بكار خويش هر كس مشورت كرد سوى آراء صائب روى آورد شناسد مركز خبط و خطا را نگهدارد ز راه كج دو پا را بسوى پختگى آيد ز خامى نشيند بر سرير نيكنامى به هر كارى دلا خواهى در آئى به نيكان مشورت بايد نمائى كه شخص نيكخواه از راى نيكو بدارد بازت از هر عيب و آهو
حکمت 165
براى حق هر آن مردى غضب كرد درون از نار تقوا ملتهب كرد بحفظ حكم ايزد پر تب و تاب سنان خشم را داد او به زهر آب براه نهى منكر گشته سالك شناور شد به درياى مهالك اگر باطل صفش چون كوه ستوار بود او بگسلد آن را به پيكار گر آن كس بود قرن ناتوانى به پيروزيش افتد هم عنانى در آن كارش كند يارى خداوند برونش آورد از محبس و بند تو (انصارى) بحفظ حق داور بكن تا مى توانى نهى منكر قدم نه در طريق امر معروف خدا را كن ز خود خورسند و مشعوف
حکمت 166
اگر گيتيت كارى پيش آورد كه فكرت در هم مغشوش از آن كرد به چشمت بود كارى سخت و دشوار و ز آن سختى دل و جانت در آزار سزد آن ترس و بيم از دل گذارى به همت روى در انجامش آرى در آن از روى عزم آرى چو اقدام شود طى ترس و كار آيد به انجام همان امرى كه مى بودت چنان كوه و ز آنت در درون انبوه و اندوه به آسانى و نيكوئى سر آيد و ز آن خار پريشانى بر آيد شنيدستم نخستين بار فرهاد نظر بر بى ستونش چونكه افتاد ز دل فرياد جانگاهى برآورد كه انگيزم چسان زين كوه من گرد ز سر اين فكر با تندى بدر كرد به انديشه سوى تيشه نظر كرد بفر عزم و عشق آنكه تراشيد ز هم آن كوه را چون گرد پاشيد
حکمت 167
چو كس را سينه باز و گشاده است به اوج جاه و عزت پا نهاده است شود انسان بفر وسعت صدر به چرخ سرورى تابنده چون بدر ز بدكاران گنه چون درگذارى به بند خويش مردم را درآرى چو گيرى پيش اين رسم از سياست مكان گيرى به او رنگ رياست
حکمت 168
به نيكان چون دهى پاداش نيكو به نيكى مى نمايند آن بدان رو چو اهل خير و تقوا كردى اكرام كنند آن اهل شر در خير اقدام همان نيكو شود خوشحال و سرمست همان بد مى كشد از كار بد دست
حکمت 169
اگر خواهى كنى دفع بد انديش بدل در حق مردم بد مى نديش ز سينه تخم كينه ريشه كن كن بقلب دشمنان خود وطن كن
حکمت 170
چو مرد اندر لجاج است و ستيز است شود انديشه اش كند ار چه تيز است لجاجت راه را از كف ستاند ز هشيارى به مستى مى كشاند ز فكر صائب ار بايد برى سود ز بدخوئى شود آن سود نابود لجاجت اشترى تند و حرون است سوارش او فتاده است و زبون است
حکمت 171
طمع بر دست و پاى شخص بندى است كه تا آن بند هست آزاد كس نيست اگر آز و شره از كف گذارى به راحت يك نفس شايد برآرى فروشى ور بحرص آزادگى را بجان خود خريدى بندگى را شكارى سگ از آن افتاده در دام كه از راه طمع بر طعمه زد گام وليك آهوى در كهسار آزاد شود كمتر هدف بر تير صياد ز دل آز و شره از ريشه بر كن دلا در عز و آزادى قدم زن كه گر اين بند از تن نگسلانى هماره در شمار بندگانى
حکمت 172
چو سهل انگار باشد مرد در كار پشيمانى در آن كار آورد بار و گر در كار چالاك است و چست است نتيجه نغز و نيك است و درست است تو بايد رخ بتابى از كسالت برون رخت آرى از تيه بطالت به عزم ثابت و انديشه پاك بگردون بر شوى زين توده خاك ز تاك عمر چينى ميوه شيرين ز همت بر شوى بر تخت تمكين
حکمت 173
هر آنكس بد به علم و دانش انباز كه گفتن سخت بايد كند ساز به موقع گر بنطق افكند سرپوش كه گفتار ساكت ماند و خاموش بخلق از اين زبان بستن زيان است سخن نادان چنان چنان گويد چنان است زيان زايد ز قول شخص جاهل خرد عايد ز خاموشى عاقل بشر را چون خداوند اين زبان داد همانا بر صلاح بندگان داد حكيم آن به كه از نطق چو گوهر به مسكينان بپاشد سكه و زر ز گفتن عالم ار خامش نشيند كجا توده ز عملش خوشه چيند سخن را در دهان گر كس زبان كرد بجنگ او تيغ در جلدش نهان كرد