همزاد پنهان
مردي که راز آفرينش رادر تيشه ي خارا شکاف خود نهان مي ديد
مردي که داوود پيمبر را پس از مردن
در مرمري بيجان حياتي جاودان بخشيد
مي گفت : اي ياران
تنديس ها در سنگ پنهانند
من ، لايه هاي زائد بي شکل مرمر را
با ضربه هاي تيشه ام ، از گرد هر تنديسبر خاک مي ريزم که تا او را عيان سازم
آري ، من تنديسگر جانانه مي کوشم
تا پرده از آن پيکر پنهان براندازم
زيرا که در چشمت خيال من
تنديس ها از پشت مرمر ها نمايانند
اکنون که من الفاظ آن پير توان را
در خاطر خود باز مي يابم
پيکر تراش ديگري را نيز مي بينم
کز آسمان با ضربه هاي تيشه ي
جادو ذرات اندام مرا بر خاک مي ريزد
تا آن هيولاي کريه استخواني را
از ژرفناي من برون آرد
وان را بسان شاهکاري کوچک و گمنان
در گوشه اي از کارگاه خويش بگذارد
چهره پرداز هراس انگيزمانند آن پيکر تراش پير ، مي گويد
اي آدميزادان ! شما را در تن خاکي
دشمن به جاي دوست ، پنهان است
من ، لايه هاي زايد اندامتان را دور مي ريزم
ا دشمن پنهان ، عيان گردد
او ، از نخستين لحظه ي هستي
همزاد انسان است