کاخ کاغذين
در بامداداني که بوي خردسالي داشتقتي که خورشيد جوان از کوه مي آمدمن ، کودکي بودم که با انديشه اي بيدار
مي ديدمش در روستايي خشتي و خاکيوقتي که او ، کاشانه ها را نور مي
بخشيد من هم ، شتابان در مسير او
با مشتي از گل ، خانه اي بنياد مي کردم
چرکين تر و ناچيز تر از لانه ي مرغان
اما بسان نغمه ي آنان : پر از پاکي
وقتي که او گرماي ظهرش را
بر خانه ي طفلانه ي نوساز من مي ريخت
تا بام و ديوار ترش را خشک گرداند
من پيغمبر از نيشخند او
ن خانه را نزد حريفان کاخ مي خواندم
وز جايگاهي برتر از عرش خداوندي
خود را فزون مي ديدم از معمار افلاکي
آنگاه با چشمي که مشتاق تماشا بود
آنقدر بر معماري خود خيره مي ماندم
تا عابري با گام مستانه
پامال مي کردمش به بيباکياندوه ويران گشتنش همواره با من بود
اما جواني چون به جنگ کودکي برخاست
من ، بازي طفلانه ي خود را رها کردم
يکباره ، از آن خانه هاي کوچک و کوتاه
دل کندم و ، با خشتهاي خام انديشه
کاخي گران در گوشه ي ذهنم بنا
کردم معماري ام را ماندني پنداشتم ،
ليکن در اين گمان ، از فرط خود بيني ، خطا کردم
زيرا که آن کاخ بلند استوار من
چون خانه ي خردي که از خشت ورق سازند
با سرعت ناگفتني از هم فرو پاشيد
گويي که تقدير از نخستين روز
با آنچه من مي ساختم ، بيهوده
دمشن بود مروز در صبح کهنسالي
ديدم که زير آسمان تيره ي مغرب
خشم زمين جوشيد و طغيان کرد
طوفان بي رحمي که از ديدار اقيانوس بر
مي گشت در راه خود : آب و درخت و روشنايي را
با خاک يکسان کرد
آهنگ دور حمله اش بر ساحل نزديک
دريا و گيسوي درازش را پريشان کرد
تنها در آن هنگامه ، من بودم که
دانستم کز او مرا اندک هراسي در سرا پا نيست
زيرا که در اقليم ويران وجود من
جايي که آبادش توانم گفت ، پيدا نيست
آن خانه هاي کوچک طفلانه در هم ريخت
وان کاخ پندار جواني از ميان برخاست
من رفته و آينده را يک سر تهي
ديدم نک برون را چون درون
ويرانه مي بينم هر چند مي دانم که هنگام تماشا نيست
با خويش مي گويم که اي آواره تر از باد
اي آنکه از ويران شدن ، ديگر نمي ترسياي کاش ، خاک غربتت جاي نشستن بود