حکمت 174
به گيتى در دو راهت گرد و كس خواند به راه خويش هر يك خواهدت راند بدان كز آن دو يك باشد ره راست دگر يك كج بود بى كاهش و كاست مياور زين سخن اندر دلت شك كه راه حق نمى باشد بجز يك دو دل بودن دو ديدن از تباهى است يكى ديدن همان راه الهى است ز راه راست و چپ ديده بربند وسط را رو كه راه است از خداوندحکمت 175
دلم از حق ز روزى كه شد آگاه نزد شك از دلم از راه حق راه هماره راه حق پيموده ام من به غير از حق نظر ننموده ام من چو حق اندر دلم ديد آن حقيقت نشان دادم ره حق و طريقت به اصل و فرع حق من پاى بستم همى تا در جهانم حق پرستم بسوى من ز باطل نيست دستى نيارد زد بكار من شكستىحکمت 176
هر آن گوهر كه پيغمبر من سنت همه حق بود و هم از حق بمن گفت نه او از كذب و از باطن سخن راند نه نطق من سوى باطل كسى خواند كشاندم مصطفى سوى هدايت رهاندم خلق را كه از غوايت اگر پيش پيمبر بنده هستم به امت رهبرى فرخنده هستم نه كس از راه حق برزد ز من راه نه من كس را نمودم دور و گمراه براه حق و دين من بوده ام يار ز چهر كفر و باطل پرده بردار ز گيتى كذب را من ريشه كندم ز طاق كعبه بتها را فكندم نمودم آن قدر در كار اقدام كه بر پاى ايستاده آئين اسلامحکمت 177
ستم گستر به فردارى قيامت به دندان مى گزد دست ندامت بكار زشت خود تا ديده آرد ز چشم اشك پشيمانى ببارد كه كاش از ظلم دورى مى گزيدم براى خود ستم اكنون نديدم هر آن عدوان كه من بر خلق راندم در آتش خويشتن را مى كشاندم به بام چرخ در هر بامدادى ندا برمى كشد از دل منادى كه هر فردى بديگر فرد بد كرد نه بد برفرد بل بر جان خود كرد تو (انصارى) ز خود دفع ستم كن ستم يعنى بزيز دست كم كن بناهائى كه بود از جور آباد به تندى ديدم آنها از پى افتادحکمت 178
الا هنگام كوچ است و رحيل است اجل نزديك و بر مردن دليل است به هر دم هر نفس از دل برآيد همان اندازه عمرت كمتر آيد بهر روزى كه خور در چرخ گردد از اين طومار دورى مى نوردد خنك آن رادمردى سخت بازو كه مردانه كند بر كار خود رو شمارد باقى عمرش غنيمت ببندد طرفى از اين وقت فرصت تعلق را ز دامن گرد بيزد به پاى از بهر رفتن نيك خيزد به زر و زيب گيتى دل بنازد سوى فردوس اعلا رخش تازدحکمت 179
براى حق هر آنكس رخ نشان داد بجان خويش آزار و زيان داد ز نادانان به سعى سختى ببيند كه اندر كنج نابودى نشيند ز دست حق درونش پر ز خون است ز دست خلق خونش در دورن است پيمبرها به گيتى رنج بردند به راه دين بسختى جان سپردند ز نادانانشان شد تن بكاهش كه تا شد آسياى حق بگردش بلى حق را به هر دل دستگاه است ز رنج از بهر حق حالش تباه استحکمت 181
چو پيغمبر از اين دنياى فانى قدم زد در سراى جاودانى جهان خالى شد از نور نبوت به تيه گمراهى افتاد امت سفارشهاى احمد زير پا رفت على مرتضى را بس جفا رفت به گاهى نامساعد در سقيفه شدند از بهر تعيين خليفه بهم افتاده انصار و مهاجر فتن را آسيا گرديده دائر ابوبكر و عمر اين سو ستاده ستاده آن طرف سعد عباده خلافت را بجستندى وسائل تراشيدند ناموزون دلائل بدوزد تا براى خود گلاهى عمر مى خواست بر بوبكر شاهى بدو از كذب گفت اندر متاعب نبى را چون تو بودى يار و صاحب كنون اين جامه بر قد تو زيبا است خلافت چون تو را خواهان و جوياست به بيعت پس بزد بر دست وى دست بدين نيرنگ ره بر ديگران بست اميرالمومنين چون آن خبر را شنيد آن زشت گفتار عمر را ز لعل پاك الماس و گهر سفت دليل مثبتى آورده و گفت شگفتا با پيمبر هر كه صحبت نموده است او بود سلطان بر امت و ليك آن كو نبى را بوده ياور انيس و يار و داماد و برادر ز هر جانب و را خويش و تبار است ز حق مطلق خود بر كنار است عجب دارم از اين بى شرم مردم كه اين اندازه شد آرزمشان كم نبى را ارث از دختر ربوده بدامادش چنين خصمى نموده على را حق و خويشى برده از ياد خلافت را گلوها كرده پر باد سپس گوهر بجاى لفظ بنشاند به بوبكر اين دو شعر چون شكر خواند كه گر بهر تو شد ثابت خلافت به ميل مردم و اجماع امت كسانى را كه بودى راى صائب در اين شورا همه بودند غائب در آنجا مردمى كامل نبودند تو را جهال بر خود شه نمودند و گر اين جانشينى و خلافت بود حقت ز خويشى و قرابت كسى كه خويش پيغمبر ز هر راه بود زيبد بر امت او شود شاه از اين امت من از هر باب هشتم نبى را جانشين و قوم و خويشم در اينجا مطلبى اندر ميان است مرا روى سخن با سنيان است حدود سيزده قرن اهل تاريخ در اينجا كرده دقت ريشه و بيخ به آب و تاب با تشريح و تزمين بدفتر اين سخن كرديد تدوين وليكن بازبوئى از حقيقت نه برديد و برويند از طريقت همه با شيعيان شه بجنگيد به تصديق حقيقت در درنگيد خدا را بيش از اين ره كج مپوئيد جواب ار هست با من آن بگوئيد