حکمت 196
بهر ظرفى هر آن چيزى گذارند بشدت چيز را در آن فشاراند بزودى ظرف از آن چيزت پر آيد ز وسعتها به تنگى مى گرايد وليكن ظرف دانش نيست اينسان نباشد حال دل چون ظرف و انبان بظرف دل ز دانش هر چه شهدر كه بگذارى نخواهد گشت از آن پر مقام علم و دانش گر رفيع است چنان عرض خدا دل هم وسيع است هر آنچه اندر آن از علم و فرهنگ نهى اين دل نخواهد گشت دل تنگ بدين ظرف آنچه از دانش درآيد بوسعتها فزون تر مى فزايد دل انسان بسى پرطول و عرض است فضايش چون سموات است و ارض است در آن گسترده او رنگ الهى است بزرگ از هر چه ميدانى كماهى است در آن مظروف دانشها نگنجد كجا دريا ز گوهرها برنجد مثال دانش اندر عرصه آن مثال حلقه باشد در بيابانحکمت 197
بسا نادان ز فرط بدكنشنى بدانا ناسزا گفتا بزشتى ولى دانا چو حلمى بيگران داشت تبسم در برابر بر لبان داشت دهان از پاسخش چون پسته بسته بخاموشى ز حرف زشت رسته از او چون ديده مردم بردبارى بدو برخواستند از بهر يارى ز هر جانب دماغ مرد ناپاك بكوبيدند و ماليدند بر خاك بلى آن كس كه با خلقى كريم است صبور و بردبار است و حليم است به پيكارش اگر دشمن كمر بست بسر افتاد و مغز خويش را خستحکمت 198
اگر از خوى حلم و بردبارى بدورى و آن بطبع از خود ندارى به آنانكه صبور و بردبارند بدلها كينه اى از كس ندارند به آنان خويش را بنما همانند بكن با حلم آنان طبع پيوند كز آنان چونكه خوها نرم بينى بخويش آن نرم خوئى مى گزينى بسا زشتا به نيكان گشت انباز ز زشتى شد به نيكوئى سرافزاز بلى هر كس بهر كس همنشين است در آن از نيك و بد نقشى در اين استحکمت 199
ز نفس خويش هر كس در حساب است ز بخت و عمر و دولت بهره ياب است و ز آن هر كس تغافل مى گزيند بجز خسر و زيان و بد نبيند دو چشم پند هر كس گرم ديد است بچشم قلب او بينش پديد است هر آنكس را درون شد پر ز بينش شود دانا بامر و نهى و بينش هر آنكس امر و نهى دين بداند سمند عزت از گردون جهاند فشاند بال و پر ز آميزش خاك شود عنقاى اوج قاف افلاكحکمت 200
اگر اكنون جهان بر ما به تنگ است شتاب ملك را گاه درنگ است كمى در چرخ چون خورشيد گردد فلك طومار خود چندى نوردد زمانى مى شود بر ما پديدار كه بخت اقبال دارد بعد ادبار گر اين اشتر كنون پرتاب و توش است لگد زن توسنى سخت و چموش است شود روزى كه با پستان پرشير شود زين كوه سوى ما سرازير چو آن نافه كه بچه پروراند بكام ما ز شيرش مى چكاند خدا اين در بروى ما گشاده بقرآن وعده را اين گونه داده كه قومى در زمينها ناتوانند به آل مصطفى از شيعيان اند چو سوهان جسمشان گر چرخ سايد وليك آن دور چندان مى نپايد كه ما منت بسرشان مى گذاريم ز ورطه رنجشان در عيش داريم زنند از پيشوائى بر سر افسر جهان را ارث بر آنان مقرر شود چون مهدى موعود ظاهر بدو گردد مدار ملك دائر زمان ناتوانيها سر آيد نهال عيش شيعه پر بر آيد بر افتد از جهان گلبانگ ناقوس فلك بر نام شيعه مى زند كوس بيارامد كنار شير آهو بخسبد زير بال باز تيهو سر آيد دور اين كفر و جهالت شود اجرا قوانين عدالتحکمت 201
بترسيد از خدا مانند آنمرد كه با نفس است اندر جنگ و ناورد شكسته تا بمرفق آستين را گزيده از ميانه راه دين را زده بر پاى ميل و شهوتش كند شده در كار عقبا چابك و تند بدور زندگانى در تحاش است بامر آخرت اندر تلاش است دو پاى از بهر دنيا رو به پستى است ز ترس از حق بكار پيشدستى است هماره كاهدش اين فكر جانكاه مبادا باشد از راهش به بيراه نكو در آخرت او را مال است و يا در گردنش وزر و وبال است خدا در دوزخ از قهرش درآرد ز مهرش ياز كيفر واگذاردحکمت 202
درى از گنج حكمت شاه وا كرد سخنها دلنشين و خوش ادا كرد ز بسكه اين گهرها آبدار است بپا تا چرخ آنها پايدار است بداد و در دهش هر دست باز است دو صد در ز آبرو سويش فراز است بحلم و بردبارى آنكه كوشد عيوب و زشتى خود را بپوشد ز زخم نيش بيند نوش و خندد برخ در از نكوهشها ببندد بكار عفو با آن ارجمند است بگيتى سرخوش و پيروزمند است گناه زيردستان چون گذارى سر از چرخ زبردستى برآرد بتو هر كس بكار بى وفائى است از او تكليف دورى و جدائى است چنين كس آشنائى را نشايد بدو بيگانگى شايست و بايد درونش را ز دوريها برنجان بدو زشتى كارش را بفهمان بشورا هر كس اندر كار بشتافت بمقصد نيك و آسان رفت و ره يافت براى خود و گر كه تكيه زد كس زده چون غرقه چنگال در خس چو راى يكنفر سست است و واهى فكند او خويشتن را در تباهى به پيشامد هر آن كس پرشكيب است بدرد و رنج خود نيكو طبيعت است بصبر از خويشتن رانده بلا را بدفع درد و غم جسته دوا را وليك آنكس كه در سختى است بيتاب برد از چهر مردى رونق و تاب بكينش چرخ گردون گر رونده است بكارش چرخ را يارى دهنده است چو پيش آرد زمانه خير و شر را بسان آسيا سايد بشر را بجاى فر و نيروى جوانى بيارد ضعف و پيرى ناتوانى كه سختى جزع نيز اين چنين است جزع يار جهان با مالكين است ز بى تابى اگر تو رخ بتابى بر اين سرسخت دشمن دست يابى ز دست آرزو گر در امان بود كسى او با سپهرش سرگران بود قواى غم بدهر ار يورش آرد تمامى را بزير پى سپارد بدل آرى بشر گرد شد توانگر در اين گلشن چو سروى بر كشد سر اگر بر هوش خويش انسان امير است بچنگ آرزو خوار و اسير است بسر او را از خواهش پالهنگ است به پيش پاى خواهش پاش لنگ است گذارد گر ز دست اين نفس و خواهش كجا هوش و خرد افتد بكاهش بخواهش گرد خرد بدهد امارت خرد آن خواهش آرد در اسارت چو انسان تجربت در دهر آموخت ز دوران در درون انوار افروخت بموقع شعله اى زان نور تاباند ز تاريكى و سختى خويش برهاند بهر كاريكه مى خواهد محقق شود با كامرانيها موفق بمردم هر كه ره با دوستى برد بدام خويشتن يارانى آورد برد زين كار نفع و سود سرشار فراهم گرددش ياران بسيار بجاى نيكى از مردى بتو بد شد و راه نكوئى از تو شد سد درونش زان بديها از تو رنجيد بخشم و تندى از تو روى تابيد مباد از وى كنى آسوده دل پاك كه گر كردى درافتى بر سر خاك دل دشمن بود پرمكر و ريمن مباش از مكر و ريمنهاش ايمن بزرگان كه ز مكر دهر رست
ند كجا آسوده از دشمن نشستند