عنکبوت و انديشه
انديشه هاي آتشين مندر خلوت آن صبح ابر آلود
خواب مرا آويختند از دل بيداري
من در فروغ لاجوردين سحرگاهان
بر طاق رنگين عنکبوتي ساده را ديدم
کز آسمان ، در ريسمان آويخت
وز ريسمان ، سوي زمين آمد به دشواري
من نيز کوشيدم که از اندوه بگريزم
وز خويشتن بيرون روم ، يا در خود آويزم
اما ، به زودي گم شدم چون قطره اي
ناچيز در آبشار گريه ي باران
در آبشاري چون بلور بيکران :
جاري باران : فضا را از غمي خاکسترين
انباشت باران : مرا در خود فروپيچيد
باران : دلم را تيره کرد از آب سيه کاري
ديدم که بغضي ناگهاني در گلوي من
مانند چنگ گربه اي خاموش و خشماگين
راه نفس را بست و با زخم جگر
سوزشدر من مبدل کرد زاري را به بيزاري
ديدم که در زندان تاريک فراموشيدر چارديوار شب غربت
چندان گرفتارم که بعد از چاره جويي ها
راهي به آزادي ندارم زان گرفتاريديدم که چون رقاصکي مسکين
بر محور زنجير پولادين
در شادي و اندوه مي رقصم
با تيک تاک ساعت سنگين ديواري
ديدم که خاکي مطمئن در زير پايم نيست
اما نگاهي منتظر بر آسمان دارم
ديدم که همچون واژگون بختان حلق آويز
بر قله ي بي رحم تنهايي مکان دارم
وز نااميدي مي گريزم سوي ناچاري
ناگاه ، بانگ تيز ناقوس سحرگاهان
چون سوزني با رشته ي پنهان
برج کليسا را به اوج آسمان پيوست
وز آسمان بيکران تا آستان من
بانگش طنين افکند در آفاق زنگاري
آنگاه ، من در گرگ و ميش صبحدم
ديدمکز مغز شب ، انديشه اي روشن
چون عنکبوتي آتشين ، از طاق بي خورشيد
در من فرود آمد به هوشياري
گفت اي دل اندوهگين ، اي ديده ي
بيدار ديگر ، زمان آرميدن نيست
زيرا که بانگ ساعت شماطه ي
تاريخ هر لحظه ، از آفاق ناپيدا
در آسمان نيلي آينده مي پيچيد
برخيز ! تا اين ضربه ها را نيک بشماري