رباعيات
اين شمع كه شب در انجمن مي خندد هر شب كه به بالين من آيد تا روز هر چند بهشت صد كرامت دارد ساقى بده اين باده ى گلرنگ به نقد تا يار برفت صبر از من برميد گوئى نتوانم كه ببينم بازش اى شعله اى از پرتو رويت خورشيد از وصل تو هر كه بود در جمله جهان فكرى كه بر آن طبع روان ميگذرد شعر تو چرا نازك و شيرين نبود آن زلف كه بر گوشه ى غلطاق نهاد بر چهره ى او چو طاق ابرويش ديد درويش كه مى خورد به ميرى برسد گر پير خورد جوانى از سر گيرد من ترك شراب ناب نتوانم كرد يك روز اگر باده ى صافى نخورم آن خور كه ازو قوت روح افزايد من بنده ى آنكه در شبانگاه خورد جان قصه ى آن ماه سخنگو گويد گر ژس رخش بر چمن افتد روزى
گر ژس رخش بر چمن افتد روزى
ماند بگلى كه در چمن مي خندد ميسوزد و بر گريه ى من مي خندد مرغ و مى و حور سرو قامت دارد كان نسيه ى او سر به قيامت دارد وز هر مژه ام هزار خونابه چكيد تا كور شود هر آنكه نتواند ديد رويم ز غمت زرد شد و موى سفيد بر داشت نصيبى و من خسته اميد شرحش ز معانى و بيان ميگذرد آخر نه بدان لب ودهان ميگذرد صد داغ جفا بر دل عشاق نهاد مه خوبى روى خويش بر طاق نهاد ور روبهكى خورد به شيرى برسد ور زانكه جوان خورد به پيرى برسد خمخانه ى خود خراب نتوانم كرد ده شب ز خمار خواب نتوانم كرد يعنى مى گل گون كه فتوح افزايد من چاكر آن كه در صبوح افزايد دل كام روان زان لب دلجو جويد از خاك همه لاله ى خود رو رويد
از خاك همه لاله ى خود رو رويد