نگين و داس
در نيمه هاي شب که نگين درشت ماهاز پنجه ي درخت رها گشت و ناگهان
همچون حباب در دل آب روان شکست
خواب زلال من
چونان يخي بلورين در آبگير چشم
با اولين تلنگر نور از ميان شکست
آنگاه قلب پير من از هول صبحگاه
با ضربه هاي دمبدم بي شمار خويشبر طبل زنگيان جوان چيرگي گرفت
گويي که زنگ ساعت پنهان کائنات
خاموشي درون مرا جاودان شکست
من ، کودکانه چشم بر آيينه دوختم
وز نو رسيده اي که در آن قاب خانه کرد
پرسيدم اين هراس دگرگون کننده چيست ؟او ، دم فرو کشيد و من از بي جوابي اش
دريافتم که واقف راز نهفته نيست
اما در آن سکوت
ديدم به چشم خويش که صورتگر زمان
از چهره ام در آينه تصوير تازه ساخت
وز علم غيب خويش مدد جست و چون
خدا چشمي بدو سپرد که آينده را شناخت
آن چشم تازه ديد که آينده رهزن
است وز ابتداي خلقت آفاق و آفتاب
بر کاروان آدميان بسته راه را
وان دست استخواني چنگالگونه اش
تا کشته هاي پير و جوان را درو
کند از شب ربوده داس درخشان ماه را
آن چشم تازه ديد که : راز هراس
من در هستي من است
ورمن گذشته را به خطا دوست خوانده ام
اين کيفرم بس است که آينده دشمن است