شب و شهر - زمین و زمان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زمین و زمان - نسخه متنی

نادر نادر پور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید














شب و شهر

امشب ، گرسنگان زمين ، قرص ماه را

از سفره ي سخاوت دريا ربوده اند

اما ، نسيم مست

در لحظه ي تکاندن اين سفره ي
فراخ

تصوير تابناک هزاران ستاره را

چون خرده هاي نان

بر ماهيان خرد و کلان هديه کرده است

وينان نسيم را به کرامت ستوده اند

امشب ، در امتداد افق ها و موج ها

شهر ايستاده است و شب از روي دوش او

لغزيده بر زمين

وينک که پلک پنجره ها باز مي شود

گويي که گربه هاي سياه از درون چاه

چشمان کهربايي خود را گشوده اند

امشب ، خداي خاک به تقليد کهکشان

شهري پر از ستاره پديدار کرده است

وز معجزات اوست که صد آسمان خراش

در تيرگي ، به سرعت فرياد رسته اند

تا مژده آورند به شهر از طلوع ماه

اين يک ، بسان لانه ي زنبور انگبين

آن يک به شکل جعبه ي شطرنج آبنوس

وان ديگري به گونه ي يخچال خانگي

در باز کرده اند بر آفاق شامگاه

وز خانه هاي روشن و تاريک هر کدام

چون دزد تازه کار

با حيرت و هراس گذر مي کند نگاه

بيننده از دريچه ي اين قلعه هاي
شوم

گر بنگرد به اوج

احساس مي کند که همان لحظه ، آسمان

در مي ربايد از سر حيران او ، کلاه

گر بنگرد به زير

پي مي برد که پيکر ناچيز آدمي

ميخي است نيمه کوفته در پرتو چراغ

بر سينه ي صليب درخشان چار راه

ور بنگرد به دور

نخل بلند ساحل دريا ، به چشموي

طفل برهنه ايست که در بستر حرير

کابوس ديده است و به شب مي برد پناه

اينجا : غرور آدمي و قامت درخت

در پيشگاه منزلت آسمان خراش

رو مي نهد از سر خجلت به کوتهي

اينجا : صداي پاي طلا مي رود به
عرش

تا آفتاب را برهاند ز گمرهي

اينجا در سراي دل از پشت بسته است

وز رمز قفل او نتوان يافت آگهي

اينجا : به جاي نعره ي مستان کوچه گرد

شيون توان شنيد ز باد شبانگهي

اينجا به رغم خلوت دريا و آسمان

شهر از صدا : پر است ولي از سخن : تهي

من ، در غياب ماه ، برين ساحل غريب

مستانه پا نهاده و هشيار مانده ام

شادم که چون مناره ي دريا ، تمام شب

فانوس سرخ ( يا : دل خون خويش ) را

در چنگ خود فشرده و بيدار مانده ام









/ 33