زمزمه اي در شب
اگر سرچشمه هاي اشک عالم را به من بخشندو يا ابري به پهناي زمين در من فرود آيد
اگر آن اشک سيل آسا
ره پنهاني دل را به سوي ديده بگشايد
لهيب درد خاموش مرا تسکين نخواهد داد
م تلخ مرا از خاطرم بيرون نخواهد برد
مگر مرگ آيد و راه فراموشيم بنمايد
من از داروي شور اشک در شب هاي بيداري
چه اميدي به غير از اين توانم
داشت که درد تازه اي بر دردهاي من
نيفزايد چنان گمگشته در خويشم ک هيچم رهنمايي نيست
چنان برکنده از خاکم که از من ، نقش
پايي نيست نسيمم از ديار خويشتن بويي نمي آرد
در اقليم غريبانم ، نسيم آشنايي نيست
اگر بانگ خروسم در طلوع کودکي خوش
بود شب عمر مرا از هيچ سو ديگر صدايي نيست
چه غم مرا از هيچ سو ديگر صدايي
نيست چه غم گر چلچراغ ماه ، بزمم را نيارايد
شبي دارم که در آفاق تاريکشتمام روشنايي ها فرو مرده ست
ختان را ، سکوت مرگ ، در خوابي گران برده ست
من اما در ميان خفتگان ، آن پير
بي خوابم که در دستش ، کتاب کهنه ي هستي ورق
خورده ست و خوابي نيست تا اين خسته را از خويش بربايد
کجايي اي ديار دور ، اي گهواره ي ديرين
که از نو ، تن به آغوشت سپارم در دل شب ها
به لالاي نسيمت کودک آسا ديده بر بندم
به فرياد خروست ديده بردارم ز کوکب ها
سپس ، صبح تو را بينم که از بطن سحر
زايد ديار دور من اي خاک بي همتاي يزدانيخيالت در سر زردشت ومهرت
در دل مانيترا ويران نخواهد ساخت فرمان
تبهکاران ترا در خود نخواهد سوخت آتش هاي
شيطانياگر من تلخ مي گريم چه غم زيرا
تو مي خندي و گر من زود مي ميرم ، چه غم زيرا تو مي مانيبمان ! تا دوست يا دشمن ، تو را همواره
بستايد