کسي هست در من
کسي هست پنهان و پوشيده در منکه هر بامدادان و هر شامگاهان
به نفرين من مي گشايد زبان را
مرا قاتل روز و شب مي شمارد
وزين رو پس از مرگ خونين آن دو
به من با سر انگشت تهديد و تهمت
نشان مي دهد سرخي آسمان را
سرانجام در گوش من مي خروشد
که اي ناجوانمرد حکم از که داري ؟که در خاک و خون مي کشي اين و آن
را من از تهمتش غم ندارم ، ولي او
درون مرا زين سخن مي خراشد
که اي پير ، اي پير خاکسترين موبه ياد آور امروز ، در خاک مغرب
خردي خويش در خاوران را
تو بودي که از کودکي تا کهولت
به قتل شب و روز ، بستي ميان را
تو از نسل اعراب صحرانشيني
که در اوج تاريکي جاهليت
به خون مي سرشتند ريگ روان را
تن دختران را از آغوش مادر
ه گور فنا مي سپردند يکسر
که تا آن شکمباره ي بي ترحم
فروبندد از فرط لذت دهان را
ن از خشم بر مي فروزم که : بس کن
من از مرز و بومي کلام آفرينم
که لحن مسيحايي شاعرانش
تن مرده را روح مي بخشد از نو
جوان مي کند پير افسرده جان را
صدا ، پاسخم مي دهد با درشتيکه : گر اين چنين است ، اي مرد غافل
چرا سال ها زنده در گور کرديشب و روز را ، اين دو طفل زمان را ؟ور از جاهليت نشاني نبودت
چرا ، چون بيابان نوردان وحشيبه خاک سيه کوفتي روزها را
به خون سحر غسل دادي شبان را
؟چرا در دل شوره زاران غربت
پياپي به گور بطالت سپردي
پس از کشتن نوبهاران خزان را ؟من اين گفته ها را جوابي نگويم
مگر آنکه يک روز در پيش داور
ز دل بر زبان آوردم داستان را
بدو گويم : آري کسي هست در من
که از وحشت تلخ در خاک خفتن
طلب مي کني هستي جاودان را
ولي چون بدين آرزو ره ندارد
به جاي يقين مي نشاند گمان را
مرا قاتلي سنگدل مي شمارد
که جان شب و روز را مي ستانم
تو گويي که در پشت اين کينه جويينهان مي کند وحشتي بيکران را
خدايا ! اگر نيکخواه منستي
مرا از کمند کلاهش رها کن
سپس ، ايمن از طعنه ي او
به من بازگردان اميد و امان را
وگر رفته را زنده در گور کردم
به حالم ببخشاي ، اما ازين پس
به من روح عيساي مريم عطا کن
که عمري دگرباره بخشم جهان را