حکمت 185 - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

محمد علی انصاری قمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حکمت 185

كسى از مردمى پوشيد اگر چشم مرا از كار زشت آورد بر خشم در آن موقع غضب شد در درون تيز به قلبم آتش كينش شرر بيز در آن ساعت در آن موقع در آنحال نخواهم خشم خود را كردن اعمال كه تا آنكو به من در عيب جوئى است ز طعن و سرزنش در زشت گوئى است نكوهش را به من چون راه جويد بطرز دوستى غمخوار گويد كه كاش از خشم و كين بودى به دورى نمودى پيشه ات حلم و صبورى چو آمد قدرت و نيروت در چنگ بكوبيدى سر بدخواه بر سنگ و گر از فرهوش و توش و نيرو بسوى كين و كيفر كرد مى رو مرا گويند گفت از روى اعراض چه خوش بود ارشدى در عفو و اغماض ولى من را زمام نفس در دست بود از خشم خواهم پنجه بشكست اگر چون بحر قلزم موج دارم بسان كوه سنگين برد بارم به آب حلم نار خصمى و كين دهم گاه غضب از خويش تسكين كه راه حرف كس در من بجويد بكارم ليست يا كو لو نگويد مرا از لطف حق دل غرق نور است لو و ليت ز كردارم بدور است

حکمت 186

براهى روزى آن حضرت روان بود خلائى بد پليديها در آن بود ز چشم پاك شه در آن نظر كرد به پند آنگاه ياران را خبر كرد كه اين است آنچه در دهر و زمانه به خيلانش گزيدند از ميانه براى آن بر وى هم زده چنگ چو گرگ و سگ برايش خلق در جنگ به جمع آن شما بوديد ديروز تمامى سرخوش و شادان و پيروز وليك امروز اينسان زشت و بد بو است به زحمت مغز از گند بد او است به قبرستان و مبرز از بصيرت نظر جانا كن و بپذير عبرت در آنجا نعمت دنيا عيان اند در اينجا جمع نعمت خوارگانند بخاك اين هر دو را گر كس بينباشت همانا رنگ و بو همرنگ همداشت خنك آنان كه از زحمت رميدند به چشم عبرت اين نعمت بديدند دماغ از بوى اين بد جيفه بستند به كركسهاش بسپردند و رستند بقصر عشق گشته نسر سيار پر افشاندند بر اين زشت مردار

حکمت 187

بگيتى هر چه از مالت شد از دست كه آن با آزمايش بود پيوست ندادستى بدان آن مال از كف براه امتحان گرديده مصرف طلا در راه دانش كرده اى خرج گهر در حقه دل كرده اى درج بزودى آن زرت گردد فراموش ز پندت در غلطان مانده در گوش ولى يك نكته مى گويم در اينجا است تذكر دادنش نيك است و زيبا است بشر تا در جهان بازارگان است بهر روزيش نوعى از زيان است حواسش را بكارى كرد اگر جمع شدش سود و زيان روشن چنان شمع هنوز از اين زيان سودى نپرداخت كه بينى جاى ديگر مايه را باخت بقرآن سوره والعصر برخوان بشو آگاه از نسيان انسان اگر خسران در دين يا كه دنيا است بشر همواره در اين راه پويا است ولى معناى حرف شاه اين است بهر سوراخ مارى در كمين است بسوراخى اگر مارى زدت نيش از آن سوراخ دستت دار در پيش گذر ديگر بدان سو مى نيارى بافعى زر و زهرش واگذارى

حکمت 189

چو آن سلطان او رنگ مدارج شنيد اين گفته از قول خوارج كه مى گفتند حكم از كس روا نيست اگر حكمى جز از بهر خدا نيست بفرمود اين سخن حرفى بود خوب بجاى خود نكوى و نيك و مرغوب و ليك اينان بباطل داده چون دل بباطل جمله زين حق اند مايل پى اجراى حكمش حى ذوالمن رسولان كرده هر عصرى معين كز آنان امر يزدان بوده دائر به آيات خداوندى مفسر

حکمت 190

بوصف مردمان لاابالى چنين فرمود شاه ذوالمعالى كه آنها مردمانى ناشناس اند بغوغا موجب بيم و هراس اند اگر گاهى شوندى جنگ افروز ز بسيارى بدان جنگ اند پيروز چو بين خلق بى نام و نشان اند ز زجر و حبس و زندان در امان اند چو طى گرديد در دعوا زد و خورد بدر بينى كه هر يك خويش را برد شده گرد و كسى را كرده مضروب پراكنده شده طرزى خوش و خوب بطرز ديگرى نيز اين روايت رضى فرموده گرديده حكايت كه اندر جمعشان گفتا زيان است برفتن نفعشان نيكو عيان است ز خسرانشان بگفتندش شكى نيست وليكن بازگو كه سودشان چيست بگفتا چونكه هر يك پيشه دارند ببازار و محل سرگرم كارند ز كار و كسب خود چون دست بردار شوندى كار مردم مى شود زار بلى چون كارگر در اعتصاب است تمامى نقشها نقش بر آب است جهان را كار مى گردد معطل امور خلق ماند خوار و مهمل ولى چون توده رو در كار بنهاد بكشور چرخها در گردش افتاد ز بناها بناها بر اساس است ز بافنده به پيكرها لباس است ز نانوا تا كه پارو در تنور است به خوانها نان و دلها پرسرور است لذا تا پيشه ور در اجتماع است بكسبش خلق از او در انتقاع است

حکمت 191

يكى مردى جنايتكار يك روز بشد در نزد آن مهر دل افروز بگردش چند تن ز اشخاص عامى هياهو كرده بر پاى ازدحامى چو بر رخسارشان شه ديده بگشود ز كار زشتشان با خشم فرمود كه آن روها كه مقرون شد بخوارى عيان اندى بگاه زشتكارى ز دهر آن چهره ها رو خوش نبينند كه بدها جاى نيكى مى گزينند بمركزهاى نيكيها نهان اند ز زشتى نزد زشتيها عيان اند چو اينها را درون پرعيب و آك است بجانهاشان عذاب دردناك است

حکمت 192

چنين در لوح قدرت حق نوشته است كه با هر مرد همره دو فرشته است ز عمر و زندگى تا او است محفوظ ز هر شر آن دواش دارند مخفوظ اجل بر جا است تا پاى ثباتش دهند از غرق و از حرقش نجاتش وليك آندم كه دورانش سر آيد عمل را گاه مزد و كيفر آيد بچنگ مرگ سازندى رهايش نگهدارى نيار اندز برايش بسى ديدم كسى افتاد در چاه سلامت شد برون چون بر فلك ماه بسا ديدم كسا لغزيد پايش ز پله گشت گور تنگ جايش بشر را عمر باشد محكم اسپر نگهدارد بشر را از بد و شر بسر تازد چو ما را مرگ گستاخ شود آن محكم اسپر سخت سوراخ و زان سوراخ بارد تير و پيكان كند آماج ناوك جان انسان كشد از گاه و از تخت سرورش بخوارى مى كشد در قعر گورش

حکمت 193

ز دست جور خود عثمان خود سر چو اندر خون طپيد و ديد كيفر بر امت شد اميرالمومنين شاه على بر چرخ منبر شد چنان ماه زبير و طلحه اش با شرط شركت بگفتندش بتو آريم بيعت به پيمان با تو زان باشيم دمساز كه اندر ملك ما را گيرى انباز ولى الله اين خواهش نپذرفت بپاسخشان سخن دندان شكن گفت كه در يك تخت دو سلطان نگجند و گر گنجيد ملت زان برنجد شما را گر كه در سر شور دين است مرا باشيد ياور راه اين است ره دستور را چون من روانم شما باشيد يار و پشتبانم بداد و دين در اجراى عدالت شما را مى دهم حق دخالت مگر ملت به آسايش گرايد بمن يارى اگر بدهيد شايد

حکمت 194

شما را مردم آتش در درون تيز ببايد كرد و ز آنكس كرد پرهيز كه گر لبتان بگفتن باز و گويا است بدون گوش بر آن حرف شنوا است اگر رازى بدلهاتان نهان است بر او آن راز پنهانى عيان است بدل ترس از خدا چون گشت با ديد سوى آن مرگ بايد پيش تازيد كه كس راه گريز از آن نيابد دو دست پور آدم را بتابد بشر گر كه نشسته يا ستاده بر او آن مرگ چنگالش گشاده بهر دم آورد خود را بيادش كه تا آرد برون آه از نهادش دژ روئين مدت را شكستن بر او خواهد ز هم بندش گسستن

حکمت 195

گهى گر سرزد از تو كار نيكو نكرد از شكر اگر سويت كسى رو مبادا از ناسپاسيها شوى سست بكار نيك خود شو چابك و چست كه گر نيكيت را كس زير پا كرد ادا حق تو را خواهد خدا كرد ز مردم هر چه حق كه چشم دارى دهد پاداش بهتر ذات بارى و گر پاداش كم از نزد داور ز پاداش همه خلق است برتر خدا خود دوستدار نيكوان است خوش آن كار نكو كز بهر آنست تو با نيكى بمردم كار بگذار فقط پاداش از حق چشم مى دار

/ 105