درخت ها و من
آن آتش شبانه که ابليس بر فروختزان پيشتر که شعله فرستد به آسمان
شهر فرشتگان زمين را فراگرفت
ابليس بار ديگر باغ بهشت را
با آتش گناهش تسخير کرده بود
او ، در شبي سياه ، به يک جنبش قلم
بر نقشه ي طبيعي جغرافياي خاک
اقليم خشم و خون را تصوير کرده بود
او ، در مسير باد ، هزاران جرقه را
از آسمان سرخ
همراه دوده ايي چون برف قيرگون
سوي زمين تيره سرازير کرده بود
او ، با جرقه هاي حري شبانه اش
نسل ستاره را
مانند پشه هاي درخشان فسفرين
در آبگير دريا ، تکثير کرده بود
در آن شب شگفت
برگرد من ، گروه عظيم درخت ها
از هول سوختن
انديشه ي فرار به سر داشتند و ، پاي
در انقياد خاک
وز باد آتشين که سر آسيمه مي گذشت
بر پيکر برهنه ي خود : لرزه ي هلاک
من بيخبر ز خويش در آن ازدحام سبز
از آتش دروني خود مي گداختم
زيرا که رنج ماندن و ميل گريز را
مانند هر درخت
بيش از تمام آدميان مي شناختم
در من حريقي خاطره اي شعله مي کشيد
وز لابلاي دود پريشان ساليان
مي ديدم آن گذشته ي آتش گرفته را
مي ديدم آن طلوع جنون را در آسمان
وان خاکيان غافل در خواب رفته را
در آن شب شگفت
من از اشاره هاي درختان به پاي خويشدريافتم که مشکلشان : ره سپردن است
اما من از گريز ، گزيري نداشتم
زيرا به يک نگاه
ديدم که آشيانه ي من ، جاي دشمن است
وز خاک خود ، به کشور بيگانه آمدم
آري ، شبي که هرم نفس هاي اهرمن
شهر فرشتگان زمين را به شعله سوخت
من در ميان آتش پنهان خاطره
وان دوزخي که در دل شب جلوه مي فروخت
بر جاي مانده بودم و بي انکه بشنوم
فرياد مي زدم که : هلا اي درخت ها
اي بستگان خاک
آيا من از برابر اين آتش بزرگ
با پاي چابکي که هنوزش نبسته اند
ديگر کجا روم ؟راهي به غير ازين نشناسم که
ناگهان همراه باد نيمه شبان از سر حريق
چون دود ، پر گشايم و سوي فنا روم