کشف حجاب
شب ، در سکوت سبز درختان نشسته بوداما هنوز ، بادلحني پر از خروش و خشونت داشت
با شاخه ها مشاجره مي کرد
با کوه ، آمرانه سخن مي گفت
وز اوج صخره ها
بي اعتنا به قهقهه ي کودکان موج
سيلي به گوش ساحل خاموش مي نواخت
وز لحظه ي نخست
در گفتگوي دائم خود با پرندگان
لفظ تو را به لفظ شما چيره کرده
بود گويي که جز تو واژه ي ديگر نمي شناخت
اما همين که همهمه ي او فرو نشست
دريا چنان برهنه در آغوش خاک خفت
کز خود خبر نيافت مگر در سحرگهان
آري تمام شب
درياي عاشق از تب شوريدگي گداخت
وان گاه زير چشم هوسناک آسمان
خود را برهنه کرد
تن را در آفتاب طلايي برشته ساخت