شب آمريکايي
تبعيدگاه منشهريست بر کرانه ي درياي باختر
با کاج هاي کهنه و با کاخ هاي نو
کز قامت خيالي غولان رساترند
اين شهر در نگاه حريص زمينيان
جاي فرشته هاست
اما جهنمي است به زيبايي بهشت
کز ابتداي خلقت موهوم کائنات
ابليس را به خلوت خود راه داده است
وين آدمي وشان که در آن خانه کرده اند
غافل ز سرنوشت نياکان خويشتن
در آرزوي ميوه ي ممنوع ديگرند
امروز شامگاه
خورشيد پير در تب سوزنده ي جنون
از قله ي عظيم ترين آسمان خراشخود را به روي صخره ي دريا فکند و کشت
اما هنوز ، پنجره هاي بلند شهر
مرگ سياه او را باور نمي کنند
گويي که همچنان
در انتظار معجزه از سوي خاورند
بعد از هلاک او
در آسمان اين شب غربت : ستاره نيست
زيرا ستاره ها همه در دود گرم ابر
گم گشته اند و برق لطيف نگاهشان
در قطره هاي کوچک باران نهفته است
وين قطره ها به پاکي چشم کبوترند
من در شبي برهنه تر از مرمر سياه
بر فرش برگ هاي خزان راه ي روماما نگاه من به عبور پرنده هاست
وين اشک بي دريغ که از طاق آسمان
در ديدگان خيره ي من چکه مي کند
مانند شيشه ايست که از ماوراي آن
سنگ و گياه و جانور و آدمي : ترند
من ، از نسيم سرد خزان ، بوي خاک را
همچون شراب تلخ
هر دم به ياد خانه ي ويران مادريمي نوشم و گريستن آغاز مي کنم
وين بار چشم من
از پشت اشک خويش نه از پشت اشک ابر
مي بيند آشکار که در هر دو سوي راه
تصويرهاي رنگي صد
ها چراغ شهر
بر آب هاي راکد باران : شناورند
من در ميان همهمه ي شاخه
هاي خيساز کوچه هاي خالي اين شهر پر درخت
راهي به سوي خانه ي خود باز مي
کنم وز بانگ پاي رهگذري ناشناخته
آشفته مي شوم
زيرا کسي که در دل شب ، همره من است
با من يگانه نيست
هر چند گام هاي من و او : برابرند
ناگاه ، بر فراز درختان دوردست
دود غليظ ابر
از حمله هاي باد ، پراکنده مي شود
شب نيز ناگهان
سيماي ماه عشوه گر بي نقاب را
با چهره ي مهاجم دزدي نقابدار
رندانه در مقابل من جاي مي دهد
من ، خيره بر طپانچه ي اين مرد راهزن
پي مي برم که در دل شهر فرشتگان
اهريمن و اهورا با هم برابرند