ونيز .... ونيز
ز چشم تنگ هواپيمادر آن غروب هراس آور
زمستانيونيز را ديدم که
همچو نقش نگونسار آسمان بر آب جهان تازه ي ديگر
بود ونيز چون خزه اي
سبز در مسير نسيم به رقص دايره مانن
موج مي پيوست و از نسيم رهاتر بود
نه ريشه داشت که پيوند با زمين
گيرد نه پايه داشت که از موج
در امان باشد ولي به شکل هزاران
حباب نورانيميان همهمه ي موج
ها شناور بود و من که از در
پنهاني تخيل خويشدر آن غروب هراس آور
زمستانيبه سوي غربت امروز
خود شتافته ام ونيز را همه جا در
خيال مي بينم و نيز در شب پيري
به خويش مي نگرم اگر ز نيش نگاه ستارگان
، شبها ونيز را سر خفتن
نيست منم که چشم
به چشم ستاره مي دوزم و تا سپيده برآيد :
ستاره مي دوزم و تا سپيده برآيد :
ستاره مي شمردم منم که در دل
درياي بي کران چون او جزيره هاي پراکنده
ي پريشانم وزين قلمرو
تاريک در نمي گذرم منم که تيره تر از
آسمان طوفانيبه ياد خاک دل
افروز آفتابي خويشدر آستان سحر : دل
به گريه مي سپردم