از اهرمن تا تهمتن
شاهنامه مي گويد که روزي ابليس در قالب رامشگريناشناس به درگاه کاووس آمد و رخصت ورود خواست
تا نغمه هاي تازه اي را که از سرزمين خويش آورده است ،
به شاه ايران ارمغان کند . پس از آنکه چنين
رخصتي يافت ، سرودي به ياد مازندران خواند که
سه بيت آن بسيار مشهور است که مازندرلن شهر ما ياد باد
هميشه بر و بومش آباد باد که در بوستانش هميشه گل است
به کوه اندرش لاله و سنبل است هوا خوشگوار و زمين پر نگار
نه گرم و نه سرد و هميشه بهار و کاووس به شنيدن آن سرود ، عزم
تسخير مازندران کرد اما درراه به دست ديوان گرفتار
آمد و ناگزير رستم را از زابلستان به ياري
طلبيد و او ، پس از پشت سر نهادن هفتخوان ، به نجات
کاووس توفيق يافت . اين شعر ، روايتي امروزين از همان
داستان است من ابليس را نزد کاووس ديدم
که مستانه برخاست با ارغنونش
چنان رقص رقصان به ميدان در آمد
که پا کوفت بر سايه ي سرنگونشچنان کاخ شاهي پر از بانگ او شد
ه در لرزه افتاد سقف و ستونشسرود نخستين آن ارغنون زن
طنيني خوش انداخت در خاطر من
که مازندران شهر ما ياد بادا
هميشه بر و بومش آباد بادا
گلستان او : در زمستان گل آرد
بيابان او : سوسن و سنبل آرد
هوا : ژاله باران ، زمين : لاله زاران
نه گرم و نه سرد و هميشه بهاران
چو پايان گرفت آن ترانه
من از گردش چشم کاووس خواندم
که راهي به مازندران مي گشايد
سپس ديدم او را که هنگام مستي
در انديشه ي فتح آن سرزمين ها
به نطقي خيالي دهان مي
گشايد من اما بسي ناشکيباتر از او
همان شب ، از آن مجلس خسروانه
به دنبال ابليس رفتم که شايد
ز مازندران باز يابم نشانه
ولي گم شدم در سياهي
که شب : تيره گون بود و ره :
بيکرانه وز اعماق آن تيرگي ها ، چراغي
مرا رهنمون شد به شهري يگانه
به شهري که در صبح نمناک غربت
چو رنگين کمان مي درخشيد نامش
به شهري که خورشيد مغرب نشين را
گريزان تر از عمر ، ديدم به بامش
به شهري که مي آمد و دور مي شد
روان يا : دوان بر خطوطي موازي
قطار شتابنده ي صبح و شامش
من از هجر خورشيد چندان نخفتم
که بيماري آورد بيداري من
چنان روزها را به شب ها رساندم
که با غفلت آميخت هشياري من
سفرنامه ي من چنين بود ، آري
که از کاخ کاووس در اوج مستي
به اقليم ناديده اي دل سپردم
که ابليس مازندران خوانده بودش
ولي ناگهان پا به شهري نهادمکه تقدير مانند گويي بلورين
در آن تيرگي سوي من رانده بودشمن از کشور خويش دل بر گرفتم
ولي بهتر از او نجستم دياري
چنان ريشه در خاک او بسته بودم
که بي او به سويم نيامد بهاري
سرانجام رفتم به جايي که ديگر
نيارستم از خود سخن گفت با کس
چنان بامدادش دروغين برآمد
که فرياد کردم : خدايا ، همين بس
چنان ماه را در شبش مرده ديدم
که گفتم طعامي است در خورد کرکس
مرا باور آمد که از خانه ي خود
به دلخواه ابليس دورم ازين پس
من امروز کاووس شوريده بختم
که گم کرده ام راه مازندران را
به رستم بگوييد تا برگشايد
طلسم فروبسته ي هفتخوان را