حکمت 133 - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

محمد علی انصاری قمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حکمت 133

هر اندازه كه انسان را نياز است در رزقش همان اندازه باز است بدشت از دجله هر قدر آب سارى است بر او آن قدر باران ز ابر جارى است نمائى هر قدر بخشش ز همت دهد حقت همان اندازه نعمت مرو ليكن به راه ترف و اجحاف بكن پرهيز از بتذير و اسراف ببايد با شدت تقدير در كار به هر كاريت اندازه نگهدار

حکمت 134

وسط را از ميان ره هر كه بگزيد ز فقر و تنگدستى دور گرديد هر آنكس داشت تقدير معيشت بود جانش برى از رنج و زحمت بر آن مردى ببايد زار بگريست كه دخل وى بقدر خرج وى نيست كنى بيش از درآمد گر مخارج ز دستت رشته گردد سخت خارج به زشتى مى كشد حال نكويت به نزد خلق ريزد آبرويت

حکمت 135

عيال و نان خوران مرد اگر كم بود اندر جهانش نيست پر غم ز آسايش بر او نيمى است موجود كه خرجش نيست گر دخل است مسدود كفش خالى گر از دنيار و مال است ز كم خرجى خوش و آسوده حال است بگيتى آن نكومردى است عاقل كه دل از مردمان بر او است مايل كمندى از خرد بگرفته در دست بدو از دوستى خلق اند پيوست جوانى كه به خود در سختگيرى است همان سختى بدان نيمى ز پيرى است نشايد بر جهان تيمار خوردن بدست خود گلوى خود فشردن بسا چهر نكو اندر جوانى بديدم زرد و از غم زعفرانى بسا پيرى كه غم را برگران داشت رخ خود را به رنگ ارغوان داشت

حکمت 136

هر اندازه نشيند رنج بر دل همان اندازه ات صبر است نازل هر آن پيكر درستش استخوان است همان قدرش بجان بار گران است به قدر توش و نيرو هست تكليف خدا بر ناتوانان داده تخفيف مكن اندر مصيبت مو پريشان مزن از ناشكيبى دست بر ران جزع از چهر مردى مى برد تاب شود پاداش و اجرت هيچ و ناياب دورنت گر بود از غم پر از خون برون مى بايدت رنگ طبر خون فلك سويت كند با كينه گر رو شكنج و چين مزن بر چهر و ابرو

حکمت 137

بسا شخصا به روز آن روزه دار است به شبها در نماز و گرم كار است نماز و روزه اش چون طبق دستور نباشد از ثواب آمد بسى دور گرسنه تشنه دون مزد و اجر است به بى خود در عنا و رنج و زجر است خوشا خوبان كه در شبها بخواب اند به روزان در طعام در شراب اند خداوند جهان را بندگانند به راه بندگى نيكو روان اند همه از ما سوا با عشق دلبر كشيده سوى قصر دوست شهپر به هر حالند در سوز و گدازند بحق بيدار و خواب اندر نيازاند همه سرگرم ذكر از عشق و عرفان جگرشان خود بياد روى جانان

حکمت 138

چو ايمان در درون دارد تحقق گشايد مرد دست اندر تصدق كنيد انفاق چون دنيار و درهم شود ايمانتان را پايه محكم شما را مال در عرض و تباهى است ز كوه از بهر آن نيكو پناهى است اداى حق حق چون از ديانت كند انسان كند مالش صيانت چو درياى محن گرديد پر موج بسرتان شد بلا و فتنه در اوج بلا را با دعا بايست بستن ره و امواج آن درهم شكستن چو خواند مرد در سختى دعا را خدا در دم بگرداند بلا را

حکمت 139

كميل از دوستان شاهدين بود به گنج راز آن حضرت امين بود چو ظرف سينه مى گرديد سرشار بر او از راز شه شد پرده بردار ز دانش بس بدل بارش گران بود فراوان رنج و آزارش بجان بود دو صد خورشيد از قلبش همى تافت مهى كان نور از او گيرد نمى يافت يكى روزى ز دست سينه تنگ به صحرا شاه با وى كرد آهنگ شد آن درياى دانش در بيابان كشيد از سينه آهى سخت سوزان گلاب و مشگ را با هم برآميخت بدامان كميل اينسان كهر ريخت كميلا قلبها شد ظرف اسرار هر آن قلبى كه شد سر را نگهدار ز هر ظرف و دلى محكم تر آنست كه جاى گوهر راز نهان است به راز من ز روى دانش و هوش بده گوش و بدل بسپار و بينوش دل اندر زندگى خلقى كه بسته اند به حكم قسمت آنان بر سه دسته اند نخسيتن دسته دانشمند آگاه كه برد از دانشش سوى خدا راه ز دست ديو نفس جان رهانيد به بزم وصل جانان خود رسانيد دوم آنكو به راه عقل پويا است هماره علم را خواهان و جويا است كشد خود تا برون از تيه اوهام زند با اهل دانش روز و شب گام درونش نور عرفان مى پذيرد به قلبش حق چو سكه نقش گيرد سوم دسته ره باطل روانند ضعيف و چون مگسها ناتوانند به باطل يا بحق هر جا صدائى بلند آيد ور از هر سو ندائى بدا
ن سو مى كنند از جهل اقبال نمايند آن صدا را سخت دنبال بدون آنكه باشد شان بدل نور بدانند آنكه چبود قصد و منظور به پيش موجها همچون جماداند چنان خاشاك پيش گردباداند نمى گيرند بهر خود پناهى بخويند از طريق خويش راهى به مغز و دل بدور از فكر و نوراند به هر راهى روان با چشم كوراند جهان زين دسته سوم خراب است و ز آنان جان دانشور بتاب است كميلا علم هست از مال بهتر بود دانش طلا و خاك هم زر بگيتى هر كه را در دست مالى است وليكن قلب او از علم خالى است شود دستش بزودى خالى از مال باد بارش شود تبديل اقبال هماره مال با علم است مقرون شود بى علم مل از دست بيرون هلا علم است جانت را نگهدار ولى جانت ز مال افتد در آزار ز گرداب بلا علمت رهاند به درياى محن مالت نشاند زر از ايثار و از بخشش شود كم ز بخشش ليك علم آيد فراهم دهان بر بذل دانش چون گشائى بعلم خويشتن علمى فزائى بمال آن كش بگيتى پروريدند چو طى شد مال طومارش دريدند و ليك آنكو بدانش در تلاقى است جهان تا باقى است او نيز باقى است مدار دين كميلا شد بدانش تو دانش را مدار دين بدانش بشر در عهد و دور زندگانى بدانش يافت عمر جاودانى طريق بندگى با علم پويا است رموز معرفت از علم جويا اس
ت نهال علم از باغ دلش رست بفر علم حق را در دورن جست بدانش هر نكوكارى كه يار است نكو نامش بگيتى يادگار است بدست علم در دوران زمام است ولى محكوم مال است و تمام است كميلا مال هر كس گردآورد بگيتى قرنها گر زندگى كرد نهال عمر او خشك و فشرده است بحال زندگى گمنام و مرده است نباشد بر وجودش بار آثار بود نابود اندر طى ادوار ولى مهر درخشان تا رونده است اگر مرده است دانشمند زنده است و ز او گرديده گرد و خاك پيكر بدلها نقش وى چون سكه بر زر جهان آباد كرد از دانش و هوش نمى سازد جهان او را فراموش چو آن خلاق علم اندر جهان فرو به وصف دانش اين مطلب بيان كرد بزد بر سينه دست نازنين را توجه داد برخود مرد دين را كه ميدان در درون چون گنج پنهان مرا شهوار در باشد فراوان گهرهايم نفيس است و گران است و ز اين گنجم به رنج و درد جان است چو خوش بود ار كسى مى گشت پيدا كه بد بر حمل بار دل توانا فرو مى خواندم اين دانش بگوشش كمى اين بار بنهادم بدوشش خدا را بنده مرد در دو دين بود بحفظ گوهر علمم امين بود وليك افسوس اگر يابم كسى من نباشم در خيانت بر وى ايمن بشر كه امروز شد با من معاصر بدين پنج است از آنان امر دائر يكى در راه دلنش گر كه پويا است
ز دين خواهان دنيا هست و جويا است به ظاهر زهد را گر پايدارست به باطن دشمن پروردگاراست درآرد تاز و زيور فرا چنگ به كذب آورده سوى علم آهنگ بدوم كس چو مى خواهم محول كنم بينم بود چون شخص اول از اين بارگران گر گوشه گيرد كجازان علم عمل را توشه گيرد نباشد مرد عقل و عزم و بينش پيش سست است و لرزان در بدنيش برايش رخ دهد تا شبهه و شك شود انوار علم از خاطرش حك بقلبش وهم وطن آتش فروزد نهال دانش و دينش بسوزد كميلا كار دين از اين دو شد زار نه بتوانند كردن حمل اين بار گذشتم چون ز اول ياز دوم شوم در جستجوى شخص سوم ببينم او هم اندر خورد و خواب است بناى دينش از پايه خراب است بجمع مال چابك هست و چست است زمامش پيش شهوت سخت سست است به نوميدى از اوهم دست شويم مگر از اين سه بهتر مرد جويم چو جويم چارمين كس يا كه پنجم ببنيم آن دو را چون مرد سوم چهارم بنده نفس است و خواهش ز پنجم شخص دين در نقص و كاهش بظاهر گر بشر هستند و انسان بباطن در چريدن همچو حيوان به روز و شامشان اين قصد و اين كار كه پيكرشان سود مانند پروار بدلشان ذره اندوه دين نيست كجا دانند از دانش غرض چيست
ولى با اينكه اين مردم چنين اند بدنيا بنده و بيرون ز دين اند و حال اين خدا از لطف و رحمت زمين حالى بنگذارد ز حجت ميان خلق در هر عصر امامى است كز او شرع و ديانت را قوامى است ميان مردم ار يك دم نباشد جهان را دستگاه از هم بپاشد اگر يكدم شود او بر سر ناز ز هم گردند پيچ و مهره ها باز فلك خواهد ز پاى از سر فتادن زمين خواهد دهان بر ما گشادن وليكن مهربان حق بس كه بر ما است ز حجت چرخ و گردون بر سرپا است گهى از لطف حق پيدا و مشهود گهى از مصلحت پنهان و مفقود چراغ شرع از آنان گشته روشن و ز آنان باغ دين خرم چو گلشن از آنان دانش و علم الهى هوايد هست و بيرون از تباهى هم آنانكه به مردم ره نمايند كميلا گو كه چندند و كجايند رخ آنان چرا از من نهان است كه از هجرانشان آتش بجان است بحق سوگند آنان اند اگر كم ولى در رتبه اند از هر كس اعظم ز حيث جاه بر جائى بلندند عزيزند و بزرگ و ارجمندند خداى از خويشتن آيات و برهان نگهدارى كند نيكو به آنان به گوهرها چه آنان گنج دارند گهرها را بچون خود كس سپاراند كه آن آيات و حجتهاى ذوالمن بپايد در جهان پر نور و روشن به دلهائى كه صاف و پاك باشند در آنها تخم دين آنها بپاشند ز ر
خشان نور حق پيدا و باهر به ايمان و يقين شان جان مباشر بنور علم و دانش گشته بينا اساس حكمت از آنان سرپا هر آن كارى كز آن دنياپرستان ز سختى تن زده مانند مستان بخويش آن كار را آسان گرفتند ز عيش و كيف گيتى رخ نهفتند ز ترس از آنچه جهال اند مايوس هم آنان بوده با آن چيز مانوس پى نيل ثواب اندر رياضت بدرگاه حق اند اندر عبادت به پيكرها اگر چه در جهانند بجانها بال زن در آسمانند بواقع زين قفس گرديده تن زن فراز قصر جانان كرده مسكن درون از شوقشان اندر تموج به باغ وصل سرگرم تفرج هلا اينان خدا را جانشين اند بشر را هادى اندر راه دين اند چه خوش بود ار كه آنان جان همى يافت بجانشان عكس از اين آئينه مى تافت نشاندندى فرو اين آتش دل كمى اين بار را گشتند حامل كنون كز هجرشان جان بى قرار است بدست تو كميلا اختيار است اگر خواهى بمن مى باشد دمساز ز صحرا يا كه اندر خانه شو باز

حکمت 140

نهفته مرد در زير زبان است گشايد چون زبان قدرش عيان است اگر گويد سخت سنجيده و خوب خردمندش شناسد پايه مرغوب و گر جاى گهر خر مهره آرد به بى ارجى خودش را شهره آرد شناسندش ز دانش پايه سست است و ز او يا پايه دانش درست است

حکمت 141

هر آنكه قدر و جاه خويش نشناخت به درياى تباهى خود درانداخت و گر كه پايه خود را بداند بگردون پايه شوكت رساند در آن روزيكه هستى گشت موجود بدان منظور از آن شخص بشر بود بشر اندر جهان آفرينش يگانه گوهرى باشد پر ارزش براى خاطر او آسيا وار بگردش هست و برپا چرخ دوار به بزم او دو مشعل ماه و خورشيد دو دربان بر درش كيوان و ناهيد در اين مزرع چو دهقان دانه مى كاشت نظر بر دانه همچون بشر داشت كه او اول شناسد خويش را قدر در اين محفل نمايد جاى در صدر كند در خلقت خود چون تدبر بر دره سوى خالق با تفكر بداند راه و رسم زندگى را به پيمايد طريق بندگى را زمام از چنگ نفسش بگسلاند به قاف قرب حق خود را رساند

حکمت 142

/ 105