حکمت 142 - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

محمد علی انصاری قمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حکمت 142

يكى روزى از آن درياى دانش يكى از مردم دين كرد خواهش كه از حكمت نهد بر گردنش بند كند روشن دلش از گوهر پند كشيد بيرون ز تيه خودپرستيش رهاند جان ز زنگ و سكر و مستيش در گنج لالى شاه بگشود به اندرزش گهر پاشيد و فرمود مباش اى مرد تو درد هر چون آن كه دون كار باشد مزد خواهان به روى او دراز مستى فراز است امل با آرزوهايش دراز است عمل زشست و در فكر بهشت است بدور از توبه و از بازگشت است بظاهر در لباس پارسائى است به باطن از خدا او را جدائى است شود دنيا از بهرش فراهم نگردد سير و حرصش شد جهنم و گر دنيا نمايد پشت بر وى نباشد قانع و صبرش شود طى ز هر چه دارد اندر ناسپاسى است زيادت را به فكر از كم قياسى است ز زشتى مردمان را سخت ناهى است خودش در راه زشتى و تباهى است بخوبى خلق را نيكو است آمر بديها از خودش پيدا و ظاهر اگر چه دوست دار نيكوان است ز كار نيك ليكن تن زنان است به اهل مصيبت خصم است و دشمن خودش از اهل عصيان است يكتن گناهان بس كه كردار آورده انبوه به نزدش مرگ باشد زشت و مكروه و حال اين گنه را پى فشارد گناه از كف كجا و كى گذارد پشيمان مى شود چون گشت بيمار چو به گردد ز سر گيرد همان كار اگر آسايشى به
رش دهد دست و گر گردد بدست رنج پابست در اين يك كبر و مستى كرده ظاهر در اين يك مى شود افسرده خاطر در اندوه و بلا زارى كنان است به عيش و راحتى دامن كشان است ز دنيا گر چه اندر بدگمانى است ز عقبى جز به ايمان و يقين نيست و حال اين بدنيا گشته طالب بر عقبى نفس بر وى نيست غالب گناهى كم اگر از كس زند سر شود بر وى دلش در بيم و آذر ور از خود كار كم گرديد با ديد دو چندان مزد دارد چشم اميد بهنگام غنى در زشتكارى است بگاه فقر اندر ذل و خوارى است عمل كوتاه از وى هست و كردار گه خواهش كند اصرار بسيار اگر گردد دچار نفس و خواهش ز مستى افكند خود را در آتش هماره سرنگون در چاه زشتى است نه فكر توبه و نى بازگشتى است اگر پيش آمدش رنج و بلائى نه دين داند نه آئين نى خدائى مگر خود زان بلا و غم رهاند ز بند دين خودش بيرون كشاند براى غير در اندرز و پند است ولى بيرون ز پند آن خود پسند است ز مردم كمترين كس گاه كردار به مردم طعنه زن در كار بسيار بدنيا سخت كوش و تند آهنگ بر عقبى كند و سهل انگار و پى لنگ بگرد آوردن زر گشته مايل ز فكر آخرت بيزار و غافل بود طاعات يزدان گر چه پر سود بعصيانش زيانها گشته موجود وليك اين سود او بيند غريمت ز نادانى
زيان داند غنيمت به عصيان روز و شب پا مى فشارد بطاعت پاى كمتر مى گذارد اگر از مرگ مى باشد به تخويف تدارك را بود انباز تسويف بكار زشت مى باشد شتابان ز فعل نيك مى باشد گريزان گناهان از خودش بسيار و انبوه شمارد كوچك و كم كاه آن كوه وليك از كار نيك خلق در شك بزرگ افعالشان دانسته كوچك به مردم باز از او باب شماتت ولى برخود ستائى كرده عادت اگر در محفلى جمعى توانگر بلهو و در لعب انباز و همسر بديگر جلسه خيلى از فقيران بدور از لهو دل پر ذكر يزدان هم او با اين فقيران مى ستيزد از اين مجلس به آن مجلس گريزد فكنده پشت سر ذكر خدا را گزيند بزم لهو اغنيا را به حق بر وى اگر كس ادعائى كند گرديد از او كار خطائى ز حكم حق بسختى تن زنان است پى سود خود و خسر كسان است نگردد بر زيان خود زبانش به مردم از زبان عايد زيانش خودش در قعر گودال غوايت نمايد خلق را راه هدايت وليكن مردمان ز و برده فرمان خلاف خلق خود عاصى به يزدان نهاده سنگ خود كم در ترازو تمام استاندنش از ديگران خو اگر پيش آيدش كارى بگاهى كز آن راضى بند ذات الهى ولى مردم از آن كارند خشنود چو راه ترس حق بر او است مسدود رضاى خلق بر خالق گزيند كه كوچكتر خداى از خلق بيند خدايا ش
رح حال ما است اينها كلام الله ناطق كرده انشاء اگر چه ما ز راه تو بدوريم به تاريكى درون بيرون ز نوريم ز درگاه تو چشم مهر داريم كه خوهاى بد از كف درگذاريم به گمراهى ماها خود گواهى نشان ده راه و از زشتى پناهى بدلمان تخم تقوا را تو مى كار ز گمراهى سوى رهمان تو مى آر بكن از سينه مان هر خار زشتى بكش از نار در بزم بهشتى

حکمت 143

ز عمر مرد چون شد غره اش سلخ بود پايانش شيرين يا بود تلخ عمل گر نيك از او در دار دنيا است نكو پايان كار وى به عقبا است و گر كار نكو اين جاز كف هشت بود روزش در آنجا تيره و زشت

حکمت 144

به گيتى هر چه پيش آيد بر انسان به زودى پشت بر وى مى كند آن هر آن چيزى كه از وى بازگردد نكو يابد اساسش در نور دد بلايا عيش زشت آن يا ستوده چنان باشد كه هرگز خود نبوده شود با صبر شخص آنگه گر انباز در دولت برويش مى شود باز به او رنگ نكونامى نشيند به سخت و سست ديگر بد نبيند

حکمت 145

اگر چه دور سختى تلخ و سخت است به پايان مرد صابر نيكبخت است در اول گر چه در ساز است و در سوز در آخر خرم است و شاد و پيروز اگر گردون به سر سنگش ببارد ز صبر او با بلندى سر برآرد

حکمت 146

اگر كه كار مردم زشت و نيكو است به نيك و زشت آنان گر تو را رو است به نيت گر كه با نيكان قرينى به ميل دل برشتان همنشينى از آن نيك و بد استى چون تو خورسند از ايشانى و با آنان همانند خدا ناكرده آن كار ار كه باطل بدو كشتى در آن باطل تو داخل بدان در گردنت ز آن دو گناه است بتر ز آنها تو را حالت تباه است يكى بر باطل از جان دل نهادن يكى بر كار باطل ايستادن تو انصارى ز باطل سخت بگريز بكار حق و با نيكان درآويز نباشى گر كه مرد كار و كردار بجان و دل نكويان دوست مى دار

حکمت 147

اگر خواهى بكس پيوند بستن چنانش بند كه نتوان گسستن كسى كو همچو كوى استوار است به پاى عهد و پيمان پايدار است چو باران گر بلا بر وى ببارد پى پيمان به ابرو خم نيارد بدين كس عهد را بنماى پيوند به اطمينان به پيمانهاش دلبند

حکمت 148

بهر عصرى امامى مر شما راست كه حكم و امروى لازم با جرا است ز نزد حق چو او حجت بر ارض است شناسائى وى دين است و فرض است شناسد هر كه او را ابر امامت ز فرمانش ببايستى اطاعت و گر بشناخت و طاعت نياورد ز امر پيشوايش سركشى كرد قبول پيشگاه حى داور نباشد عذر وى در روز محشر شما از سركشيدن دور باشيد كه فردا نزد حق معذور باشيد

حکمت 149

خداوند جهان بهر هدايت شما را كرد چشم دل عنايت ز عبرتتان شود تا جان چو گلشن نشانتان داده راه صاف و روشن براى گوش دل آويزها سفت پى اندرزتان تاريخها گفت در احوال ثمود و عاد و شداد ز برق و باد و بستانشان خبر داد مگر زنگ خودى از دل زدائيد بسوى راه از بى راهه آئيد فرو باد هوا از سر نشايند به آتشهايتان آبى فشايند ز آيات خدا گيريد پندى شويد اندر به راه سودمندى

حکمت 150

ز اخوان گر كه مردى از تو رنجيد برايت دشمنى سرسخت گرديد و ز آن خصمى به پيدا و نهانى به تو شد گرم در آتش فشانى بعكس او ز كين و تندخوئى تو شود در راه يارى و نكوئى ز بخشش زن به پايش سخت بندى ز احسانش بگردن نه كمندى كه از اين نيكى و احسان و بخشش نكوتر كرده او را نكوهش بديهايش بسويش بازگردد بشرم از كار خود انباز گردد

حکمت 151

مكن خود را هدف بر تير تهمت كه مردم مى نمايندت مذمت چو اندر راه غير خود روانى به تهمتهاى مردم هم عنائى در تهمت بر وى خود گشودى به سوئظن آنان خود فزودى خريدى خود بجان خويش آتش مكن از آتش افروزان نكوهش كه هر كس خويشتن را متهم كرد نه بر مردم بجان خود ستم كرد

/ 105