

زيرا كه حقيقت هر موجودى عبارت است از نسبت تعين او در علم حق تعالى ازلا.

قال فى مفتاح الغيب: اعلم ان حقيقه الانسان و حقيقه كل موجود عباره عن نسبه متميزه فى علم الحق من حيث ان علمه ذاته.

فهو تعين فى باطن الحق ازلى، و تشخص معنوى.

له لكل مرتبه ارتباط ذاتى و حالى و نسبى عارضى.

و فى الفتوحات فى الباب الرابع و العشرين: ان الله تعالى لايكرر تجليا على شخص واحد، و لايشترك فيه شخصين: للتوسع الالهى.

و انما الامثال و الاشباه توهم الرائى و السامع، للتشابه الذى يعسر فصله الا على اهل الكشف، و القائلين من المتكلمين: ان العرض لايبقى زمانين.

من الاتساع الالهى ان الله اعطى كل شى ء خلقه، و ميز كل شى ء فى العالم بامر ذلك الامر هو الذى ميزه عن غيره: و هو احديه كل شى ء.

فما اجتمع اثنان فى مزاج واحد.

قال
ابوالعتاهيه: ففى كل شى ء له آيه تدل على انه واحد و ليس سوى احديه كل شى ء.

فما اجتمع، قط، اثنان فيما يقع به الامتياز، و لو وقع الاشتراك فيه ما امتازت، و قد امتازت عقلا و كشفا.

و قال فى الباب السابع و الثمانين و ماتين: اعلم ان الله- تعالى- جعل لكل صوره فى العالم اجلا ينتهى اليه فى الدنيا و الاخره، الا الاعيان القابله للصوره.

فانه لااجل لها، بل لها منذ خلقها الله الدوام و البقاء، قال تعالى: (كل يجرى لاجل مسمى) و قال تعالى: (ثم قضى اجلا و اجل مسمى عنده) فجاء بكل و هى تقتضى الاحاطه و العموم.

و قد قلنا: ان الاعيان القابله للصوره لااجل لها، فبماذا خرجت من حكم كل؟ قلنا: ما خرجت، و انما الاجل الذى للعين انما هو ارتباطها بصوره من الصور التى تقلبها، فهى ينتهى فى القبول لها الى الجل مسمى، و هو انقضاء زمان تلك الصوره.

فاذا وصل الاجل المعلوم عند الله فى هذا الارتباط انعدمت الصوره، و قبل العين صوره اخرى.

فقد جرت الاعيان الى اجل مسمى فى قبول صوره ما، كما جرت الصوره الى اجل مسمى فى ثبوتها لتلك العين الذى كان محل ظهورها، فقد عم الكل لاجل المسمى.

فقد قدر الله لكل شى ء اجلا فى امر ما ينتهى اليه، ثم ينتقل الى حاله اخرى يجرى فيها
ايضا الى اجل مسمى.

فان الله خلاق على الدوام مع الانفاس.

فمن الاشياء ما يكون مده بقائه زمان وجوده، و ينتهى الى اجله فى الزمان الثانى من زمان وجوده، و هى اقصر مده فى العالم.

و فعل الله ذلك ليصح الافتقار مع الانفاس (و) مع الاعيان الى الله تعالى.

فلو بقيت زمانين فصاعدا، لااتصف بالغنى عن الله فى تلك المده.

و هذه مسئله لايقول بها احد الا اهل الكشف المحقق منا، و الاشاعره من المتكلمين، و موضع اجماع الكل فى هذه المساله التى لايقدرون على انكارها الحركه.

گلشن: عرض شد هستيى كان اجتماعى است عرض سوى عدم بالذات ساعى است به هر جزوى ز كل كان نيست گردد كل اندر دم ز امكان نيست گردد جهان كل است و در هر طرفه العين عدم گردد و لايبقى زمانين دگر باره شود پيدا جهانى به هر لحظه زمين و آسمانى به هر ساعت جوان اين كهنه پير است به هر دم اندر او حشرى نشير است در او چيز دو ساعت مى نپايد در آن لحظه كه مى ميرد بزايد و ليكن طامه الكبرى نه اين است كه اين يوم العمل و آن يوم دين است از اين تا آن بسى فرق است زينهار به نادانى مكن خود را ز كفار قال فى الباب الواحد و السبعين و ثلاثمائه من الفتوحات: و يختلف الهيئات فى الدارين مع الانفاس باختلاف الخواط
ر هنا.

فان الانسان فى الدنيا هو الظاهر فى الدار الاخره.

و قد كان غيبا هنا فيعود شهاده هناك، و يبقى العين عينا باطن هذه الهيئات، و الصور لاتتبدل و لاتتحول.

فما ثم الا صور و هيئات، تخلع عنه و عليه دائما ابدا الى غير نهايه، و لاانقضاء.

عطار: ز حشرت نكته اى روشن بگويم تو بشنو تا منت بى من بگويم همه جسم تو هم مى دان كه معنى است كه جسم اينجا نمايد زان كه دنيا است ولى چون جسم بند جان گشايد همه جسم تو آنجا جان نمايد همين جسمت بود اما منور و گر بى طاعتى جسمى مكدر شود معنى باطن جمله ظاهر بلاشك اين بود تبلى السرائر رباعى: يك يك نفست زمان تو خواهد بود يك يك قدمت مكان تو خواهد بود هر چيز كه در فكرت تو مى آيد آن چيز همه جهان تو خواهد بود چون غشاى دنيويه به منزله آيينه ظلمانى كثيف الجوهر است، حقيقت صورت روح در او منعكس نمى شود، بلكه شبح و سايه اى از آن صورت در او منعكس مى شود كه آن معنى جسم است، و نشئه آخرت به واسطه صفا و لطافت مرآت حقيقت روح مى شود، و جسم كه غلاف اوست به تبعيت مدرك مى شود.

همچنانچه مولانا- قدس سره- در سر داستانى از كتاب مثنوى فرموده است كه: كلام در بيان آنكه تن روح را لباس است، و اين دست آستين دست روح است ، و اين پاى موزه پاى روح است.

مولانا: تا بدانى كه تن آمد چون لباس رو بجو لابس لباسى را مليس روح را توحيد و الله خوش تر است غير ظاهر دست و پايى ديگر است دست و پا در خواب بينى و ائتلاف آن حقيقت دان مدانش را گزاف آن تويى كه بى بدن دارى بدن پس مترس از جسم جان بيرون شدن باده از ما مست شد، نى ما از او قالب از ما هست شد، نى ما از او و لنعم ما قيل: تو را دستى است كش دست آستين است بلند است آن بسى، بست آستين است چو دستت را شد است اين آستين بند تو را آن دست اندر آستين چند ز تن بگذر به كوى جان قدم نه ز جان هم بگذر و رو در عدم نه پس اين لباس جسم، پرده و حجاب است از ادراك واقع روح در اين نشئه دنيويه، پس روح غيب است و جسم شهادت.

به خلاف موطن آخرت كه روح شهادت است و جسم غيب، آنچه مدرك مى شود اولا و بالذات روح است و جسم ثانيا و بالتبع، و به واسطه صفا و لطافت كه روح را است، حاجب نمى شود از ادراك جسميت كه عارضى از عوارض اوست.

عطار: چون آيينه پشت و رو بود يكسانت هم اين ماند هم آن نه اين نه آنت امروز چنان كه جانت در جسم گم است فردا شده گم جسم چنين در جانت موت عبارت از تبديل مشاعر است و حواس به الطف از اين مشاعر و حواس.

عطار فرما
يد: پنج حسى هست جز اين پنج حس كان چون زر سرخ و اين حسها چو مس چه مدركات و محسوسات آن پنج، عين محسوسات اين پنج است كه در دو آيينه متقابله موطن دنيا و آخرت نموده مى شود، و اين دو آيينه مختلفند در جلا به واسطه لطافت و كثافت نشئات.

عطار: عمر اينجا عمر آنجا سراج است بلال آبنوسى همچو عاج است وضو اينجا وضو آنجا يكه نور نماز اينجا نماز آنجا يكه حور ببينى گر تو را آن چشم باز است كه پيغمبر به قبر اندر نماز است چو تو بيننده كور و زمينى از آن نه روضه و نه حفره بينى؟ چه روح انسانى فى حد ذاته مجرد است، و حق تعالى او را خلعت جميع اسماء و صفات جماليه و جلاليه پوشانيده، خليفه خود ساخته، و همچنان چه حق تعالى منزه است از صورت عالم، و در هر آن ظاهر است به صورتى از صور عالم، لايتجلى فى صوره مرتين و لا فى صوره اثنين، همچنين ظاهر غير روح نيست به صورت و هيكل بدنى و پيكر هيولايى، و لايظهر فى بدن مرتين و لا فى بدن اثنين، دائما ابدا دنيا و آخره.

چه جميع اجزا و قوا و اعضاى انسان، صور معانى و شوون مندمجه در احديت روحى اند.

عطار: ذات جان را و معنى بسيار هست ليك تا نقد تو گردد كار هست نقود غير متناهيه دارد، و الى الابد در ظهورات لايتجلى ف
ى صوره مرتين است، و تمام اين صور غير متناهيه ظهورات آن معانى مندمجه در ذات روح است.

از اينجا متفطن مى توان شد به آنچه فريد المحققين- قدس سره- اشاره به آن فرموده در بيت مذكور.

همه جسم تو هم مى دان كه معناست كه جسم اينجا نمايد زانكه دنياست رباعيات: چون اصل اصول هست در نقطه جان نقش دو جهان ز جان توان ديد عيان هر چيز كه ديده اى تو پيدا و نهان در ديده توست عيان نه در عين جهان كردم ورق وجود تو با تو بيان تا كى باشى در ورق سود و زيان هر چيز كه در هر دو جهان است عيان در جان تو عست تو برون شو ز ميان اين جهان و آن جهان، در جان توست تن ز جان و جان ز تن، پنهان توست قال فى الباب الخامس عشر و ماتين فى معرفه اللطيفه و اسرارها: اعلم- ايدنا الله و اياك بروح القدس- ان اهل الله يطلقون لفظ اللطيفه على معنيين: يطلوقنه و يريدون به حقيقه الانسان، و هو المعنى الذى البدن مركبه و محل تدبيره، و آلات تحصيل معلوماته المعنويه و الحسيه، و يطلقونه ايظا و يريدون به كل اشاره دقيقه المعنى يلوح فى الفهم، لاتسعها العباره، و هى من علوم الاذواق و الاحوال.

فهى تعلم و لاتنقال.

لاتاخذها الحدود و ان كانت محدوده فى نفس الامر، و لكن ما يلزم من له حد و حقيقه فى نفس الامر ان يعبر عنه، و هذا معنى قول اهل الفهم: ان الامور منها تحد و منها لاتحد اى يتعذر العباره عن ايضاح حقيقته وحده للسامع حتى يفهمه، و علوم الاذواق من هذا القسم.

و من الاسماء الالهيه اسم اللطيف، و من حكم هذا الاسم الالهى ايصال ارزاق العباد، المحسوسه و المعنويه المقطوعه الاسباب من حيث لايشعر بها المرزوق، و هو قوله تعالى: (و يرزقه من حيث لايحتسب).

و من الاسم اللطف قوله- عليه الصلوه و السلام- فى نعيم الجنه: فيها ما لا عين رات، و لا اذن سمعت، و لا خطر على قلب بشر.

كما تعلم ان الرزاق هو الله على الاجمال، و لكن ما تعرف كيف اتصال الرزق للمرزوق على التفصيل و التعيين الذى يعلمه الحق من اسمه اللطيف.

فان علم، فمن حكم اسم آخر الهى لا من الاسم اللطيف، و ليس اذ ذلك لطيفه، فلابد من الجهل بالايصال.

و لهذا المعنى سميت حقيقه الانسان لطيفه، لانها ظهرت بالنفخ عند تسويه البدن للتدبير من الروح المضاف الى الله فى قوله: (فاذا سويته و نفخت فيه من روحى)، و هو النفس الالهى، و قد مضى بابه.

فهو سر الهى لطيف بنسبه الى الله على الاجمال من غير تكييف.

فلما ظهر عينه بالنفخ عند التسويه، و كان ظهوره عن وجود لاعن عدم، فما حدث الا ا
ضافه التوليه اليه بتدبير هذا البدن، مثل ظهور الحرف عن نفس المتكلم، و اعطى فى هذا المركب الالات الروحانيه و الحسيه، لادراك علوم لايعرفها الا بوساطه هذه الالات، و هذا من كونه لطيفا ايضا.

فانه فى الامكان العقلى، فيما يظهر لبعض العقلاء من المتكلمين، ان يعرف ذلك الامر من وساطه هذه الالات، و هذا ضعف فى النظر.

فانا ما نعنى بالالات الا المعانى القائمه بالمحل.

فنحن نريد السمع و البصر و الشم، لا الاذن و العين و الانف، و هو لايدرك المسموع الا من كونه صاحب سمع، لاصاحب اذن، و كذلك لايدرك المبصر الا لكونه صاحب بصر، لاصاحب حدقه و اجفان.

فاذا اضافت هذه الالات لايصح ارتفاعها.

و ما بقى الا لماذا ترجع حقائقها، هل ترجع لامور زائده على عين اللطيفه؟ او ليست ترجع الا الى عين اللطيفه؟ و يختلف الاحكام فيها باختلاف المدركات، و العين واحده.

و هو مذهب المحققين من اهل الكشف و النظر الصحيح العقلى.

فلما ظهر عين هذه اللطيفه التى هى حقيقه الانسان، كان هذا ايضا عين تدبيرها لهذا البدن من باب اللطائف.

لانه لايعرف كيف ارتباط الحياه لهذا البدن بوجود هذا- الروح اللطيف، بمشاركه ما تقتضيه الطبيعه فيه من وجود الحياه التى هى- الروح الحيوانى، فظهر نوع
اشتراك.

فل يدرك على الحقيقه هذه الحياه البدنيه، هل هى لهذه اللطيفه الظاهره عن النفخ الالهى المخاطبه المكلفه؟ او للطبيعه او للمجموع؟ الا اهل الكشف و الوجود، فانهم عارفون بذلك ذوقا.

اذ قد عملوا انه ما فى العالم الا حى ناطق بتسبيح ربه بلسان فصيح ينسب اليه، بحسب ما يقتضيه حقيقته عند اهل الكشف.

فاما ما عدا اهل الكشف، فلايعلمون ذلك اصلا.

فهم اهل الجماد و النبات و الحيوان، و لايعلمون ان الكل حى، و لكن لايشعرون كما لايشعرون بحياه الشهداء المقتولين فى سبيل الله، قال تعالى: (و لاتقولوا لمن يقتل فى سبيل الله اموات بل احياء)، يرزقون فرحين! ثم ان تدبير هذه اللطيفه هذا البدن لبقاء الصحبه، لما اقتنته من المعارف و العلوم بصحبه هذا الهيكل، و لاسيما اهل الهياكل المنوره، و هنا ينقسم اهل الله الى قسمين: قسم يقول بالتجريد عند مفارقه هذا البدن، و انها مكتسب من خلقها و علومها و معارفها احوالا، و هيئات يعلمون بها فى عالم التجريد من اخوانها، فيطلب درجه الكمال، و هذا الصنف و ان كان من اهل الله فليس من اهل الكشف، بل الفكر عليه غالبا، فالنظر العقلى عليه الحاكم، و القسم الاخر من اهل الله- و هم اهل الحق- لايبالون بالمفارقه متى كانت، لانه
م فى مزيد علم ابدا دائما، و انهم ملوك اهل تدبير لمواد طبيعيه او عنصريه، دنيا و برزخا و آخره.

فهم المومنون القائلون بحشر الاجساد، و هولاء لهم الكشف الصحيح.

فان اللطيفه الالهيه لم تظهر الا عن تدبير و تفصيل و هيكل مدبر، هو اصل وجودها مدبره، فلاتنفك عن هذه الحقيقه.

و من تحقق ما يرى نفسه عليه فى حال النوم فى الرويا، يعرف ما قلناه.

فان الله ضرب ما يراه النائم فى نومه مثلا، و ضرب اليقظه من ذلك النوم مثلا آخر للحشر.

و الاول ما يوول اليه الميت بعد مفارقه عالم الدنيا، و لكن اكثر الناس لايعلمون، (يعلمون ظاهرا من الحياه الدنيا و هم عن الاخره هم غافلون).

فنحن فى ارتقاء دائم، و مزيد علم دنيا و آخره و برزخا، و الالات مصاحبه لاتنفك فى هذه المنازل و المواطن و الحالات عن هذه اللطيفه الانسانيه.

ثم ان الشقاء لهذه اللطيفه امر عارض، يعرض لها كما يعرض المرض فى الدنيا لها، لفساد هذه الاخلاط بزياده او نقص.

فاذا زيد فى الناقص او نقص من الزايد و حصل الاعتدال، زال المرض و ظهرت الصحه.

كذلك ما يطرا عليها فى الاخره من الشقاء، ثم المال الى السعاده، و هى استقامه النشاه فى اى دار كان من جنه او نار.

اذ قد ثبت انه لكل واحده من الدارين ملوها.

ف
الله يجعلنا ممن حفظت عليه صحه مزاج معارفه و علومه! و هذا طرف من حقيقه مسمى اللطيفه الانسانيه، بل كل موجود من الاجسام له لطيفه روحاينه الهيه تنظر اليه من حيث صورته لابد من ذلك، و فساد الصوره و الهيئه موت حيث كان.

و قال فى الفصل الثالث و الاربعين فى الاعاده من الباب الثامن و التسعين و مائه فى معرفه النفس- بفتح الفاء-: الاعاده تكرار الامثال و العين فى الوجود.

و ذلك جائز، و ليس بواقع.

اعنى تكرار العين للاتساع الالهى، و لكن الانسان فى لبس من خلق جديد، فهى امثال يعسر الفصل فيها لقوه الشبه.

فالاعاده انما هى فى الحكم مثل السلطان يولى واليا، ثم يعزله، ثم يوليه بعد عزله، فالاعاده فى الولايه، و الولايه نسبه لا عين وجودى.

الاترى الاعاده يوم القيامه انما هى فى التدبير.

فان النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- قد ميز بين نشاه الدنيا و نشاه الاخره، و الروح المدبر لنشاه الدنيا عاد الى تدبير النشاه الاخره، فهى اعاده حكم و نسبه، لا اعاده عين فقدت ثم وجدت، و اين مزاج من يبول و يغوط و يتمخط من مزاج من لايبول و لايغوط و لايتمخط.

و الاعيان التى هى الجواهر ما فقدت من الوجود حتى يعاد اليه، بل لم يزل موجوده العين، و لااعاده فى الوجود ل
موجود، فانه موجود، و انما هيئات و امتزاجات نسبيه.

و اما قولنا بالجواز فى الاعاده فى الهيئه و المزاج الذى ذهب، فلقوله: (ثم اذا شاء انشره) و ما شاء.

فان المخبر عن الله فرق بين نشاه الدنيا و نشاه الاخرى، و فرق بين نشاه الدنيا و نشاه الاخرى، و فرق بين نشاه اهل السعاده و نشاه اهل الشقاء.

اعلم- علمك الله تعالى و ايانا- كه دار وجود واحد است، و انقسام او به دنيا و آخرت نسبت با تو است.

از براى آنكه آن دو صفت است از صفات نشئه انسانيت.

عطار: دو عالم در تو پيدا كرد بنگر وصالش يافتى از وصل برخور سراسر در تو پيدا مى ندانى كه بى شك اين جهان و آن جهانى و الذى نفس محمد بيده، ان الجنه و النار اقرب الى احدكم من شراك نعله.

شعر: بهشت و دوزخت با توست در باطن نگر با تو سقرها در جگر يابى جنانها در جنان بينى نقاب قوه حسى چو از پيش تو بردارند اگر گبرى سقر يابى و گر مومن جنان

 بينى چه حجب طبيعت و غشاوت هوى، ديده دل را از ادراك آن كور مى دارد (و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم لايبصرون).

چون به انقضاى شب عمر، صبح قيامت صغرى بدمد، هر چه نقد باطن او بود ظاهر گردد، و هر چه در دنيا از وى صادر شده باشد باز بيند: (فكشفنا
عنك غطائك فبصرك اليوم حديد).

شعر: به وقت صبح شود همچو روز معلومت كه با كه باخته اى عشق در شب ديجور ان كان ريعك شوكا انت زارعه او كان نسجك خزا انت عازله اگر بار خار است خود كشته اى و گر پرنيان است خود رشته اى شيخ سعيد الدين فرغانى در شرح قصيده تائيه آورده، در بيان تحقق تجسد اعمال و اقوال در نشئه برزخى و جنانى و جحيمى: بدان وفقك كه همچنان كه افلاك و كواكب، صور و مظاهر حقايق و اسماى الهى اند، و تشكلات و اتصالات ايشان، مظاهر توجهات و اجتماعات حقايق و اسمائاند، و از اين حيثيت در اين عالم موثرند، و صور و نتايج آن تشكلات و اتصالات علويات در اين نشئه دنيويه به صور امزجه و اشخاص و اقوال و اعمال و احوال ايشان متشخص و متجسد مى شوند، همچنين قوا و اعضاى صورت انسانى كه مجمل همه عالم است، مظاهر و صور حقايق و اسماى الهيه اند، و تشكلات و اتصالات صور انسانيه به بركت اقوال و اعمال عبارت از آن است، هم مظاهر و توجهات حقايق و اسماء است.

لاجرم همچنان كه صور و نتايج تشكلات و اتصالات فلكى اگر چه اعراضند، اينجا ظاهر و متجسد مى گردند، همچنين صور اقوال و اعمال انسانى هر چند اعراضند، اما در افلاك و اطباق متجسد مى گردند.

و جمله صور برزخي
ه و حشريه و جنانيه و غير آن هيئات متجسده اند كه نفوس ايشان در برزخ به آن صور متجسده متعلق مى شود، و نعمت و نقمت ايشان در برزخ از حيثيت آن صور به ايشان مى رسد.

اما هر فعلى و عملى و قولى كه به قصدى و نيتى صحيح مقرون باشد، به حسب قوت نسبت آن نيت به وحدت و اخلاص، هر آينه تجسد او در فلكى عالى تر صورت مى بندد، تا اگر حكم وحدت و اخلاص بر قولى و عملى غالب آيد به حكم: (اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه)، آن به كلى به عالم وحدت مرتفع شود، و در اين افلاك هيچ صورت نپذيرد.

و اليه الاشاره بقوله- صلى الله عليه و آله و سلم-: ما قال عبد الا اله الا الله مخلصا من قلبه، الا فتحت له ابواب السماوات حتى يفضى الى العرش.

و اما هر فعلى و قولى كه از نيت صحيح خالى باشد، تا به يكبارگى هباء منثورا شود، يا از اين عالم خاك و آب و هوا تجاوز نكند، و در نشئات آخرت منضم با صورت جسمانيش مصور گردد، و در جسمش افزوده موجب شدت عذاب گردد.

اعاذنا الله من ذلك! و الاشاره بقوله- صلى الله عليه و آله و سلم-: ان غلظ جلد الكافر اثنين و اربعين ذراعا، و ان ضرسه مثل احد، و ان مجلسه فى جهنم ما بين مكه الى المدينه.

و اما اقوال و اعمال كه مقرون به قصد و نيت صحيح باشد، در بهشت تصور حدائق و اشجار و ثمار و انهار و حور و قصور متجسد مى شود، و الدليل عليه: قوله تعالى: (و ان ليس للانسان الا ما سعى و ان سعيه سوف يرى ثم يجزيه الجزاء الاوفى)، و قوله تعالى: (فمن يعمل مثقال ذره خيرا يره)، و شكى نيست كه سعى و عمل عرضند، و العرض لايبقى زمانين، پس چگونه مرئى مى شود؟ و نص صريح دلالت بر رويت عين سعى و عمل مى كند! پس اين رويت جز به طريق تجسد نتواند بود، و قوله- صلى الله عليه و آله-: لقيت ليله اسرى بى ابراهيم- عليه السلام- فقال: يا محمد! اقرا امتك منى السلام، و اخبرهم ان الجنه طيبه التربه، عذبه الماء، و انها قيعان، و ان غراسها سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر.

عطار: بهشت از نور تو زينت پذيرد كه بى اعمال تو زينت نگيرد در و ديوار جنت از حيات است زمين و آسمان او نجات است درختش صدق و اخلاص است تقوا همه بار درخت اسرار معنا وضو اينجا وضو آنجايكه نور ثمار اينجا ثمار آنجايكه حور و در حديث صحيح است كه ياتى البقره و ال عمران كانهما غمامتان او غيابتان، يحاجان عن صاحبهما، الحديث.

اعلم- اسعدك الله- كه چون محقق و مبين گشت در كلام سابق كه روح يكى است و نشئات و مظاهر او ب
سيار، ببايد دانست كه ارواح انسانى را بعد از موطن الست نشئات و مواطن بى شمار است.

بعضى ارواح سعدا مخصوص است، و بعضى هم سعدا و هم اشقيا در آن مشتركند.

اول: نشئه حسى است كه آن را دنيا مى خوانند، و هى التى نحن فيها الان، و حكم اين نشئه از زمان ولادت بود تا وقت مرگ.

دوم: نشئه برزخى است، و حكم اين نشئه از زمان مفارقت بدن بود تا وقت حشر.

قال تعالى: (و من ورائهم برزخ الى يوم يبعثون).

و در احكام اين نشئه، عجايب بسيار است، انموذجى از آن صاحب فطنت سليم را از احكام منامات و علم تعبير معلوم گردد.

چه جواب آيينه سر فنا و تجريد است، و محاكى احوال آخرت كما تنامون تموتون، و كما تستيقظون تبعثون.

چه به واسطه خواب اندك ما به تجردى از علايق عالم محسوس كه او را حاصل آيد، هر آينه معقولات را در كسوت ممثلات مشاهده مى كند.

پس چون به مرگ علاقه به تمام منقطع شود، همه احوال و اعمال و اخلاق خود را آنجا مشخص باز بيند به صور مناسب، (يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء تودلو ان بينها و بينه امدا بعيدا).

شعر: باش تا روى بند بگشانيد باش تا تو در حديث آيند تا كيان را گرفته اى در بر تا كيان را نشانده اى بر در روى فى شهاب الاخبار
عن رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: من قتل عصفورا عبثا، جاء يوم القيامه و له صراخ عند العرش يقول: يا رب، سل هذا فبم قتلنى من غير منفعه؟.

قال الله تعالى: (يوم تبلى السرائر).

آن عالمى است كه در آنجا ظاهر باطن شود و باطن ظاهر.

هر صفت كه در دنيا بر آدمى غالب بوده باشد، آن صفت در آن عالم به صورتى مناسب آن پيدا شود.

مثلا اگر مخنث جاه بود، به صورت پلنگى ظاهر گردد، و اگر قوه شهوت غالب باشد، به صورت سگ، و اگر قوه غضب، به صورت خوك! آنچش امروز زير پوش نمود آن، زير پوش حشر خواهد بود (يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه).

گلشن: هر آنچ آن هست بالقوه در اين دار به فعل آيد در آن عالم به يكبار همه افعال و اقوال مدخر هويدا گردد اندر روز محشر چو عريان گردى از پيراهن تن شود عيب و هنر يكباره روشن تنت باشد و ليكن بى كدورت كه بنمايد از او چون آب صورت همه پيدا شود آنجا ضماير فرو خوان آيه تبلى السرائر دگر باره به وفق عالم خاص شود اخلاق تو اجسام و اشخاص چنان كز قوه عنصر در اينجا مواليد سه گانه گشت پيدا همه اخلاق تو در عالم جان گهى انوار گردد گاه نيران نماند مرگ تن در دار حيوان به يكرنگى برآيد قالب و جان قال الشيخ فى ن
قش الفصوص: كان الانسان مختصرا من الحضره الالهيه.

يعنى مجموعه اى است كه در اوست جميع حقايق اسماى الهيه.

و لذلك خصه بالصوره، فقال- صلى الله عليه و اله و سلم-: خلق الله آدم على صورته، و جعله الله العين المقصوده و الغايه المطلوبه من العالم كالنفس الناطقه من الشخص الانسانى.

گلشن: جهان چون توست يك شخص معين تو او را گشته چون جان او تو را تن و لهذا يخرب الدنيا بزواله، يعنى از اين جهت كه انسان كامل نسبت با عالم همچون نفس ناطقه است، از شخص انسانى خراب مى گردد دنيا به انعدام انسان كامل در دنيا و انتقال او به آخرت، همچنان چه خراب مى شود بدن به انقطاع تعلق نفس ناطقه از او، تعلق تدبير و تصرف لايق به نشئه دنيويه.

و تنتقل العماره الى الاخره من اجله.

و منتقل مى شود عمارت به آخرت به سبب انتقال انسان كامل به آخرت، همچنان چه منتقل مى شود عمارت به بدن مكتسب نفس ناطقه بعد از انقطاع تعلق او از بدن عنصرى على راى، يا آنكه تدبير و تصرف بگرداند او را لايق حشر موعود.

و هذه مساله دقيقه كلت عن دركها الافهام، و حارت فيها العقول و الاوهام، فليس الا للكشف الصرف المحمدى فيها قدم- صلى الله عليه و آله و سلم-.

قال فى فك فص الشعيبى: لما كان القل
ب منبع التشعب كما ذكرت لك، تنبعث منه الحياه الحيوانيه و تسرى فى جميع الاقطار.

و اما قلب جمله الصوره الوجوديه: فالانسان الكامل الحقيقى برزخ الوجوب و الامكان، و المرآه الجامعه بالذات و المرتبه من صفات القدم و احكامه، و كذلك الحدثان، و لهذا جعل محل خلافته الارض التى هى مركز الدائره الوجوديه، و لمقامها المعنوى المحجوب الان بصورتها، رتبه البدنيه فى انبعاث النفس الرحمانى ليكون النشاه الكليه الوجوديه، فناسب من هذه الوجه الانسان الحقيقى النازل فبها بالخلاقه، لانه الاول بالرتبه و المنزله و ان كان آخرا بالصوره، فهو الواسطه بين الحق و الخلق، و به و من مرتبته يصل فيض الحق و المدد الذى هو سبب بقاء ما سوى الحق الى العالم كله علوا و سفلا، و لولاه من حيث برزخيه التى لاتغاير الطرفين، لم يقبل شى ء من العالم المدد الالهى الواحدانى لعدم المناسبه و الارتباط و لم يصل اليه، فكان يفنى و انه عمد السماوات.

و لهذا السر برحلته من مركز الارض التى هى صوره حضره الجميع و احديته و منزل خلافه الالهيه الى الكرسى الكريم و العرش المجيد المحيطين بالسماوات و الارض ينخرم نظامها، فتبدل الارض غير الارض و السماوات، و لهذا نبه ايضا عليه عليه على ما ذك
رنا بقوله: لاتقوم الساعه و فى الارض من يقول: الله، الله.

و اكده بالتكرار يريد: و فى الارض من يقول: الله قولا حقيقيا، اذ لو اراد من يقول كلمه الله لم يوكد بالتكرار، و لاشك انه لايذكر الله ذكرا حقيقيا، و خصوصها بهذا الاسم الجامع الاعظم المنعوت بجميع الاسماء، الا الذى يعرف الحق المعرفه التامه، و اتم الخلق معرفه بالله فى كل عصر خليفه الله، و هو كامل ذلك العصر، فكانه يقول- صلى الله عليه و آله و سلم-: لاتقوم الساعه و فى الارض انسان كامل، و هو المشار اليه بانه العمد المعنوى الماسك، و ان شئت فقل: الممسوك لاجله.

فاذا انتقل، انشقت السماء و كورت الشمس و انكدرت النجوم و انتشرت، و سيرت الجبال و زلزلت الارض و جائت القيامه.

و لولا ثبوته من حيث مظهريته فى الجنه التى محلها الكرسى و العرش المجيد، لكان الحال فيهما كالحال فى الارض و السماوات.

و انما قيدت ثبوته من حيث مظهريته من اجل ما اطلعنى الله عليه من ان الجنه لايسع انسانا كاملا، و انما يكون منه فى الجنه ما تناسب الجنه، و فى كل عالم ما يناسب ذلك العالم، و ما يستدعيه ذلك العالم من الحق من حيث ما فى ذلك العالم من الانسان.

بل اقول: و لو خليت جهنم منه لم تبق، و به امتلات و اليه ا
لاشاره بقدم الجبار المذكور فى الحديث عند قوله- عليه السلام-: ان جهنم لايزال تقول: (هل من مزيد) حتى يضع الجبار فيها قدمه، فاذا وضع الجبار فيها قدمه ينزوى بعضها من بعض و تقول: قط قط اى حسبى حسبى.

و اجتزت من جانب الحق ان القدم الموضوع فى جهنم هو الباقى فى هذا العالم من صور الكمل، مما لم يصحبهم فى النشاه الجنانيه، و كنى عن ذلك الباقى بالقدم، للمناسبه الشريفه اللطيفه، فان القدم من الانسان آخر اعضاء صورته، فكذلك نفس صورته العنصريه آخر اعضاء مطلق الصوره الانسانيه، لان صوره العالم باجمعها كالاعضاء لمطلق صوره الحقيقه الانسانيه، و هذه النشاه آخر صوره ظهرت بها الحقيقه الانسانيه، و بها قامت الصور كلها التى قلب انها كالاعضاء.

قال فى شرح نقش الفصوص: مادام كه انسان كامل در دنيا بود، عالم محفوظ و خزاين الهى مضبوط باشد، و چون از اين عالم منتقل شود به آن عالم، و از دنيا مفارقت كند، و مقيم دار آخرت گردد، و در افراد انسانى كسى نباشد كه متصف به كمالات الهيه شود، يا قائم مقام او گردد و خداى تعالى او را خزينه دار خزائن خود سازد، هر چه در خزائن دنيا باشد از كمالات و معانى با آن كامل از خزينه بيرون برند، و اين بعض دنيوى لاحق گردد به
آنچه در خزاين اخروى است، و كار خزانه دارى و خلافت به آخرت افتد.

قال سعيد الدين الفرغانى: التجليات الالهيه لاهل الاخره انما هى بواسطه الكامل كما فى الدنيا، و المعانى المفصله لاهلها متفرعه من مرتبته و مقام جمعه ابدا كما تفرع منه ازلا، و ما للكامل من الكمالات فى الاخره لايقاس على ما له من الكمالات فى الدنيا، اذ لاقياس لنعم الاخره على نعم الدنيا، و قد جاء فى الخبر الصحيح: ان الرحمه مائه جزء: جزء منها لاهل الدنيا، و تسعه و تسعون لاهل الاخره.

و اعلم ان دار الوجود واحده، و انقسامها الى الدنيا و الاخره بالنسبه اليك، لانهما صفتان للنشاه الانسانيه.

فادنى نشاته الوجوديه العينيه النشاه العنصريه، فهى الدنيا لدنائتها بالنسبه الى نشاته النوريه الالهيه، او لدنوها عن فهم الانسان الحيوان، و لما كانت النشاه الانسانيه الكليه فى الدنيا نشاتين: تفصيليه فرقانيه و نشاه احديه جمعيه قرآنيه، و هذه النشاه الدنيويه كثيفه، و صورتها مقيده سخيفه من ماده جامعه بين النور و الظلمه، و النفس الناطقه المتعلقه بها من بعض قواها القوه العمليه، و هى ذاتيه لها، و بها يعمل الله سبحانه لاجلها فى كل نشاه و موطن صوره هيكليه تنزل معانيها فيها، و يظهر قواه
ا و خصائصها و حقائقها بها، و كانت هذه النشاه الجامعه بين النور و الظلمه لاتقتضى الدوام، بل لابد لها من الانخرام و الانصرام لكونها حاصله من عناصر مختلفه متبانيه متضاده يقضى بحقائقها الانفكاك.

و كون قوى مزاجها العنصرى غير وافيه بجميع ما فى النفس من الحقائق و الدقائق.

فان فى النفس ما لايظهر بهذه النشاه العنصريه مثل ما يظهر بنشاتها الروحانيه النورانيه، و قد حصل لها بحمد الله- سبحانه- فى مده عمرها التى كانت تعمر ارض جسدها من الاخلاق الفاضله و الملكات الكامله و العلوم و الاعمال الصالحه الحاصله، كمال فعلى لما صارتها جميع ما كان بالقوه بالفعل.

فينشى ء الله سبحانه للنفس بالقوه العمليه اذا خرجت عن الدنيا، صوره اخرويه روحانيه ملائمه لها فى جميع افاعيلها و خصائصها، من ماده روحانيه حاصله لها من تلك الاخلاق و الملكات و العلوم و الاعمال.

فيظهر بحقائقها و خصائصها و آثارها فى تلك الصوره، ظهورا يقتضى الدوام الى الابد.

لان مادتها روحانيه وحدانيه نوريه، فاقتضت تلك النشاه الروحانيه الدوام و البقاء، لرسوخ حقائقها و اصولها الروحانيه فى جوهر الروح، و دوام التجلى النفسى الالهى فيها.

فاذا انتقل الامر الى الاخره، فظهرت النفوس و الارواح
الانسانيه فى صورها الروحانيه البرزخيه و المثاليه و الحشريه، و غلبت الروحيه على الصور، و النوريه على الظلمه، و اخبرن الحق الاسرار و الانوار و الحقائق فى تلك الصور الاخرويه، كان الانسان باحديه جمعه ختما على تلك النشاه الاخرويه، حافظا لها الى الابد.

فافهم! فيض و قبول فيض دائمى است.

هر قابلى كه به صفت وجود متصف شد، واجب الوجود گشت به وجود حق دائم.

پس عدم بر او طارى نشود، اما تعينات و ظهورات و نشئات بر او طارى مى شود، و اين مخالف آيه (كل من عليها فان) نيست.

زيرا كه متعلق فنا تعين شخص است نه متعين.

پس وجود متعين بعد از زوال تعينى ظهور مى كند در تعينى ديگر، اعم از آنكه برزخى بود يا حشرى يا جنانى يا جهنمى، و اين تجليات و ظهورات باقى است ابد الابدين، و قابل و مقبول هر دو باقى و دائم بالحق الدائم الباقى.

الممكنات كلها شوون الحق فى غيب ذاته و اسمائه، و وقع اسم الغير عليها بواسطه التعين و الاحتياج الى من يوجدها فى العين، و بعد الاتصاف بالوجود العينى صار واجبا بالغير لاينعدم ابدا، بل يتغير و يتبدل بحسب عوالمه و طريان الصور عليه.

قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم : انكم خلقتم للابد، و انما تنقلون من دار الى دار.

شع
ر: اندر آن بقعه ز اهل نفس و نفس مرگ ميرد دگر نميرد كس خلق الناس للبقاء فضلت امه تحسبونها للنفاد انما ينقلون من دار اعمال الى دار شقوه او رشاد عن ابن عباس رضى الله عنهما- قال: تلا رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- هذه الايه: (رب ارنى انظر اليك)، فقال: قال الله تعالى: يا موسى، انه لايرانى حق الا مات، و لايابس الا تدهده، و لارطب الا تفرق، انما يرانى اهل الجنه الذين لاتموت اعينهم و لاتبلى اجسامهم.

و قال فى الباب الخامس و السبعين و ثلاثمائه من الفتوحات فى معرفه يضاهى الخيالى و عالم الحقائق و الامتزاج و هو من الحضره المحمديه: اعلم- ايدك الله- ان رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- قال: مولى القوم منهم، و الخيال من موالى النفس الناطقه، فهى منها بمنزله المولى من السيد.

اعلم ان القوه الخياليه التى فى نشاه الانسان من كونه، نسخه من العالم بالنسبه الى عالم المثال المطلق، كالجزء بالنسبه الى الكل، و كالجدول بالنسبه الى النهر الذى هو مشرعه، و لما كان طرف الجدول الذى يلى النهر متصل به، كذلك عالم خيال الانسان من حيث طرفه الاعلى متصل بعالم المثال.

لكن الناس فى ذلك من وجه على قسمين: قسم لايعرفون ذلك الارتباط، و لايشعرون
به، و لايستشرفون عليه، و هم جمهور الناس، و قسم- و هم اهل القلوب- يعلمونه، و يستشرفون و يسوقون اليه، بل يتعدونه الى عالم الارواح، و ما فوقه.

كذا قال المحقق القونوى فى شرح الحديث.

و قال صاحب الفتوحات فى الرساله السلوك الى الله: اعلم ان النبوه و الولايه يشتركان فى ثلاثه اشياء: الواحد فى العلم من غير تعلم كسبى، و الثانى فى الفعل بالهمه فيما جرت العاده ان لاتفعل الا بالجسم، و الثالث فى رويه عالم الخيال فى الحس.

و للمولى فى السيد نوع من انواع التحكم من اجل المليكه.

فانه به و بامثاله من الموالى يصح كون السيد مالكا و ملكا.

فلما لم يصح للسيد هذه المنزله الا بالمولى، كان له بذلك يد هى التى تعطيه بعض التحكم فى السيد، و ما له فيه من التحكم الا انه يصورها فى اى صوره شاء، و ان كانت النفس على صوره فى نفسها، و لكن لاتتركها هذا الخيال عند المتخيل الا على حسب ما يريده من الصوره فى تخيله، و ليس للخيال قوه يخرجه عن درجه المحسوسات، لانها ما تولد و لاظهر عينه الا من الحس.

فكل تصرف يتصرفه فى المعدومات و الموجودات، و ما له عين فى الوجود او لا عين له، فانه يصوره فى صوره محسوس له عين فى الوجود، و لكن اجزاء تلك الصوره كلها اجزاء وجودي
ه محسوسه لايمكن له ان يصورها الا على هذا الحد.

فقد جمع الخيال بين الاطلاق العام الذى لااطلاق يشبهه، فان له التصرف العام فى الواجب و المحال و الجائز، و ما ثم من له حكم هذا الاطلاق.

و هذا هو تصرف الحق فى المعلومات بواسطه هذه القوه، كما ان له التقييد الخاص المنحصر.

فلايقدر ان تصور امرا من الامور الا فى صوره حسيه- كانت موجوده تلك الصور المحسوسه او لم يكن- لكن لابد من اجزاء الصوره المتخيله ان يكون كلها- كما ذكرنا- موجوده فى المحسوسات، اى قد اخذها من الحس حين ادركها متفرقه، لكن المجموع قد لايكون فى الوجود.

و اعلم ان الحق لم يزل فى الدنيا متجليا للقلوب دائما، فيتنوع الخواطر فيها التجليه و ان تنوع الخواطر فى الانسان على التجلى الالهى، من حيث لايشعر بذلك الا اهل الله، كما انهم يعلمون ان اختلاف الصور الظاهره فى الدنيا و الاخره، فى جميع الموجودات كلها غير متنوع، فهو الظاهر، اذ هو عين كل شى ء و فى الاخره يكون باطن الانسان ثابتا، فانه عين ظاهر صورته فى الدنيا، و التبدل فيه خفى، و هو خلقه الجديد فى كل زمان الذى هم فيه فى لبس، و فى الاخره يكون ظاهره مثل باطنه فى الدنيا، و يكون التجلى الالهى دائما بالفعل، فيتنوع ظاهره فى الا
خره كما يتنوع باطنه فى الدنيا، فى الصور التى يكون فيها التجلى الالهى، منصبغ بها انصباغا.

فذلك هو التضاهى الالهى الخيالى، غير انه فى الاخره ظاهر و فى الدنيا باطن.

فحكم الخيال مستصحبه للانسان فى الاخره، و للحق، و ذلك هو المعبر عنها بالشان الذى هو فيه الحق من قوله: (كل يوم هو فى شان)، فلم يزل و لايزال.

و انما سمى ذلك خيالا، لانا نعرف ان ذلك راجع الى الناظر، لا الى الشى ء فى نفسه، ثابت على حقيقته لايتبدل، لان الحقائق لاتتبدل.

و يظهر الى الناظر فى صور متنوعه، و ذلك التنوع0 حقيقه ايضا لاتتبدل عن تنوعها.

فلافعل الثبوت على صوره واحده، بل حقيقتها الثبوت على التنوع.

فكل ظاهر فى العالم صوره ممثله كيانيه مضاهيه للصوره الالهيه، لانه لايتجلى للعالم الا بما يناسب العالم فى عين جوهر ثابت، كما ان الانسان من حيث جوهره ثابت ايضا.

فترى الثابت بالثابت، و هو الغيب منك و منه، و ترى الظاهره بالظاهر، و هو المشهود و الشاهد و الشهاده منك و منه.

فكذا تدركه، و كذا تدرك ذاتك، غير انك معروف فى كل صوره انك انت لاغيرك.

كما نعلم ان زيدا فى تنوعه فى كيفياته: من خجل و وجل، و مرض و عافيه، و رضى و غضب، و كل ما يتقلب فيه من الاحوال، انه زيد لا غي
ره، و كذلك الامر فنقول: قد تغير فلان من حال الى حال، و من صوره الى صوره.

و لو لا ما هو الامر على هذا، لكان اذا تتبدل الحال عليه لم نعرفه و قلنا بعدمه.

فعلمنا ان ثم عينين- كما قال تعالى-: (الم نجعل له عينين).

فعين يدرك به من يحول، و عين يدرك به التحول.

و هما طريقان مختلفان، قد ابانهما الله لذى عينين، و هو قوله: (و هديناه النجدين) اى بينا له الطريقين كما قال الشاعر: نجدا على انه طريق تقطعه للظباعيون فجعل قطع الطريق للعيون، فكل عين لها طريق.

فاعلم من رايت و ما رايت، و لهذا صح (و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى).

فالعين التى ادركت بها ان الرمى لمحمد- صلى الله عليه و آله و سلم- فتعلم ان لك عينين- ان كنت صاحب علم- فتعلم قطعا ان الرامى هو الله فى صوره محمديه جسديه، و و ليس التمثل و التخيل غير هذا.

فالله قد نبهك، و انت لاتنتبه! و هذه هى الايات التى جعلها الله لقوم يعقلون عنه، و يتفكرون فيها، و (ذكرى لمن كان له قلب (ينقلب) او القى السمع (لما قيل له و عرف به) و هو شهيد) لتقلبه فى نفسه، معلم ان الامر كذلك، هولائهم اولوا الالباب.

فان اللب بحجته صوره القشر.

فلايعلم بعلم اللب الا من علم ان ثم لبا، و لولا ذلك ما كثر القشر.

و الحمدلله اولا و آخرا.

خاتمه باب المعاد فيما روى عليه السلام عن رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فى مواقف القيامه: اورده صاحب الفتوحات المكيه روايه عن عبد الله بن مسعود قال: كنت جالسا عند على بن ابى طالب و عنده عبدالله ابن عباس و حوله عده من اصحاب رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فقال على: قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: ان فى القيامه لخمسين موقفا، كل موقف منها الف سنه الى آخر الحديث، رواه باسناده فى اثناء الباب الرابع و الستين من الفتوحات: فى معرفه القيامه و منازلها و كيفيه البعث.

شعر: يوم المعارج من خمسين الف سنه يطير عن كل نوام به وسنه و الارض، من حذر عليه ساهره لاتاخذنها، لما يقضى الاله، سنه فكن غريبا و لاتركن لطائفه من الخوارج اهل الالسن اللسنه و ان رايت امرئا يسعى لمفسده فخذ على يده تجزى به حسنه ولتعتصم، حذرا، بالكهف، من رجل تريك فتنته يوما كمثل سنه قد مد خطوته من غير طاعته و لم يزل فى هواه خالعا رسنه اعلم انه انما سمى هذا اليوم يوم القيامه، لقيام الناس فيه من قبورهم، لربهم فى النشاه الاخره التى ذكرناها فى البرزخ فى الباب الذى قبل هذا الباب، و لقيامهم اذا جاء الحق للفصل و القضاء، و الملك صفا صفا.

قال الله تعالى: (يوم يقوم الناس لرب العالمين) اى لاجل رب العالمين حين ياتى.

و جاء بالاسم الرب اذا كان الرب المالك، فله صفه القهر و له صفه الرحمه.

و لم يات بالاسم الرحمن لانه لابد من الغضب فى ذلك اليوم كما سيرد فى هذا الباب، و لابد من الحساب، و الاتيان بجهنم و الموازين.

و هذه كلها ليست من صفات الرحمه المطلقه التى يطلبها الاسم الرحمن.

غير انه- سبحانه- اتى باسم الهى يكون الرحمه فيه اغلب، و هو الاسم الرب، فانه من الاصلاح و التربيه.

فيقوى ما فى المالك و السيد من فضل الرحمه، على ما فيه من صفه القهر: فتسبق رحمته غضبه، يكثر التجاوز عن سيئات اكثر الناس.

فاول ما اقول و ابين، ما قال الله فى ذلك اليوم: من امتداد الارض، و قبض السماء و سقوطها على الارض، و مجى ء الملائكه، و مجى ء الرب فى ذلك اليوم، و اين يكون الخلق حين تمد الارض، و تبدل صورتها، و مجى ء جهنم، و ما يكون من شانها؟ ثم اسوق حديث مواقف القيامه فى خمسين الف سنه و حديث الشفاعه.

اعلم- يا اخى!- ان الناس اذا قاموا من قبورهم- على ما سنورده انشاءالله تعالى- و اراد الله ان (تبدل الارض غير الارض)، و تمد الارض باذن الله، و يكون الخير دون الظلمه، فيكون الخ
لق عليه عند ما يبدل الله الارض كيف يشاء، اما بالصوره، و اما بارض اخرى ما يتم عليها، تسمى الساهره، فيمدها سبحانه مد الاديم يقول تعالى: (و اذا الارض مدت)، و يزيد فى سعتها ما شاء، اضعافا ما كانت: من احدى و عشرين جزئا، الى تسعه و تسعين جزئا، حتى (لاترى فيها عوجا و لاامتا).

ثم انه- سبحانه- يقبض السماء اليه فيطويها بيمينه (كطى السجل للكتب)، ثم يرميها على الارض الذى مدها واهيه، و هو قوله: (و انشقت السماء فهى يومئذ واهيه).

و يرد الخلق الى الارض التى مدها، فيقفون منتظرين ما يصنع الله بهم.

فاذا وهت السماء نزلت ملائكتها على ارجائها، فيرون اهل الارض خلقا عظيما، اضعاف ما هم عليه عددا.

فيتخيلون ان الله نزل فيهم لما يرون من عظيم المملكه، مما لم يشاهدوه من قبل.

فيقولون: ا فيكم ربنا؟ فيقول الملائكه: سبحان ربنا! ليس فينا و هو آت.

فتصطف الملائكه صفا مستديرا على نواحى الارض، محيطين بعالم الجن و الانس، و هولاء هم عمار سماء الدنيا.

ثم ينزل اهل السماء الثانيه، بعد ما يقبضها الله ايضا، و يرمى بكوكبها فى النار، و هو المسمى كاتبا.

و هو اكثر عددا من السماء الاولى.

فيقول الخلائق: افيكم ربنا؟ ففزع الملائكه من قولهم، فيقولون: سبحان ربنا!
ليس فينا و هو آت.

فيفعلون فعل الاولين من الملائكه: يصطفون خلفهم صفا ثانيا مستديرا.

ثم ينزل اهل السماء الثالثه، و يرمى بكوكبها المسمى زهره فى النار، و يقبضها الله بيمينه.

فيقول الخلائق ا فيكم ربنا؟ فيقول الملائكه: سبحان ربنا! ليس هو فينا و هو آت.

فلايزال الامر هكذا سماء بعد سماء، حتى ينزل اهل السماء السابعه.

فيرون خلقا اكثر من جميع من نزل.

فيقول الخلائق: ا فيكم ربنا؟ فيقول الملائكه: (سبحان ربنا قد جاء ربنا و ان كان وعد ربنا لمفعولا).

فياتى الله فى ظلل من الغمام و الملائكه، و على المجنبه اليسرى جهنم.

فيكون اتيانه اتيان الملك.

فانه يقول: ملك يوم الدين و هو ذلك اليوم، فسمى بالملك، و يصطف الملائكه سبعه صفوف، محيطه بالخلائق.

فاذا ابصر الناس جهنم لها فوران و تغيظ على الجبابره المتكبرين.

فيفرون الخلق باجمعهم منها، لعظم ما يرونه، خوفا و فزعا و هو الفزع الاكبر الا الطائفه التى (لايحزنهم الفزع الاكبر و تتلقيهم الملائكه هذا يومكم الذى كنتم توعدون).

فهم الامنون مع النبيين على انفسهم.

غير ان النبيين

 تفزع على اممها، للشفقه التى جعلهم الله عليها للخلق.

فيقولون فى ذلك اليوم: سلم، سلم! و كان الله قد امر ان تنصب، لامنين من خلق
ه، منابر من نور متفاضله بحسب منازلهم فى الموقف.

فيجلسون عليها آمنين مبشرين.

و ذلك قبل مجى ء الرب تعالى.

و اذا فر الناس خوفا من جهنم، و فرقا لعظيم ما يرون من الهول فى ذلك اليوم، يجدون الملائكه صفوفا لايتجاوزونهم.

فتطردهم الملائكه، وزعه الملك الحق- سبحانه و تعالى- الى المحشر، و يناديهم انبيائهم: ارجعوا! ارجعوا! فينادى بعضهم بعضا.

فهو قول الله تعالى فيما يقول رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: (انى اخاف عليكم يوم التناد يوم تولون مدبرين ما لكم من الله من عاصم).

و الرسل تقول: سلم! سلم! و يخافون اشد الخوف على اممهم، و الامم يخافون على انفسهم، و المطهرون المحفوظون الذين ما تدنست بواطنهم بالشبه المضله، و لاظواهرهم بالمخالفات الشرعيه، آمنون: يغبطهم النبيون فى الذين هم عليه من الامن، لما هم النبيون عليه من الخوف على اممهم.

فينادى مناد، من قبل الله تعالى، يسمعه اهل الموقف، و لايدرون- او لاادرى- هل ذلك نداء الحق سبحانه بنفسه، او نداء عن امره سبحانه؟ يقول فى ذلك النداء: يا اهل الموقف! ستعلمون اليوم من اصحاب الكرم.

فانه قال لنا: (يا ايها الانسان ما غرك بربك الكريم) تعليما له و تنبيها ليقول: كرمك.

و لقد سمعت شيخنا الش
نخته يقول يوما و هو يبكى: يا قوم! لاتفعلوا بكرمه.

اخرجنا و لم نك شيئا، و علمنا ما لم نكن نعلم، و امتن علينا ابتداء بالايمان به و بكتبه و رسله، و نحن لانعتنا.

افتراه يعذبنا بعد ان عقلنا و آمنا؟ حاشا كرمه سبحانه من ذلك.

فابكانى بكاء فرح و بكى الحاضرون.

ثم نرجع و نقول: فيقول الحق فى ذلك النداء: اين الذين كانت: (تتجافى جنوبهم عن المضاجع يدعون ربهم خوفا و طمعا و مما رزقناهم ينفقون)؟ فيوتى بهم الى الجنه.

ثم يسمعون من قبل الحق، ندائا ثانيا- لاادرى هل ذلك نداء الحق بنفسه، او نداء عن امر الحق؟ اين الذين كانوا (لاتلهيهم تجاره و لابيع عن ذكر الله و اقام الصلاه و ايتاء الزكاه يخافون يوما تتقلب فيه القلوب و الابصار، ليجزيهم الله احسن ما عملوا و يزيدهم من فضله)؟ و تلك الزياده- كما قلنا- من جنات الاختصاص.

فيومر بهم الى الجنه.

ثم يسمعون ندائا ثالثا- لاادرى هل هو نداء الحق بنفسه، او نداء عن امر الحق؟-: يا اهل الموقف! ستعلمون اليوم، من اصحاب الكرم.

اين الذين (صدقوا ما عاهدوا الله عليه.

.

.

ليجزى الله الصادقين بصدقهم) فيومر بهم الى الجنه؟ فبعد هذا النداء، يخرج عنق من النار.

فاذا اشرف على الخلائق، له عينان و لسان فصيح، يقول: يا
اهل الموقف! انى و كلت منكم بثلاث.

كما كان النداء الاول ثلاث مرات، لثلاث طوائف من اهل السعادات.

و هذا كله، قبل الحساب، و الناس وقوف قد الجمهم العرق، فاشتد الخوف، و تصدعت القلوب لهول المطلع.

- فيقول ذلك العنق المستشرف من النار- عليهم: انى وكلت بكل جبار عنيد.

فيلقطهم من بين الصفوف، كما يلقط الطائر حب السمسم.

فاذا لم يترك احدا منهم فى الموقف، نادى ندائا ثانيا: يا اهل الموقف! انى وكلت بمن آذى الله و رسوله.

فيلقطهم، كما يلقط الطائر حب السمسم من بين الخلائق.

فاذا لم يترك منهم احدا، نادى ثالثه: يا اهل الموقف! انى وكلت بمن ذهب يخلق كخلق الله.

يلقط اهل التصاوير، و هم الذين يصورون الكنائس لتعبد تلك الصور، و الذين يصورون الاصنام.

و هو قوله تعالى: (اتعبدون ما تنحتون) فكانوا ينحتون لهم الاخشاب و الاحجار ليعبدوها من دون الله.

فهولاء المصورون.

فيلقطهم من بين الصفوف، كما يلقط الطائر حب السمسم.

فاذا اخذهم الله عن آخرهم، و يبقى الناس و فيهم المصورون الذين لايقصدون بتصويرهم ما قصد اولئك من عباداتهم حتى يسئلوا عنها، لينفخوا ارواحا تحيى بها، و ليسوا بنا فخين كما ورد الخبر فى المصورين.

فيقفون ماشاءالله، ينتظرون ما يفعل الله بهم.

و ا
لعرق قد الجمهم.

فحدثنا شيخنا القصار بمكه، سنه تسع و تسعين و خمسمائه، بجانب الركن اليمانى من الكعبه المعظمه، عن عبدالله بن مسعود قال: كنت جالسا عند على بن ابى طالب- عليه السلام و التحيه- و عنده عبدالله بن عباس و حوله عده من اصحاب رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فقال على: قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: ان فى القيامه لخمسين موقفا، كل موقف منها الف سنه: فاول موقف، اذا خرج الناس من قبورهم، يقومون على ابواب قبورهم الف سنه، عراه حفا جياعا عطاشا.

فمن خرج من قبره مومنا بربه، مومنا بنبيه، مومنا بجنته و ناره، مومنا بالبعث و القيامه، مومنا بالقضاء و القدر- خيره و شره- مصدقا بما جاء به محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- من عند ربه، نجا و فاز و غنم و سعد، و من شك فى شى ء من هذا، بقى فى جوعه و عطشه و غمه و كربه الف سنه، حتى يقضى الله فيه بما يشاء.

ثم يساقون من ذلك المقام الى المحشر.

فيقومون على ارجلهم الف عام فى سرادقات النيران، فى حر الشمس، و النار عن ايمانهم، و النار عن شمائلهم، و النار من بين ايديهم، و النار من خلفهم، و الشمس من فوق روسهم، و لا ظل الا ظل العرش.

فمن لقى الله تعالى ساعدا له بالاخلاص، مق را بنبيه، بريئا من الشرك و السحر، و بريئا من اهراق دماء المسلمين، ناصحا لله و لرسوله، محبا لمن اطاع الله و رسوله، مبغضا لمن عصى الله و رسوله، استظل تحت ظل عرش الرحمن، و نجا من غمه.

و من حاد عن ذلك، و وقع فى شى ء من هذه الذنوب، بكلمه واحده، او تغير قلبه، او شك فى شى ء من امر دينه، بقى الف عام فى الحزن و الغم و العذاب و الهم، حتى يقضى الله فيه بما يشاء.

ثم يساق الخلق الى النور و الظلمه.

فيقومون فى تلك الظلمه الف عام.

فمن لقى الله تعالى و لايشرك به شيئا، و لم يدخل فى قلبه شى ء من النفاق، و لم يشك فى شى ء من امر دينه، و اعطى الحق من نفسه، و قال الحق، يعنى به، انصف الناس من نفسه، و اطاع الله فى السر و العلانيه، و رضى بقضاء الله، و قنع بما اعطاه الله، خرج من الظلمه الى النور، فى مقدار طرفه عين، مبيضا وجهه، و قد نجا من الغموم كلها.

و من خالف فى شى ء منها، بقى فى الهم و الغم الف سنه، ثم خرج منها مسودا وجهه، و هو فى مشيئه الله: يفعل به ما يشاء.

ثم يساق الخلق الى سرادقات الحساب، و هى عشر سرادقات، يقفون فى كل سرادق منها الف سنه.

فيسال ابن آدم عند اول سرادق منها عن المحارم.

فان لم يكن وقع فى شى ء منها، جاز الى السرادق الثا
نى.

فيسال عن الاهواء، فان كان نجا منها، جاز الى السرادق الثالث.

فيسال عن حقوق الوالدين، فان لم يكن عاقا، جاز الى السرادق الرابع.

فيسال عن حقوق من فرض الله اليه امورهم، و عن تعليم القرآن، و عن امر دينهم و تاديبهم: فان كان قد فعل، جاز الى السرادق الخامس.

فيسال عما ملكت يمينه، فان كان محسنا اليهم، جاز الى السرادق السادس.

فيسال عن حق قرابته، فان كان قد ادى حقوقهم، جاز الى السرادق السابع.

فيسال عن صله الرحم، فان كان وصولا لرحمه، جاز الى السرادق الثامن.

فيسال عن الحسد، فان كان لم يحسد، جاز الى السرادق التاسع.

فيسال عن المكر، فان لم يكن ماكرا باحد، جاز الى السرادق العاشر.

فيسال عن الخديعه، فان لم يكن خداعا باحد، انجاز و نزل فى عرش الرحمن، قاره عينه، فرحا قلبه، ضاحكا فوه.

و ان كان قد وقع فى شى ء من هذه الخصال، بقى فى كل موقف منها الف سنه، جائعا عاطشا باكيا حزينا مهموما مغموما.

لاينفعه شفاعه الشافعين.

ثم يحشرون الى اخذ كتبهم، بايمانهم و شمائلهم.

فيحسبون عند ذلك فى خمسه عشر موقفا، كل موقف منها الف سنه.

فيسالون فى اول موقف منها عن الصدقات و ما فرض الله عليهم فى اموالهم، فمن اداها كامله، جاز الى الموقف الثانى.

فيسال عن
قوله الحق، و العفو عن الناس، فمن عفى عفى الله عنه و جاز الى الموقف الثالث.

فيسال عن الامر بالمعروف، فان كان آمرا بالمعروف، جاز الى الموقف الرابع.

فيسال عن النهى عن المنكر، فان كان ناهيا عن المنكر، جاز الى الموقف الخامس.

فيسال عن حسن الخلق، فان كان حسن الخلق، جاز الى الموقف السادس.

فيسال عن الحب فى الله، فان كان محبا فى الله، مبغضا فى الله، جاز الى الموقف السابع.

فيسال عن مال الحرام، فان لم يكن اخذ شيئا، جاز الى الموقف الثامن.

فيسال عن شرب الخمر، فان لم يكن شرب من الخمر شيئا، جاز الى الموقف التاسع.

فيسال عن الفروج الحرام، فان لم يكن اتاها، جاز الى الموقف العاشر.

فيسال عن قول الزور، فان لم يكن قاله، جاز الى الموقف الحادى عشر.

فيسال عن الايمان الكاذبه، فان لم يكن حلفها جاز الى الموقف الثانى عشر.

فيسال عن اكل الربا، فان لم يكن آكل الربا، جاز الى الموقف الثالث عشر.

فيسال عن قذف المحصنات، فان لم يكن قذف المحصنات، او افترى على احد، جاز الى الموقف الرابع عشر.

فيسال عن شهاده الزور، فان لم يكن شهدها، جاز الى الموقف الخامس عشر.

فيسال عن البهتان، فان لم يكن بهت مسلما، فنزل تحت لواء الحمد، واعطى كتابه بيمينه، و نجا من غم
الكتاب و هوله، و حوسب حسابا يسيرا.

و ان كان قد وقع فى شى ء من الذنوب، ثم خرج من الدنيا غير تائب من ذلك، بقى فى كل موقف من هذه الخمسه عشر موقفا، الف سنه، فى الغم و الهول و الحزن و الجوع و العطش، حتى يقضى الله فيه بما يشاء.

ثم يقام الناس فى قرائه كتبهم الف سنه.

فمن كان سخيا قد قدم ماله ليوم فطره و حاجته، قرا كتابه و هون عليه قرائته، و كسى من ثياب الجنه، و توج من تيجان الجنه، و اقعد تحت ظل عرش الرحمن، آمنا مطمئنا.

و ان كان بخيلا، لم يقدم ماله ليوم فقره و فاقته، اعطى كتابه بشماله، و يقطع له من مقطعات النيران.

و يقام على رووس الخلائق الف عام، فى الجوع و العطش و العرى و الغم و الهم و الحزن و الفضيحه حتى يقضى الله فيه بما يشاء.

ثم يحشر الى الميزان، فيقومون عند الميزان الف عام، فمن رجح ميزانه بحسناته، فاز و نجا فى طرفه عين.

و من خف ميزانه من حسناته، و ثقلت سيائه، حبس عند الميزان الف عام، فى الغم و الهم و الحزن و الجوع و العطش، حتس يقضى الله فيه بما يشاء.

ثم يدعى بالخلق الى الموقف بين يدى الله تعالى فى اثنى عشر موقفا، كل موقف منها مقدار الف سنه.

فيسال فى اول موقف عن عتق الرقاب، فان كان اعتق رقبه، اعتق الله رقبته من ا
لنار، و جاز الى الموقف الثانى.

فيسال عن القرآن و حقه و قرائته، فان جاء بذلك تاما، جاز الى الموقف الثالث.

فيسال عن الجهاد، فان جاهد فى سبيل الله محتسبا، جاز الى الموقف الرابع.

فيسال عن الغيبه، فان لم يكن اغتاب احدا، جاز الى الموقف الخامس.

فيسال عن النميمه، فان لم يكن نماما، جاز الى الموقف السادس.

فيسال عن الكذب على الله، فان لم يكن كذابا، جاز الى الموقف السابع.

فيسال عن طلب العلم، فان كان طلب العلم و عمل به، جاز الى الموقف الثامن.

فيسال عن العجب، فان لم يكن معجبا بنفسه فى دينه و دنياه او فى شى ء من عمله، جاز الى الموقف التاسع.

فيسال عن التكبر، فان لم يكن متكبرا على احد، جاز الى الموقف العاشر.

فيسال عن القنوط من رحمه الله، فان لم يكن قنط من رحمه الله، جاز الى الموقف الحادى عشر.

فيسال عن الامن من مكر الله، فان لم يكن آمنا من مكر الله، جاز الى الموقف الثانى عشر.

فيسال عن حق جاره، فان كان ادى حق جاره، اقيم بين يدى الله تعالى، قريرا عينه، فرحا قلبه، مبيضا وجهه، كاسيا ضاحكا مستبشرا.

- فيرحب به ربه و يبشره برضاه عنه.

- فيفرح عند ذلك، فرحا لايعلمه احد الا الله! فان لم تات واحده منهن تامه، و مات عن غير توبه، حبس عند ك
ل موقف الف سنه، حتى يقضى الله فيه بما يشاء.

ثم يومر بالخلائق الى الصراط- و قد ضربت عليه الجسور- على جهنم: ادق من الشعر، و احد من السيف.

و قد غاب الجسور فى جهنم مقدار اربعين الف عام.

و لهيب جهنم، بجانبها يلتهب.

و عليها حسك و كلاليب و خطا طيف.

و هى سبعه جسور، فحشر العباد، كلهم، عليها.

و على كل جسر منها عقبه مسيره ثلاثه آلاف عام: الف عام صعود، الف عام استواء و الف عام هبوط.

و ذلك قول الله- عزوجل-: (ان ربك لبالمرصاد) يعنى على تلك الجسور.

و ملائكه يرصدون الخلق عليها، فتسال العبد على اول منها عن الايمان بالله، فان جاء به مومنا مخلصا، لاشك فيه و لازيغ، جاز الى الجسر الثانى فيسال عن الصلاه، فان جاء بها تامه، جاز الى الجسر الثالث.

فيسال عن الزكاه، فان جاء بها تامه، جاز الى الجسر الرابع.

فيسال عن الصيام، فان جاء به تاما، جاز الى الجسر الخامس.

فيسال عن حجه الاسلام، فان جاء بها تامه، جاز الى الجسر السادس.

فيسال عن الطهر، فان جاء به تاما، جاز الى الجسر السابع.

فيسال عن المظالم، فان كان لايظلم احدا، جاز الى الجنه.

و ان كان قصر فى واحده منهن، حبس على كل جسر منها الف سنه، حتى يقضى الله فيه بما يشاء.

و ذكر الحديث الى آخره.

و سياتى بقيه الحديث- انشاءالله تعالى- فى باب الجنه، فانه يختص بالجنه.

و لم نذكر النشاه الاخره التى يحشر فيها الانسان فى باب البرزخ، لانها نشاه محسوسه غير خياليه، و القيامه امر محقق موجود حسى مثل ما هو الانسان.

فلذلك اخرنا ذكرها الى هذا الباب.

الباب الخامس و الستون فى معرفه الجنه و منازلها و درجاتها و ما يتعلق بهذا الباب: اعلم- ايدنا الله و اياك! - ان الجنه جنتان: جنه محسوسه و جنه معنويه، و العقل يعقلها معا، كما ان العالم عالمان: عالم لطيف و عالم كثيف، و عالم غيب و عالم شهاده، و النفس الناطقه المخاطبه المكلفه لها نعيم ما تحمله من العلوم و المعارف، من طريق نظرها و فكرها و ما وصلت اليه من ذلك بالادله العقليه، و نعيم بما تحمله من اللذات و الشهوات مما تناله بالنفس الحيوانيه من طريق قواها الحسيه: من اكل و شرب و نكاح و لباس و روائح، و نغمات طيبه تتعلق بها الاسماع، و جمال حسى فى صوره حسنه معشوقه يعطيها فى نساء كاعبات، و وجوه حسان، و الوان متنوعه، و اشجار و انهار.

كل ذلك ينقله الحواس الى النفس الناطقه، فيلتذ به من جهه طبيعتها، و لو لم يلتذ به الا الارواح الحساسه الحيوانيه لا النفس الناطقه، لكان الحيوان يلتذ بالوجه الجم
يل من المراه المستحسنه، و الغلام الحسن الوجه و الالوان و المصاغ.

فلما لم تر شيئا من الحيوان يلتذ بشى ء من ذلك، علمنا قطعا ان النفس الناطقه هى التى تلتذ بجميع ما تعطيه القوه الحسيه، مما يشاركها فيه.

و اعلم ان الله خلق هذه الجنه المحسوسه بطالع الاسد الذى هو الاقليد، و برجه هو الاسد.

و خلق الجنه المعنويه التى هى روح هذه الجنه المحسوسه من الفرح الالهى، من صفه الكمال و الابتهاج و السرور.

فكانت الجنه المحسوسه كالجسم، و الجنه المعقوله كالروح و قواه.

و لهذا سماها الحق تعالى الدار الحيوان لحياتها.

و اهلها يتنعمون فيها حسا و معنى بالمعنى الذى هو اللطيفه الانسانيه.

و الجنه ايضا اشد تنعما باهلها الداخلين فيها، و لهذا تطلب مسكنها من الساكنين، و قد ورد خبر عن النبى- صلى الله عليه و آله و سلم-: ان الجنه اشتاقت الى بلال و على و عمار و سلمان فوصفها بالشوق الى هولاء- و ما احسن موافقه هذه الاسماء- لما فى شوقها من المعانى.

فان الشوق من المشتاق فيه ضرب الم يطلب اللقاء، و بلال من ابل الرجل من عرضه، و استبل و يقال: بل الرجل من دائه و بلال معناه، و سلمان من السلامه من الالام و الامراض، و عمار اى بعمارتها باهلها يزول المها، فان الله
سبحانه يتجلى لعباده فيها.

ف(على) يعلو بذلك التجلى شانها على النار التى هى اختها، حيث فازت بدرجه التجلى و الرويه، اذا كانت النار دار حجاب.

فانظر فى موافقه هذه الاسماء الاربعه لصوره حال الجنه حين وصفها بالشوق الى هولاء الاصحاب من المومنين.

و الناس على اربع مراتب فى هذه المسئله: فمنهم من يشتهى و يشتهى: و هم الاكابر من رجال الله من رسول و نبى و ولى كامل.

و منهم من يشتهى و لايشتهى، و هم اصحاب الاحوال من رجال الله، المهيمون فى جلال الله الذى غلب معناهم على حسهم.

و هودون الطبقه الاولى، فانهم اصحاب احوال.

و منهم من يشتهى و لايشتهى، و هم عصاه المومنين.

و منهم من لايشتهى و لايشتهى، و هم المكذبون بيوم القيامه، و القائلون بنفى الجنه المحسوسه.

و لاخامس لهولاء الاربعه الاصناف.

و اعلم ان الجنات ثلاث: جنه اختصاص الرسل الالهى، و هى التى يدخلها الاطفال الذين لم يبلغوا حد العمل، و حدهم من اول ما يولد الى ان يستهل صارفا الى انقضاء سته اعوام.

و يعطى الله من يشاء من عباده من جنات الاختصاص ما شاء.

و من اهلها المجانين الذين ما عقلوا، و من اهلها اهل التوحيد العلمى، و من اهلها اهل الفترات و من لم تصل اليهم.

و الجنه الثانيه: جنه ميراث ، ينالها كل من دخل الجنه ممن ذكرنا و من المومنين، و هى الاماكن التى كانت معينه لاهل النار لو دخلوها.

و الجنه الثالثه: جنه الاعمال، و هى التى تنزلها الناس فيها باعمالهم.

فمن كان افضل من غيره فى وجوه التفاضل، كان له من الجنه اكثر، سواء كان الفاضل دون المفضول او لم يكن، غير انه فضله فى هذه المقام، بهذه الحاله.

فما من عمل من الاعمال الا و له جنه، و يقع التفاضل فيها بين اصحابها، بحسب ما يقتضى احوالهم.

ورد فى الحديث الصحيح عن النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- انه قال لبلال: يا بلال! بم سبقتنى الى الجنه، فما وطئت فيها موضعا الا سمعت خشخشتك امامى؟ فقال: يا رسول الله! ما احدثت قط، الا توضات، و لاتوضات الا صليت ركعتين.

فقال رسول الله- صلى الله عليه-: بهما! فعلمنا انها كانت جنه مخصوصه بهذا العمل.

فكان رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- قال لبلال: بم نلت ان تكون مطرقا بين يدى تحجبنى؟ من اين لك هذه المسابقه الى هذه المرتبه؟ فلما ذكر له ذلك، قال له- صلى الله عليه و آله-: بهما.

فما فريضه و لا نافله، و لافعل خير، و لاترك محرم و مكروه الا و له جنه مخصوصه، و نعيم خاص يناله من دخلها.

و التفاضل على مراتب: فمنها بالسبق، و لكن
فى الطاعه و الاسلام.

فيفضل الكبير السن على الصغير- اذا كانا على مرتبه واحده من العمل- بالسن، فانه اقدم منه فيه.

و يفضل ايضا، بالزمان، فان العمل فى رمضان و فى يوم الجمعه و فى ليله القدر و فى عشر ذى الحجه و فى عاشورا اعظم من ساير الازمان، و كل زمان عينه الشارع، و تقع المفاضله بالمكان، كالمصلى فى المسجد الحرام افضل من صلاه المصلى فى مسجد المدينه، و كذلك الصلاه فى مسجد المدينه افضل من الصلاه فى المسجد الاقصى.

و هكذا فضل الصلاه فى المسجد الاقصى على ساير المساجد.

و يتفاضلون ايضا بالاحوال، فان الصلاه بالجماعه فى الفريضه، افضل من صلاه الشخص وحده، و اشباه هذا.

و يتفاضلون ايضا بالاعمال، فان الصلاه افضل من اماطه الاذى، و قد فضل الله الاعمال بعضها على بعض.

و يتفاضلون ايضا فى نفس العمل الواحد، كالمتصدق على رحمه، فيكون صاحب صله رحم و صدقه، و المتصدق على غير رحمه دونه فى الاجر.

و كذلك من اهدى هديه لشريف من اهل البيت افضل ممن اهدى لغير شريف، او بره او احسن اليه، و وجوه المفاضله كثيره فى الشرع، و ان كان محصوره و لكن اريتك منها انموذجا تعرف به ما قصدنا بالمفاضله.

و الرسل انما ظهر فضلها فى الجنه على غيرها و بجنه الاختصاص، و اما
بالعمل فهم فى جنات الاعمال بحسب الاحوال، كما ذكرنا.

و كل من فعل غير ممن ليس فى مقامه، فمن جنات الاختصاص لا من جنات الاعمال.

و من الناس من يجمع فى الزمن الواحد اعمالا كثيره، فيصرف سمعه فيما ينبغى، فى زمان تصريفه يده، فى زمان صومه، فى زمان صلاته، فى زمان ذكره، فى زمان نيته من فعل و ترك.

فيوجر فى الزمان الواحد من وجود كثيره، فيفضل غيره ممن ليس له ذلك.

و لذلك لما ذكر رسول الله- صلى الله عليه و آله- ذلك الثمانيه الابواب من الجنه ان يدخل من ايها شاء، قال ابوبكر: يا رسول الله! و ما على الانسان ان يدخل من الابواب كلها؟ قال رسول الله- صلى الله عليه و آله-: ارجو ان تكون منهم، يا ابابكر.

فاراد ابوبكر بذلك القول ما ذكرنا: ان يكون الانسان فى زمان واحد فى اعمال كثيره تعم ابواب الجنه.

و من هيهنا ايضا تعرف النشاه الاخره.

فكما لاتشبه الجنه الدنيا فى احوالها كلها و ان اجتمعت فى الاسماء، كذلك نشاه الانسان فى الاخره لاتشبه نشاه الدنيا و ان اجتمعتا فى الاسماء و الصوره الشخصيه.

فان الروحانيه على نشاه الاخره اغلب من الحسيه، و قد ذقناه فى هذه الدار مع كثافه هذه النشاه، فيكون الانسان بعينه فى اماكن كثيره، و اما عامه الاصحاب فيدركون
ذلك فى المنام.

و لقد رايت رويا لنفسى فى هذا النوع، و اخذتها بشرى من الله، فانها مطابقه لحديث نبوى عن النبى- صلى الله عليه و آله-، حين ضرب لنا مثلا فى الانبياء فقال: مثلى فى الانبياء كمثل رجل بنى حائطا فكمله الا لبنه واحده فكنت انا تلك اللبنه، و لا رسول بعدى و لا نبى.

فشبه النوبه بالحائط، و الانبياء باللبن التى قام بها الحائط، و هو تشبيه فى غايه الحسن.

فان سمى الحائط هذا المشار اليه لم يصح ظهوره الا باللبن.

فكان- صلى الله عليه و آله- خاتم النبيين.

فكنت بمكه سنه تسع و تسعين و خمسائه.

ارى فيما يرى النائم الكعبه مبنيه بلبن فضه و ذهب: لبن فضه، و لبن ذهب.

و قد كملت البناء و ما بقى منها شى ء، و انا انظر اليها و الى حسنها.

فالتفت الى الوجه الذى بين الركن اليمانى و الشامى و هو الى الركن الشامى اقرب موضع لبنتين: لبنه فضه و لبنه ذهب، ينقص فى الحائط من الصفين: فى الصف الاعلى لبنه ذهب، و فى الصف الذى يليه ينقص لبنه فضه.

فرايت نفسى قد انطبعت فى موضع تلك اللبنتين.

فكنت انا عين تينك اللبنتين، و كمل الحائط.

و لم يبق فى الكعبه شى ء ينقص.

و انا واقف انظرو اعلم انى عين تينك البنتين لاشك فى ذلك و انهما عين ذاتى! فاستيقظت، فشكرت
الله تعالى.

و قلت متاولا: انى فى الاتباع فى صنفى، كرسول الله- صلى الله عليه و آله- فى الانبياء.

و عسى ان اكون ممن ختم الله الولايه بى، و ما ذلك على الله بعزيز، و ذكرت حديث النبى- عليه الصلاه و السلام- فى ضرب المثل بالحائط، و انه كان تلك اللبنه.

فقصصت روياى على بعض علماء هذا الشان بمكه، من اهل توزر، فاخبرنى بتاويلها بما وقع لى، و ما سميت له الرائى من هو؟ فالله اسال ان يتمها على بكرمه! فان الاختصاص الالهى لايقبل التحجير، و لاالموارثه، و لاالعمل، و ان ذلك من فضل الله (يختص برحمته من يشاء، و الله ذو الفضل العظيم).

و اعلم ان جنه الاعمال مائه درجه لا غير، كما ان النار مائه درك.

غير ان كل درجه ينقسم الى منازل.

فلنذكر من منازلها ما يكون لهذه الامه المحمديه، و ما يفضل بها سائر الامم، فانها (خير امه اخرجت للناس)، بشهاده الحق فى القرآن و تعريفه.

و هذه المائه درجه فى كل جنه من الثمان الجنات و صورتها: جنه فى جنه، و اعلاها جنه عدن، و هى قصبه الجنه، فيها الكثيب الذى يكون اجتماع الناس فيه لرويه الحق، و هى اعلى جنه فى الجنات، و هى فى الجنات بمنزله دار الملك يدور عليها ثمانيه اسوار بين كل سورين جنه.

فالتى جنه عدن انما هى جنه ا
لفردوس، و هى اوسط الجنات دون جنه عدن و افضلها.

ثم جنه الخلد.

ثم النعيم.

ثم جنه الماوى.

ثم دار السلامه، ثم دار المقامه.

و اما الوسيله و هى اعلى درجه فى جنه عدن، و هى لرسول الله- صلى الله عليه و اله- حصلت له بدعاء امته.

فعل ذلك الحق- سبحانه- حكمه اخفاها.

فانها سببه، قلنا السعاده من الله، و به كنا خير امه اخرجت للناس، و به ختم الله بنا الامم كما ختم به النبيين.

و هو- صلى الله عليه و آله- بشير كما امر ان يقول.

و لنا وجه خاص الى الله- عزوجل- نناجيه منه و يناجينا.

و هكذا كل مخلوق له وجه خاص الى ربه.

فامرنا عن امر الله، ان ندعو له بالوسيله، حتى ينزل فيها و ينالها بدعاء امته.

فافهم هذا الفضل العضيم! و هذا من باب الغيره الالهيه ان فهمت.

فقد كرم الله هذا النبى- عليه الصلوه و السلام- و هذه الامه.

فتحوى درجات الجنه من الدرج فيها على

 خمسه آلاف درج و مائه درج و خمسه ادراج لا غير، و قد تزيد على هذا العدد بلا شك، و ليكن ذكرنا منها ما اتفق عليه اهل الكشف مما يجرى مجرى الانواع من الاجناس.

و الذى اختصت به هذه الامه المحمديه على ساير الامم من هذه الادراج، اثنى عشر درجا لا غير، لايشاركها فيها احد من الامم، كما فضل غيره عن الرسل
فى الاخره بالوسيله و فتح باب الشفاعه، و فى الدنيا بست لم يعطها نبى قبله كما ورد فى الحديث الصحيح، من حديث مسلم بن الحجاج.

فذكر منها: عموم رسالته، و تحليل الغنائم، و النصر بالرعب، و جعلت له الارض كلها مسجدا، و جعلت ترابها طهورا، و اعطى مفاتيح خزائين الارض.

ثم اعلم ان اهل الجنه اربعه اصناف: الرسل- و هم الانبياء- و الاولياء- و هم اتباع الرسل على بصيره و بينه من ربهم- و المومنون- و هم المصدقون بهم عليهم السلام و العلماء بتوحيد الله انه لا اله الا هو، من حيث الادله العقليه.

قال الله تعالى: (شهد الله انه لا اله الا هو و الملائكه و اولو العلم قائما) و هولاء هم الذين اريده بالعلماء، و فيهم يقول الله: (يرفع الله الذين آمنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات).

و الطريق الموصله بالعلم الى الله طريقان لا ثالث لهما، و من وحد الله من غير هذين فهو مقلد فى توحيده.

الطريق الواحده طريق الكشف، و هو علم ضرورى يحصل عند الكشف، يجده الانسان فى نفسه لايقبل معه شبهه، و لايقدر على دفعه، و لايعرف لذلك دليلا لايستند اليه سوى ما يجده فى نفسه الا بعضهم فانه قال: يعطى الدليل و المدلول فى كشفه، فانه مما لايعرف الا بالدليل فلابد له ان يكشف عن
الدليل.

و كان يقول بهذه المقاله صاحبنا ابوعبدالله بن الكتانى بمدينه فاس، سمعت ذلك منه، و اخبر عن حاله و صدق، و اخطا فى ان الامر لايكون الا كذلك، فان غيره يجد ذلك فى نفسه ذوقا من غير ان يكشف له عن الدليل، و اما ان يحصل له عن تجلى الهى يحصل له، و هم الرسل و الانبياء و بعض الاولياء.

و الطريق الثانى، الفكر و الاستدلال بالبرهان العقلى.

و هذا الطريق دون الطريق الاول، فان صاحب النظر فى الدليل قد يدخل عليه الشبه القادحه فى دليله، فيتكلف الكشف عنها، و البحث على وجه الحق فى الامر المطلوب، و ما ثمه طريق ثالث، و هولاء هم اولوا العلم الذين شهدوا بتوحيد الله، و لفحول هذه الطبقه من العلماء بتوحيد الله دلاله و نظرا، و زياده علم على التوحيد، بتوحيد فى الذات بادله قطعيه لايعطاها كل اهل الكشف، بل بعضهم قد يعطى.

هولاء الاربع الطوائف يتميزون فى جنات عدن، عند رويه الحق فى الكثيب الابيض.

و هم فيه على اربعه مقامات: طائفه منهم اصحاب منابر، الطبقه العليا من الرسل، و الطائفه الثانيه هم الاولياء، ورثه الانبياء قولا و عملا و حالا، و هم على بينه من ربهم، و هم اصحاب الاسره و العرش، و الطبقه الثالثه العلماء بالله من طريق النظر البرهانى الع
قلى، و هم اصحاب الكرسى، و الطبقه الرابعه هم المومنون المقلدون فى توحيدهم، و لهم المراتب، و هم فى الحشر مقدمون على اصحاب النظر العقلى، و هم فى الكثيب عند النظر، مقدمون على المقلدين.

فاذا اراد الله ان يتجلى بعباده فى الزور العام، نادى منادى الحق فى الجنات كلها: يا اهل الجنان! حى على المنه العظمى، و المكانه الزلفى، و المنظر الاعلى! هلموا الى زياره ربكم فى جنه عدن! فيبادرون الى جنه عدن فيد خلونها، و كل طائفه قد عرفت مرتبتها و منزلتها، فيجلسون.

ثم يومر بالموائد.

فينصب بين ايديهم موائد اختصاص ما راوا مثلها، و لايخيلوه فى حياتهم، و لا فى جناتهم جنات الاعمال، و كذلك الطعام، فما ذاقوا مثله فى منازلهم، و كذلك ما تناولوه من الشراب.

فاذا فرغوا من ذلك، خلعت عليهم من الخلع ما لم يلبسوا مثلها فيما تقدم، و مصداق ذلك قوله- صلى الله عليه و آله و سلم- فى الجنه: فيها ما لا عين رات، و لااذن سمعت، و لاخطر على قلب بشر! فاذا فرغوا من ذلك قاموا الى كثيب من المسك الابيض.

فاخذوا منازلهم فيه على قدر علمهم بالله، لا على قدر عملهم.

فان العمل مخصوص بنعيم الجنان، لابمشاهده الرحمن! فبيناهم على ذلك، اذ بنور قد بهرهم! فيخرون سجدا.

فيرى ذلك الن و ر فى ابصارهم ظاهرا، و فى بصائرهم باطنا، و فى اجزاء ابدانهم كلها، و فى لطائف نفوسهم.

فيرجع كل شخص منهم عينا كله، و سمعا كله.

فيرى بذاته كلها، لايقيده الجهات، و يسمع بذاتها كلها، فهذا يعطيهم ذلك النور.

فبه يطيقون المشاهده و الرويه، و هى اتم من المشاهده.

فياتيهم رسول من الله تعالى يقول لهم: تاهبوا لرويه ربكم- جل جلاله!- فيها هو يتجلى لكم.

فيتاهبون.

فيتجلى الحق، و بينه و بين خلقه ثلاثه حجب: حجاب العزه، و حجاب الكبرياء، و حجاب العظمه.

فلايستطيعون نظرا الى تلك الحجب.

فيقول الله- جل و جلاله- لاعظم الحجبه عنده: ارفعوا الحجب بينى و بين عبادى حتى يرونى فيرفع الحجب.

فيتجلى لهم- جل جلاله- خلف حجاب واحد، فى اسمه الجميل و اللطيف، الى ابصارهم و كلهم بصر واحد.

فينفهق عليهم نور يسرى فى ذواتهم، فيكونون به سمعا كلهم، و قد ابهتهم جمال الرب، و اشرقت ذواتهم بنور ذلك الجمال الاقدس.

قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- من حديث النقاش فى مواقف القيامه، و هذا تمامه.

خطبه 084 -در توحيد و موعظه

و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام-: و اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له.

و گواهى مى دهم كه نيست معبودى غير خداى تعالى تنها، نيست شريكى مر او را.

الاول لا شى ء قبله، و الاخر لا غايه له، او اول است نيست چيزى پيش از او، و آخر است نيست غايت مر او را.

قال صاحب الفتوحات فى شرح اسماء الله: الاول، المقصود هنا، الذى لامفتح لوجوده، و الاخر هو الذى لانهايه لوجوده.

و ليس بموجود يوصف بالضدين من وجه واحد الا الحق تعالى.

قيل لابى سعيد الخراز: بم عرفت الله تعالى؟ قال: بجمعه بين الضدين، ثم تلى: (هو الاول و الاخر و الظاهر والباطن).

لاتقع الاوهام له على صفه، واقع نمى شود و همها مر او را بر صفتى.

و لاتعقد القلوب منه على كيفيه،- اى القلوب لايعتقد لله تعالى كيفيه- و عقد نمى كند دلها از او بر كيفيتى، يعنى او نه در وهم مى آيد و نه در قلب.

و لاتناله التجزئه و التبعيض، و لاتحيط به الابصار والقلوب.

و نمى رسد و نمى بايد او پاره شدن و بعض كردن، و احاطه نمى كند به او ديده ها و دلها.

و منها: فاتعظوا عباد الله بالعبر النوافع، و از اين خطبه است: پس متعظ شويد اى بندگان خدا به پندهاى نفع دهنده.

و اعتبروا بالاى السواطع، و اعتبار گيريد به آيتهاى ظاهر.

و ازدجروا بالنذر البوالغ، و انتفعوا بالذكر و المواعظ، و باز ايستيد از مناهى به بيم كنندگان مبالغه كننده، و منتفع شويد به ياد كردن و پند گرفتن.

فكان قد علقتكم مخالب المنيه، پس گوييا بدرستى كه در آويخته است شما را چنگالهاى مرگ.

استعار وصف المخالب لاسباب المنيه من الامراض و الاعراض.

و انقطعت منكم علائق الامنيه- هى طول الامل- و منقطع شده است از شما علاقه هاى طول امل.

رباعى: بر جان و تن بيش بها مى گريم بر فرقت اين دو آشنا مى گريم اى جان و تن به يكديگر يافته انس بر روز جدايى شما مى گريم و دهمتكم مفظعات الامور، و هجوم كرده بر شما سختيهاى امور.

و السياقه الى الورد المورود،- الورد المورود النار التى وعد الناس ان يردها، و قوله تعالى: (و ان منكم الا واردها كان على ربك حتما مقضيا)، و قال- عز من قائل-: (فاوردهم النار و بئس الورد المورود) اى المدخل المدخول فيه- يعنى بد مكانى است در آمده شده در او كه آن آتش دوزخ است.

و (كل نفس معها سائق و شهيد):
سائق يسوقها الى محشرها، و شهيد يشهد عليها بعملها.

و هر نفسى با اوست راننده او به محشر، و گواهى دهنده به عمل او.

چون بر آمد جان باقى از خليل باز پرسيدش خداوند جليل كاى ز كل خلق نيكو بختتر در جهان چه چيز ديدى سختتر گفت اگر كشتن پسر را سخت بود در سقر ديدن پدر را سخت بود در ميان آتشم انداختن روزگارى با بلا در ساختن گر بسى سختى پيچا پيچ بود در بر جان دادن اينجا هيچ بود حق تعالى كرد سوى او خطاب گفت اگر جان دادنت آمد عذاب از پس جان دادن و مردن ز خويش هست چندان سختى از اندازه بيش كانكه را شد نقد افتادن در او راحت روح است جان دادن در او چون چنين در كار مشكل مانده اى روز و شب بهر چه غافل مانده اى؟ چاره اين كار مشكل پيش گير راه پر مرگ است منزل پيش گير ترك دنيا گير و كار مرگ ساز راه بس دور است، ره را برگ ساز
منها فى صفه الجنه: درجات متقاضلات، و منازل متفاوتات بعضى از اين خطبه است در صفت بهشت: درجه هاست كه بر يكديگر فضيلت دارند، و منزلهاى با تفاوت.

فى الفتوحات المكيه: اعلم ان جنه الاعمال مائه درجه لا غير، كما ان النار مائه درك.

غير ان كل درجه تنقسم الى منازل.

و هذه المائه درجه فى كل جنه من الثمان الجنات.

فما فريضه و لا نافله، و لافعل خير و لاترك محرم و مكروه الا و له جنه مخصوصه، و نعيم خاص يناله من دخلها، و التفاضل على مراتب: فمنها بالسبق، و لكن فى الطاعه و الاسلام.

فيفضل الكبير السن على الصغير، اذا كانا على مرتبه من العمل بالسن، فانه اقدم منه فيه، و يفضل ايضا بالزمان.

فان العمل فى رمضان و فى يوم الجمعه و فى ليله القدر و فى عشر ذى الحجه و فى عاشورا اعظم من سائر الازمان، و كل زمان عينه الشارع، و يقع المفاضله بالمكان، كالمصلى فى المسجد الحرام افضل من صلاه المصلى فى مسجد المدينه، و كذلك الصلاه فى المسجد المدينه افضل من الصلاه فى المسجد الاقصى.

و هكذا افضل الصلاه فى المسجد الاقصى على ساير المساجد.

و يتفاضلون ايضا بالاحوال.

فان الصلاه بالجماعه فى الفريضه افضل من صلاه الشخص وحده، و اشباه هذا.

و يتفاضلون ب
الاعمال.

فان الصلاه افضل من اماطه الاذى، و قد فضل الله الاعمال بعضها على بعض.

و يتفاضلون ايضا فى نفس العمل الواحد، كالمتصدق على رحمه، فيكون صاحب صله رحم و صدقه، و التصدق على غير رحمه دونه دونه فى الاجر.

و كذلك من اهدى هديه لشريف من اهل البيت افضل ممن اهدى لغير شريف، او بره او احسن اليه.

و وجوه المفاضله كثيره فى الشرع.

و من الناس من يجمع فى الزمن الواحد اعمالا كثيره، فيصرف سمعه فيما ينبغى، فى زمان تصريفه بصره، فى زمان تصريفه يده، فى زمان صومه، فى زمان صدقته، فى زمان صلاته، فى زمان ذكره، فى زمان نيته من فعل و ترك.

فيوجر فى الزمان الواحد من وجوه كثيره، فيفضل غيره ممن ليس له ذلك.

و لذلك لما ذكر رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- ذلك الثمانيه الابواب من الجنه ان يدخل من ايها شاء، قال رجل: يا رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-! و ما على الانسان ان يدخل من الابواب كلها؟ قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: ارجو ان تكون منهم.

فاراد القائل بذلك القول ما ذكرنا: ان يكون الانسان فى زمان واحد فى اعمال كثيره تعم ابواب الجنه.

لاينقطع نعيمها، و لايظعن مقيمها، منقطع نمى گردد نعمت و تنعم آنجا، و نقل نمى كند ساكن آن
جا.

النعم يطلق بازاء النعمه و النعمه بالكسر و الفتح.

فان كان من النعمه، فمعنى نفى الانقطاع: ان كل نعمه انفق منها شى ء ينفد منها قدر ما ينفق عنها، سوى نعمه الجنه.

فانها باقيه، لاينقصها شى ء، و لايزيلها انفاق.

و لو تناول واحد من سكانها او جميع ساكنيها ثمره، فاكل منها ابد الاباد بحيث لايفتر عن اكلها طرفه عين، لم ينتقص منها ادنى جزء.

و لو اراد احدهم التناول من طير يطير فى هوائها، لم يكن طيران الطير حائلا دون اشتهاء به، و مانعا من تناوله و اكله، و لا اكله مانعا فى طيرانه، و قاطعا لجثته، و ناقصا من مقدار جوهره، و هذا هو المعنى بقوله: (لامقطوعه و لاممنوعه).

و ان كان المراد به النعمه- و هى الملاذ الحاصله من النعمه- فمعناه ان كل لذه حصلت من تعاطى نعمه لاحدهم، لاينقطع تلك اللذه ابدا، بخلاف لذات الدنيا، فان من تلذذ بشى ء كان الزمان الذى تلذد فيه محصورا، و مقدار اللذه فيه منحصرا، و لذه الجنه باقيه، لايفنى و لاينقطع، بخلاف ما يستطيب الذوق مطعوما مادام مشغولا به، فاذا فرغ لم تجد لذته.

و لايهرم خالدها، ضعف پيرى نبند مخلد آنجا.

الهرم، الضعف الذى يعترى من كبر السن.

و لايباس ساكنها.

و محتاج نگردد مقيم آنجا.

اى لايفتقر من كان
ساكنا فيها، كاهل الدنيا يحتاج الساكن الحركه فى دفع البوس و الفقر، و يحتمل ان يراد بالساكن المقيم.

قال الشارح- رضى الله عنه-: هذا الوصف صادق فى الجنه المحسوسه الموعوده فى القرآن الكريم، و فى الجنه المعقوله.

و اتفقت العقلاء على ان الذ ثمارها هى المعارف الالهيه، و النظر الى وجه الله- ذى الجلال و الاكرام- و السعداء فى الوصول الى نيل هذه الثمره على مراتب متفاوته و درجات متفاضله.

قال فى الباب الثمانين و ماتين من الفتوحات المكيه فليعلم ان الجنه جنتان: جنه حسيه و جنه معنويه.

فالمحسوسه يتنعم بها الارواح الحيوانيه و النفس الناطقه، و الجنه المعنويه تتنعم بها النفوس الناطقه لا غير، و هى جنه العلوم و المعارف ما ثم غيرهما.

و النار ناران: محسوسه و معنويه.

فالنار المحسوسه تتعذب بها النفوس الحيوانيه و النفوس الناطقه، و النار المعنويه تتعذب بها النفوس الناطقه لا غير.

و الفرق بين النعيمين و العذابين: ان العذاب الحسى و النعيم الحسى يكون بالمباشره الذى يكون عن مباشرته الالم القائم بالروح الحيوانى، و العذاب المعنوى لايكون بمباشره للنوفس الناطقه، و انما هو بما وصل لها من العلم، بما فاتها من العمل و العلم (اى و من العلم بما فاتها م
ن العلم) المودى الى سعاده الروح الحيوانى، الذى يتضمن سعاده النفس الناطقه، لان للنفس الناطقه نعيم، ما تحمله من العلوم و المعارف من طريق نظرها و فكرها كما سيجى ء.

و اما نار الفكر الذى يتعلق المها بالحس و بالنفس، فهى نار معنويه: فان حصل العلم عنها اعقبها نعيم جنه معنويه، و ان لم يحصل العلم عنها لم يزل صاحبها معذبا مادام مفكرا، و لا نعيم له معنوى، و اذا زال الفكر عنه- باى وجه- زال من غير حصول علم.

فذلك النعيم الذى تجده النفس انما هو الراحه من فقد نار التفكر المسلط على قبله، فهى راحه حسيه لا معنويه.

و قال فى الباب الخامس و الستين فى معرفه الجنه و منازلها و درجاتها و ما يتعلق بها: اعلم- ايدنا الله و اياك!- ان الجنه جنتان: جنه محسوسه و جنه معنويه، و العقل يعقلهما معا.

كما ان العالم عالمان: عالم لطيف و عالم كثيف، و عالم غيب و عالم شهاده، و النفس الناطقه المخاطبه المكلفه، لها نعيمان: نعيم ما تحمله من العلوم و المعارف من طريق نظرها و فكرها و ما وصلت اليه من ذلك بالادله العقليه، و نعيم بما تحمله من اللذات و الشهوات مما يناله بالنفس الحيوانيه من طريق قواها الحسيه من اكل و شرب و نكاح و لباس و روائح و نغمات طيبه يتعلق بها
الاسماع و جمال حسى فى صوره حسيه معشوقه، يعطيها البصر فى نساء كاعبات، و وجوه حسان، و الوان متنوعه، و اشجار و انهار.

كل ذلك ينقله الحواس الى النفس الناطقه، فيلتذ به من جهه طبيعتها، و لو لم يلتذ به الارواح الحساس الحيوانى- لا النفس الناطقه- لكان الحيوان يلتذ بالوجه الجميل من المراه المستحسنه، و الغلام الحسن الوجه و الالوان و المصاغ.

فلما لم نر شيئا من الحيوان يلتذ لشى ء من ذلك علما قطعا ان النفس الناطقه هى التى تلتذ بجميع ما تعطيه القوه الحسيه، مما يشاركها فيه.

و اعلم ان الله خلق هذه الجنه المحسوسه بطالع الاسد الذى هو الاقليد، و بوجه هو الاسد، و خلق الجنه المعنويه التى هى روح هذه الجنه المحسوسه من الفرح الالهى من صفه الكمال و الابتهاج و السرور.

فكانت الجنه المحسوسه كالجسم، و الجنه المعقوله كالروح و قواه، و لهذا سماها الحق- تعالى- الدار الحيوان لحياتها، و اهلها يتنعمون فيها حسا و معنى، فالمعنى الذى هو اللطيفه الانسانيه، و الجنه ايضا اشد تنعما باهلها الداخلين فيها، و لهذا تطلب مسكنها من الساكنين.

و قد ورد خبر عن النبى- صلى الله عليه و آله و سلم-: ان الجنه اشتاقت الى على و عمار و سلمان فوصفها بالشوق الى هولاء.

در و ديوار جنت از حيات است زمين و آسمان او نجات است درختش صدق و اخلاص است و تقوا همه بار درخت اسرار معنا

خطبه 085 -صفات پرهيزكارى

و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام و التحيه و الاكرام-: قد علم السرائر، و خبر الضمائر، بدرستى كه دانسته است نهانى ها را، و آزموده است انديشه ها را.

فان غايه الضمير ان يغيب عن الحاسه الباصره، و السر فى الاغلب يطلق بازاء ما يخفى عن اوائل العقول، الضمير من الضامر الدقيق الخصر، فقد عرف ان الضمير فى الخفاء دون السريره، و الخبر اصله من الاختبار و الامتحان، و فى قول و خبر الضمائر الواو و او الحال، فكانه قال: هو عالم بالسرائر فى حاله اختباره الضمائر.

له الاحاطه بكل شى ء (تظنه محيطا بالخلق)، و الغلبه لكل شى ء (تظنه غالبا على شى ء)، و القوه على كل شى ء (تتوهم فيه قوه شى ء).

يعنى مر او را است احاطه به هر چيز و غلبه بر هر چيز و قوت بر هر چيز.

فليعمل العامل منكم فى ايام مهله، قبل ارهاق اجله- اى تعجل اجله-، پس بايد كه عمل كند هر عمل كننده از شما در ايام مهلت عمر، پيش از تعجيل اجل او.

و فى فراغه قبل او ان شغله، و در حين فراغت او پيش از اوقات شغل او به اهوال آخرت.

و فى متنفسه قبل ان يوخذ بكظمه، اى ان يقبض على مخنقه، كنايه عن الموت و در حال نفس زدن او پيش از آنكه قبض كرده شود مجراى نفس، يعنى پيش از حلول موت.

و ليمهد لنفسه و قدمه، و بايد كه نيك واگستراند مقامى از براى نفس و بدن خود.

اى ليرتب مقاما و طيئا لروحه و جسمه، و انما قلنا القدم الجسم، لان الموضع الوطى للجسم يكون موطئا للقدم اولا.

و المعنى الاخر ان المراد بالنفس الجنيه المضمره، و المراد بالقدم الاعمال الظاهره، و يذكر القدم و يراد به العمل الذى قدم، قال الله تعالى: (ان لهم قدم صدق عند ربهم) اى اعمالا حسنه قدموها، و كذا السعى المختص بالقدم يذكر و يراد به العمل، قال الله تعالى: (و ان ليس للانسان الا ما سعى).

و ليتزود من دار ظعنه لدار اقامته.

و بايد زواده گيرد از دار انتقال او براى دار مقيم بودن او.

فالله الله ايها الناس، فيما استحفظكم من كتابه، پس الله الله از مردمان، در آنچه طلب محافظت آن كرده است خداى تعالى از كتاب او و عمل به احكام آن.

و استودعكم من حقوقه، و زينهار داده است شما را از رعايت حقوق او.

قيل فى شرحه: ان فى قوله استحفظكم من كتابه، و استودعكم من حقوقه، دقيقه يجب الارشاد اليها، هى ان كتاب الله هذا الذى انزله على خلقه و حقوقهم ما خصصهم به من القوى المهيئه لهم اعمالهم، و الناس مطالبون يحفظ كتابه و هو العمل باحكامه، و هذه القوى و دائعه بين ايديهم ليتمكنوا بها من العمل.

فحاصل الكلام: ان طلب الحفظ لكتاب الله مصرح به فى اوامره حيث قال سبحانه: (بما استحفظوا من كتاب الله) و قال: (و من اعرض عن ذكرى فان له معيشه ضنكا و نحشره يوم القيامه اعمى قال رب لم حشرتنى اعمى و قد كنت بصيرا قال كذلك اتتك اياتنا فنسيتها و كذلك اليوم تنسى)، و حقوق الله فى نعمه المودعه بين ايديهم واجبه الحفظ، و لكن ليس وجوبه منطقا فتعرف به، و ان وجوب حفظ تلك الحقوق مما يهتدى اليه العقل مجملا.

و هذا مثل نعمه السمع و البصر و اللسان و امثالها، فان الانسان يلزمه التدبر فى هذه النعم و معرفه حقوقها، و انما و دائع الله سبحانه ل
ديهم، و لابد ان يسترد الودائع و يرتجع العوارى.

و هذا هو التنبيه المرشد للعقول الى من احب حقوق الله المودعه عند الناس (الم نجعل له عينين و لسانا و شفتين و هديناه النجدين).

و لكل شى ء حق لازم بينه الشارع- صلوات الله و سلامه عليه- فى قوله: ان لنفسك عليك حقا، فاعط ذى حق حقه، و بين القرآن ان هذه الحقوق مسوول عنها فى قوله تعالى: (ان السمع و البصر و الفواد كل اولئك كان عنه مسوولا).

و مما يوكد هذا المعنى قوله- عليه السلام- عقيب ذلك: فان الله سبحانه لم يخلقكم عبثا، پس بدرستى كه حق سبحانه نيافريد شما را خالى از وجه حكمت.

و لم يترككم سدى، و نگذاشت شما را مهمل به حال خود.

و لم يدعكم فى جهاله و لا عمى، و رها نكرد شما را در نادانى و كوردلى.

فان قوله: (لم يخلقكم عبثا) تنبيه منه على ان ما آثر الله به الناس من العقل، و قوله (لم يترككم سدى) تنبيه منه على ان الله ارسل اليهم مبشرين و منذرين و لم يخل بينهم و بين طبعهم، و قوله: و لم يدعكم فى جهاله و لا عمى تنبيه منه على ان بعد الانبياء- عليهم السلام- ائمه هدى يرشدون الخلق الى احكام الحق، و يوضحون لهم مشبهات الامور.

قد سمى آثاركم، بدرستى كه نامزد كرده آثار شما از ثواب و عقاب.

اى جع
ل لكل حركه صدرت عنكم اسماء يعرف فى الملكوت به، و يشهد الكرام الكاتبون عليها، و الاثار بقايا اعمال ماضيه.

و معنى قوله سمى آثاركم انه عين لكم الثواب و العقاب فيما سلف لكم من الاعمال.

و معنى قوله: و علم اعمالكم، و دانسته است عملهاى شما: اطلع على اعمال يشتغلون بها فى الحال.

و معنى قوله: و كتب آجالكم، و نوشته است اجلهاى شما: اثبت فى خزائن علمه ما ينتهى اليه عواقب اموركم.

و انزل عليكم الكتاب تبيانا و فرو فرستاد بر شما كتابى كه در اوست بيان هر چيز.

قال تعالى: (و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شى ء)، اى بيانا لكل شى ء يحتاج اليه من الامر و النهى و الحلال و الحرام و الحدود و الاحكام.

و عمر فيكم نبيه ازمانا، و زندگانى داد در ميان شما نبى خود را زمانها.

حتى اكمل له و لكم دينه تا تمام گردانيد احكام دين خويش مر او را و مر شما را.

يعنى لم يخرج النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- من الدنيا حتى تم امر الدين و كملت الاحكام و القضايا، و لم يقع الاخلال بما يحتاج اليه الامه الى يوم القيامه، و هذا هو المعنى بقوله تعالى: (اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى).

و حقيقه الكامل ما لايحتاج الى ادخال شى ء خارج و لااخراج شى ء داخل فيه
عنه، و الدين لو كان بمثابه لم يوضح فيه حكم واحد، و وقع التفريط فى شى ء مما يفتقر اليه الامه، او كان فيه شى ء زائد يجب ان يحذف منه، لم يكن كاملا.

- فيما انزل من كتابه- الذى رضى لنفسه، در آنچه فرو فرستاد از كتاب او كه بپسنديد از براى نفس (خويش).

و انهى اليكم- على لسانه- محابه و مكارهه، و نواهيه و اوامره، و رسانيد خبر آن به سوى شما بر لسان او از بيان مستحبات او و مكروهات او، منهيات او و مامورات او.

بيان لجميع الاحكام الشرعيه، فهى لاتخرج عن المامور به او المنتهى عنه و المستحب و المكروه.

فالقى اليكم المعذره، و اتخذ عليكم الحجه، پس بيفكند به سوى شما معذور داشتن، و فرا گرفت بر شما حجت.

اى كل معذر تحتجون بها بين يدى الله تعالى و يتعللون، فالله تعالى نبذها اليكم، اذ لم يبق لاحد عذر بعد انزال الكتب و ارسال الرسل، و ايضاح الاحكام و بيان الامور الموصوله الى السعاده و الشهاده.

قال تعالى: (لئلا يكون للناس على الله حجه بعد الرسل).

و قدم اليكم بالوعيد، و انذر كم بين يدى عذاب شديد.

و فرا پيش كرد شما را به ترسانيدن، و بيم كرد شما را به پيش آمدن عذاب سخت.

فاستدركوا بقيه ايامكم، و اصبروا لها انفسكم، فانها قليل فى كثير الايام الت
ى تكون منكم فيها الغفله، و التشاغل عن الموعظه، پس تدارك كنيد ايام گذشته را به آنچه باقى است از ايام شما، و صبركنيد و حبس كنيد نفوس خود را در آن بقيه ايام.

پس بدرستى كه آن بقيه عمر اندك است در ميان اوقات بسيار كه مى باشد شما را در آن مشغولى بودن به دنيا و غفلت از پند گرفتن.

عطار: تا كى از خواب هوس بيدار شو همچو بيداران دين در كار شو كار كن چون وقت كارت اين دم است ز آنكه اين يك دم تو را صد عالم است گر نخواهى كرد كشت امروز تو چون كنى فردا، ز غم مى سوز تو و لاترخصوا لانفسكم، فيذهب بكم الرخص مذاهب الظلمه، و معتاد مكنيد نفسهاى خود را به رخصت و اباحه محظورات للضروره، پس ببرد شما را عادت به رخص به راههاى ظلمت ارتكاب من غير ضروره، اى لاتعودوها الاخذ بالرخص.

و الرخصه استباحه المحظور مع قيام الخاطر لضروره، و من تعود ارتكاب المحظورات الجاته العاده الى ان يرتكبها فى غير مقام الضروره، و هذا هو المراد بقوله: فيذهب بكم الرخص مذاهب الظلمه.

فى العوارف: قال سفيان: انما حرموا الوصول بتضييع الاصول، فكل من لايتمسك بالضروره فى القول و الفعل لايقدر ان يقف على قدر الحاجه من الطعام و الشراب و النوم، و متى تعدى الضروره تداعت عزائم قلب
ه و انحلت شيئا بعد شى ء، و ينفتح على العبد ابواب الرخص و الاتساع و يهلك مع الهالكين.

و ينبغى للمريد ان يكون له فى كل شى ء نيه لله تعالى حتى فى اكله و شربه و ملبوسه، فلايلبس الا لله و لاياكل الا لله و لايشرب الا لله و لاينام الا لله، و اذا دخل فى شى ء من رفق النفس لا لله و لا بنيه صالحه صار ذلك و بالا عليه.

و لاتداهنوا فيهجم بكم الادهان على المعصيه.

و صنعت و چرب زبانى مكنيد در ديدن معصيت از غير، پس هجوم و غلبه كند به شما آن صنعت بر معصيت كردن شما.

المداهنه، المساعده على القبيح، لاستماله من ارتكبه و من ساعد غيره فى رويه الباطل اذا اتاه حمله المساعده على اتيانه بنفسه، و هجم اذا غلبه و شدد عليه.

عباد الله، ان انصح الناس لنفسه اطوعهم لربه، و ان اغشهم لنفسه اعصاهم لربه، اى بندگان خداى! بدرستى كه خير خواه ترين مردم نفس خود را فرمانبردارترين ايشان است پروردگار خود را، و بدرستى كه خائن ترين مردم نفس خود را نافرمانبردارتر ايشان است پروردگار خود را.

لا شك ان من اطاع الله لم ينفع الا نفسه، و من عصاه لم يضر الا نفسه، و لا عباره عن هذا المعنى احسن من جعل الطاعه نصيحه للنفس و المعصيه غشا لها.

و المغبون من غبن نفسه، و فريفته شده كسى است كه فريفته شده نفس او.

المغبون الخاسر، و الفرق بين الغبن و الخسران: ان الخسران ضرر يهتدى اليه فى اول النظر، و الغبن خسران خفى.

و المغبوط من سلم له دينه، و غبطه برده كسى است كه به سلامت باشد دين او.

المغبوط الذى يكون حسن حاله مرغوبا فيه، و المحسود قريب منه، الا ان الحاسد يهوى زوال حسن الحال عنه و الغبطه حسن الحال مع البقاء، و البقاء مشروطه فيه.

قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: من يزرع خيرا يحصد غبطه، و ذلك حسن الحال مع استمرار البقاء.

و السعيد من وعظ بغيره، و الشقى من انخدع لهواه و غروره.

و نيكبخت كسى كه پند گرفته شود به غير او، و بدبخت كسى كه فريفته هواى خ و د و غرور خود گردد.

و اعلموا ان يسير الرياء شرك، و بدانيد كه اندكى از ريا شرك است.

المرائى الذى يرى الناس انه متعبد، و من كان له فى التعبد مقصد غير وجه الله تعالى فهو مشترك.

و مجالسه اهل الهوى انه منساه للايمان، و محضره للشيطان.

و همنشينى با اهل هوا محل فراموشى ايمان است و مل حاضر شدن شيطان.

فان التخلق بخلق من يتبع هوى نفسه من آثار مجالسته، و ذلك داع الى نسيان موارد الشرع و التصديق باحكامه و التمكين للشيطان من نفسه، فان الشيطان لايتمكن من التصرف الا فى نفس كانت بمعزل عن مواجب الايمان.

قال الله تعالى: (هل انبئكم على من تنزل الشياطين تنزل على كل افاك اثيم).

جانبوا الكذب فانه مجانب للايمان.

دورى جوييد از دروغ، پس بدرستى دروغ دور گرداننده است ايمان را.

الجانب للشى ء المباعد عنه الذى يدعه جانبا.

الصادق على شفا منجاه و كرامه، و الكاذب على شرف مهواه و مهانه.

راستگوى بر لب مائده خلاصى و گرامى بودن، و دروغگوى بر لب كوه هلاكت و خوارى.

يقال: فلان على شفا هذا الامر و على شرفه اذا قرب منه، و بينهما فرق: فان فى الاغلب يقال لمن كان على خطر الوقوع فى الشى ء: فلان على شرفه، كقولهم: هو على شرف الهلاك و شرف الموت.

يقال لمن كان
بصدد الخلاص من الشى ء: فلان على شفا هذا الامر، اى لم يبق من الخلاص منه الا قليل.

فكان اميرالمومنين- عليه الصلوه و السلام- فى هاتين الكلمتين قال: الصادق اسوء حالاته النجاه، و الكاذب احسن حالاته السقوط فى المهواه.

فانه الصادق على شفا المنجاه، اى المنجاه قليله بالاضافه الى احواله، و قال: الكاذب على شرف المهواه، اى له المهواه شرف عظيم بلااضافه الى ما اعد له من النكال و العقوبه.

و لاتحاسدوا، فان الحسد ياكل الايمان كما تاكل النار الحطب، و حسد مبريد، پس بدرستى كه حسد مى خورد ايمان را همچنان چه مى خورد آتش هيزم را.

اى يقتطع من مواجبه، و ذلك لان الحسد رذيله اخوات من الرذائل، و شعب من القبائح و الفضائح.

و قلما يفرض من الرذائل شى ء الا و فى الحسد شعبه منه، فالحقد و الحرص و البخل و الجبن و الشره و التهمه و الكيد و المكر و الكبر و الغفله و الجهل، و كل ما يعد من جملتها فى الحسد، و ان الايمان مجموع مكارم الاخلاق، و هذا هو المراد من قوله- صلى الله عليه و آله و سلم-: الايمان يضع و سبعون بابا، و كل واحد من هذه الرذائل تزيح خصله من مكارم الاخلاق.

فاذا تنزل الحسد منزله الاكل و الايمان منزله الماكول.

عطار: تويى حرص و تويى كبرى و آز در سخن گفتن ببايد چون پياز (مولانا) ز آنكه هر بدبخت خرمن سوخته مى نخواهد شمع كس افروخته بر كن اين بيخى كه حرص است و حسد ياد كن فى جيدها حبل من مسد تو حسودى كز فلان من كمترم مى فزايد كمترى در اخترم خود حسد نقصان و عيبى ديگر است بلكه از جمله بديها بدتر است خاك شو مردان ره را زير پا خاك بر سر كن حسد را همچو ما آن بليس از ننگ و عار كمترى خويشتن انداخت در صد ابترى آن ابوجهل از محمد عار داشت و ز حسد خود را به بالا مى فراشت بوالحكم نامش بد و بوجهل شد اى بسا اهل از حسد نا اهل شد و لاتباغضوا فانها الحالقه، و دشمن مداريد يكديگر را، پس بدرستى كه آن زائل كننده دين است.

و الحالقه المزيله للدين، هكذا فسر هذه اللفظه رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فقال: الحالقه المزيله للدين لا المزيله للشعر.

و اعلموا ان الامل يسهى العقل، و ينسى الذكر.

فاكذبوا الامل فانه غرور، و صاحبه مغرور.

و بدانيد بدرستى كه اميد داشتن سهو آوردنده است عقل را، و فراموش مى گرداند ياد را.

پس دروغ زن يابيد امل را، پس بدرستى كه فريبنده است و صاحب او فريفته شده.

خطبه 088 -مردم پيش از بعثت

و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام-: (ارسله على حين فتره من الرسل، و طول هجعه من الامم،) ارسال فرمود حضرت خاتم مرسلين را- عليه افضل صلوات الله المصلين- در مدت فترت رسل و طول خواب غفلت امم.

چه از زمان بعثت عيسى- على نبينا و عليه الصلوه و السلام- قريب ششصد سال گذشت كه در آن مدت از اولواالعزم هيچ نبى مرسل نگشت تا به يمن نفس مسيح خاصيتش دلهاى مرده زنده گردد.

و (هجعه) خواب سبك است كه در اول شب در مى آيد، استعاره است از عموم غفلت و جهالت در اهل زمين قبل از مبعث سيد المرسلين، صلوات الله عليه و عليهم اجمعين.

(و اعتزام من الفتن، و انتشار من الامور، و تلظ من الحروب،) و در حين كثرت عزيمت فتنه، و پريشانى در امور دين، و اشتعال نيران حروب و قتال.

(و الدنيا كاسفه النور،) و دنيا پوشيده نور بود.

يعنى نور وحى از او منقطع بود.

و اصل الكسوف الانقطاع.

(ظاهره الغرور،) آشكارا فريب.

معناه: ان الدنيا وليها آمر نافذ الحكم من عالم الحق، لم يبق لزينتها و زخارفها التى تغربها الغافلين، و تخدع بها المبطلين، رونق و ظهور، و اذا استولى عليها الفجار و الظلمه ظهرت خدائعها، و بدت حبائل مكرها.

(على حين اصفرار من ورقها،) بر حين زرد
شدن برگ او.

كنايه عن وقت انقراض الدنيا و دنوها من العقبى كالورق اذا اصفر كان له اوان التفتت و التبدد، و هذه الكلمه ماخوذه من قوله تعالى: (ثم يهيج فتراه مصفرا).

(و اياس من ثمرها،) و حين نوميد شدن از ميوه او.

كنايه عن فوائد الناس من مزرعه الدنيا التى وصف فى قول النبى- صلى الله عليه و آله و سلم-: (الدنيا مزرعه الاخره. )

(و اغورار من مائها،) و حين فرو رفتن آب او.

كنايه عن مغيض العلوم و نقصانها.

(قد درست اعلام الهدى،) بدرستى كه مندرس شده بود و محو گشته بود آثار و علامات هدايت.

(و ظهرت اعلام الردى،) و ظاهر و غلبه شده بود علامات هلاكت ضلالت.

(فهى متجهمه- اى مقطيه وجهها- لاهلها،) پس دنيا روى با هم كشيده و بدخوى بود با اهل خويش.

تجهم الدنيا لاهلها، استقبالها لهم بما يكرهونه.

(عابسه فى وجه طالبها. )

ترش روى بود در روى طالب خويش.

استعاره عن صعوبتها الى طلابها.

(ثمرها الفتنه، و طعامها الجيفه،) ميوه دنيا فتنه در دين بود، و طعام او جيفه گنديده بود.

و فى الخبر: (الدنيا جيفه و طالبها كلاب. )

و مر رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- بشاه ميته شائله برجلها.

فقال: (اترونها هينه على اهلها؟) فقالوا: بلى يا رسول الله! فقال صلى الل
ه عليه و آله و سلم-: (الدنيا اهون على الله من هذه على اهلها. )

شعر: و من يذق الدنيا فانى طعمتها و سيق الينا عذبها و عذابها و ما هى الا جيفه مستحيله عليها كلاب همهن انجذابها (و شعارها الخوف، دثارها السيف. )

و شعار او ترس بود، و دثار او تيغ.

حديقه: انبيا راستان دين بودند خلق را راه راست بنمودند چون به غرب فنا فرو رفتند باز خودكامگان برآشفتند پرده ها بست ظلمت از شب شرك بوسه ها داد كفر بر لب شرك اين چليپا چو شاخ گل در دست و آن چو نيلوفر آفتاب پرست اى صنم كرده سال و مه معبود و آن جدا مانده از همه مقصود بدعت و شرك پر برآورده زندقه جمله سر بر آورده مندرس گشته علم دين خداى همگان ژاژخاى و هرزه درآى دين زردشت آشكار شده پرده رحم پاره پاره شده خانه كعبه گشته بتخانه بگرفته به ظلم بيگانه عتبه و شيبه و لعين بوجهل يك جهان پر ز ناكس و نااهل عالمى پر سباع و ديو و ستور صد هزاران ره و چه و همه كور بر چپ و راست غول و پيش نهنگ راهبر گشته كور و همره لنگ پر ضلالت جهان پر نيرنگ بر خردمند راه دين شده تنگ چون امتداد مدت طويله فترت من الرسل و اشتغال طوايف انام به مناهى و عبادت ا
صنام به سر حد افراط رسيد، نسيم عنايت ازلى از مهب عاطفت لم يزلى وزيدن گرفت، و صبح سعادت ابدى از مطلع سيادت احمدى دميدن آغاز نهاد، و نور نبوت كبرى از افق ام القرى ساطع شد، و آفتاب رسالت عظمى از اوج سپهر بطحا طالع گشت، تا به ظهور او ظلمات كفر و عصيان به نور طاعت و ايمان متبدل شود، و ليالى شقاوت به ايام سعادت متحول گردد.

شعر: نبى اتانا بعد ياس و فتره من الدين و الاوثان فى الارض تعبد فارسله ضوءا منيرا و هاديا يلوح كما لاح الصقيل المهند برآمد به برج شرف اخترى نه اختر كه شاه بلند افسرى به گلزارها گلى برشكفت كه گشتند مردم از آن درشگفت به باغ رسالت نهالى دميد كه ظل ظليلش به طوبى رسيد عجب كوكبى بر سپهر جلال برآمد كه از نور او لا يزال چراغ هدايت چنان بر فروخت كه از پرتوش جان كفار سوخت نسيم صبحگاهى چون اين مژده به بوستان رسانيد، غنچه دهان بسته به خنده برگشود، و چنار در دست زدن آمد، و سرو سر بر آسمان برافراخت.

قافله زن ياسمن و گل به هم قافيه گو قمرى و بلبل به هم زورق باغ از علم سرخ و زرد پنجره ها ساخته بر لاجورد سوسن آزاد اگر بنده اين روزگار مى گردد، شايستگى دارد.

ياسمين اگر جان بر كف
دست نثار مى كند، محل است.

آمد بهار اى دوستان! منزل سوى بستان كنيم گرد عروسان چمن، خيزيد تا جولان كنيم آمد رسولى در چمن، كين طبل را پنهان مزن جانم فداى عاشقان، امروز جان افشان كنيم جاء الملك الاكبر، ما احسن ذا المنظر! حتى ملا الدنيا، بالعبهر و العنبر جاء الفرج الاعظم، جاء الفرح الاكبر جاء الكرم الادوم، جاء القمر الاقمر آرام يافت در حرم امن، وحش و طير و آسوده گشت در كنف انس، انس و جان گردون فرو گشاد كمر از ميان تيغ و ايام برگرفت زه از گردن كمان از غصه خون گرفت چو مى ظلم را جگر وز خنده باز ماند چو گل عدل را دهان

/ 18