نوريه كيست؟ - ستاره دنباله دار امامت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ستاره دنباله دار امامت - نسخه متنی

احمد ملتزمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نوريه كيست؟

شبنم آرام و آهسته، و به نرمى از كنار رگبرگ هاى اقاقيا به سويم مى آيد و نزديك چانه برگ مى ايستد؛ جايى كه از آن جا روى سينه خاك خواهد چكيد. روشنايى در تمام چهره شبنم پخش مى شود. آن گاه با درخششى ديگر زبان باز مى كند: «بِسمِ اللَّهِ النّورِ، بِسمِ اللَّهِ نورِ النّورِ، بِسمِ اللَّهِ نورٌ على نورٍ.» و اما در مورد فاطمه عليهاالسلام و اين اسم زيباى او بايد بگويم كه «نوريه» نامى است در «آسمان ها» براى بانويى كه روح آسمانى اش در زمين نمى گنجد و جميع ملايك و فرشتگان مقرب معبود ازلى، تا ابد فاطمه را به اين اسم با مسمّا خواهند خواند.

او همان كسى است در سن كم به صداقت و راستگويى ضرب المثل است، همچنان كه پدر دوست داشتنى اش در چنين سنّى به امانت و فتوت شهره بود.

اين خاندان خدايى در ديانت و تسليم در برابر خالق يكتا از ديرباز مشهور و معروف بودند و در اين ميان فاطمه عليهاالسلام نيز بعنوان يكى از گل هاى اين بوستان و گلستان، رسالتى عظيم بر دوش دارد. مسؤوليّت بزرگ او وساطت اوست چرا كه نوريه از عشيره ى آفتاب است و مبشّر نور مهتاب.

مى دانى! مدت ها مى گذشت و در خانه ايشان هيچ يافت نمى شد مگر وفور گرسنگى! اگر هم چيزى مى يافتند با كمال صفا و صميميت در طبق اخلاص نهاده، تقديم سفره خالى اهل «صفّه» مى نمودند كه اينان نيز آهى در بساط نداشتند.

فاطمه عليهاالسلام به حول و قوه ى الهى با سرافرازى و سربلندى، مشقت هاى شعب را پشت سر مى گذارد؛ سه سال سخت و طاقت فرسا، در محاصره اى وحشتناك را جز با ايمان و عشق به اللَّه نمى توان تفسير و توصيف نمود؛ سه سال وحشت و ترس و نگرانى و سه سال مقاومت دليرانه و مجاهدانه، و فاطمه عليهاالسلام نيز سرافرازانه و سربلند از عهده ى اين امتحان سنگين الهى برآمد؛ چه روزهايى داشتند. هر هسته خرما كه به دست ساكنان شعب ابى طالب مى رسيد، مى توانست هستى يك انسان در تبعيد و تحريم را نجات دهد.

محمد مصطفى صلى اللَّه عليه و آله و سلم- سفير كبير خدا- به ياد معراج ملكوتى اش و تجديد بوى بهشت برين هماره گلوى مبارك دخترش فاطمه عليهاالسلام را مى بوسد و مى بويد.

نوريه عالى ترين سمبل و مصداق عينى ماهيت «از اويى و به سوى اويى» است. بارها پدر بزرگوارش فرمود: دخترم گل سر سبد زنان عالم- از ابتداى خلقت تا بى انتهاى ابديّت- است.

در كنار فاطمه عليهاالسلام، تنها چشمان مريم عليهاالسلام، ناصيه آسيه عليهاالسلام و صورت خديجه عليهاالسلام به نور كمال منور مى شوند و هيچ زنى جز اين چهار تن شريف پا به اين پايگاه نهايى پلّه كان معرفت نمى نهد.

اشعه نور پس از اين جمله لبخندى مى زند و سكوت مى كند؛ سكوتى ساده و صميمى و پر از معناى جارى شدن. اندكى بعد به پاى زبان گنجشك اشاره مى كند و مى گويد: آن هزار قطره بلور شبنم كه عمرى درون كاسبرگ هاى اقاقيا جمع كرده ام بگير و دست و رويت را با آن بشوى، ولى حتى يك قطره اش را هم هدر نده چرا كه «آب رو» است و ذره ذره اش حاصل تلاش هزار شبدر شب بيدار است. با هزار هزار شبنم، مزرع سبز دلم را آبيارى مى كنم و مى دانم كه در يك عصر جمعه، چون يك بيشه نور خواهد روييد، روزى كه «مسافر آخر هفته» بيايد.

از نور و شبنم كه در اين سفر دوستان خوبى برايم بودند دل مى كنم. از دور كه آن دو را تماشا مى كنم، اقاقيا را مى بينم كه صورتش را با شبنم صفا مى دهد. شبنم بر لب تشنه خاك مى چكد و خاك در يك لحظه قطره را مى بلعد و ذره اى از آن را هم نسيم با خود مى برد. بعد از چكيدن شبنم، اقاقيا دستش را براى شبنم تكان مى دهد و اين تكانه ها را هزاران بار ادامه خواهد داد.

تماشايم ته مى كشد. بايد منظره و چشم اندازى ديگر را به مهمانى چشمانم فراخوانم، و براى اين كار بايد چكيد، بايد رفت، بايد جارى شد و باز پاى طلبم اراده ى حركت مى كند. حركت به سوى نور و نويد، رَستن و رُستن.

كوثر ششم: تسبيح حمزه

درست يازده سال است كه خورشيد، معجزه ى جاويدان طلوع را به تصوير مى كشد. در زمينه زمرّدين اين صحيفه صادق، كلك زرين حكاك حق، در هر نفس، نقش خاطره ى «آيه»اى را حك مى كند و سوره هايى ماندگار صورت مى دهد.

ماه در گوشه اى از آسمان آفرينش روان است. على عليه السلام اولين «كسى» است كه با خورشيد در «نور»، بيعت نورانى «اخوت» و «وصايت» مى بندد؛ او به منزله ى «هارون» براى «موسى» است.

دقيقاً شش سال پيش، فاطمه عليهاالسلام به محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم هديه شد. شايد على عليه السلام مى داند كه بال ديگر پروازش را از آسمان ها به زمين آورده اند، پس بر خوشحالى پنهانش خداى نهان آگاه تر و عالم تر است.

در ادامه سفرم، يك نفر شتر راهوار را مى بينم كه با قوت لايموت، بيابانى برهنه و برهوت را در مى نوردد. لحظاتى در هيبتش خيره مى شوم و در راه رفتنش دقيق. چه زيباست خلقت اين موجود قانع!

پاى شتر را به در غارى پيوند مى دهم و تا درگاه آن پيش مى روم. اثر سم چند اسب چموش انگار بر زمين ميخكوب شده است. بالاى در غار، پشت تارهاى عنكبوت، كبوترى لانه و آشيانه دارد، آرام بر بستر گرم خويش خفته است و تخم هايى زير بال و پر دارد كه بدون گرمى مادر هرگز نخواهند شكفت. اين دو نشانه كافى است تا حرف معلم دبستانم را به ياد آورم:

تنها دو غار هست كه به بركت پاك مردى مبارك پى، از ساير غارها كه دالان دراز و يخ زده اى بيش نيستند، متمايز و متمايز گرديده است.

اين جا چقدر شبيه «غار اصحاب كهف» است كه ياران دين خدا را سيصد و نه سال پناه داد. همين كه تار را كنار مى زنم متوجه سقف غار مى شوم. از قنديلى قطرات مهر چكه مى كند و با افتادن هر قطره، آب حوضچه كف غار مواج مى گردد. روزى كه چشمان قنديل خشك گردد، حوض در خواب خواهد خشكيد.

با كنار زدن تارها، عنكبوت را از انتظار در آوردم. او مأموريتش را سال ها پيش به خوبى پايان داده است اما نمى دانم حالا منتظر چيست! در آن روز با تارهايش- كه سست ترين ريسيده هاست- به فرمان خداوندگار انسان، سخت ترين «سد عصمت دوستان» مى شود. آرى اگر خدا بخواهد «اَوهن البيوت» را سنگر و سپر اشرف مخلوقات مى كند و اين آيه و معجزه اى است كه هميشه تنيده مى شود. كو چشم بينا و دل با بصيرت؟ كيست كه صداى نَفَس ها را بشنود؟ من مى بينم كه اين «سست ترين بناها» با هر نفس گرم خورشيد تكانى مى خورد اما چنان در برابر طوفان و تگرگ حوادث و وقايع، استوار و پا برجاست كه گويى سال هاست كه برپاست.

به اندازه عرض «دجله» كه در بيابان قدم مى زنم به نخلى برمى خورم كه كمى دورتر از دو دوستش ايستاده است. آن دو يار غار، دست در گردن هم انداخته اند، گويا مدت هاست همديگر را نديده اند، شايد هم سال هاست كه يكديگر را مى بينند.

همه «رازقى ها» اذكار و اوراد نخل را مى شنوند. دستان رو به آسمان نخل پر است از خرما؛ خرماهايى درشت و گوشت آلود كه هرگز مشابهش را نديده ام مگر در دستان سلمان فارسى يا در سفره فاطمه مطهره عليهاالسلام. هر شاخه نخل، دستى است برآمده به دعا در پيشگاه ذات بى مثال.

خرماها در دست هاى شاخه ها بسان تسبيح اند كه با هر ذكر و ورد نخل، يك هسته روى رشته مى رويد. سرم را بالاتر مى برم و از نخل مى پرسم:

محدّثه كيست؟

نخل، در لحظه اى آكنده از عطر دعا، به دانه هاى تسبيح هر شاخه اش يكى اضافه مى كند و بعد مى گويد: محدثه «هم صحبت فرشتگان» خوش سخن بود. حديث ها و حكايت هاى فاطمه عليهاالسلام با فرشتگان بر ستون هاى آسمان هفتم نقش بسته است.

در واقع، فاطمه عليهاالسلام «اولين محدثه» دين دريايى اسلام است. وقتى كه سنگدلان به سنگ ستم، دندان مبارك پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم را شكستند، اين دختر مهربان اندوهگين و غمين مى شود و اشكى زلال از چشمانش جارى مى گردد. پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم با دستان پر از مهرش اشك گونه هاى دخترش را مى سترد، در حالى كه در دل مى گويد: دخترم! پس از مرگم چه كسى اشك هايت را پاك خواهد كرد؟ دخترش را دلدارى مى دهد و بدين سان بار ديگر نهال صبر و بردبارى در قلب بزرگ فاطمه عليهاالسلام جوانه مى زند. مى گويند قلب هر كس به اندازه مشت بسته اوست ولى من يقين دارم فاطمه عليهاالسلام قلبى دارد به گستره ى درياهاى بى كرانه و به بلنداى آسمان هاى بى انتها.

محبت هاى بى دريغ پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم در حق دختر بى همتايش زبانزد عام و خاص است و در مقابل افكار جاهلانه ى كسانى كه هنوز به روش و منش آبا و اجداد خويش، زن را زشتى و دختر را خوارى مى شمرند، شيوه اى عجيب به شمار مى رود. در حالى كه در جهنم جاهليت، زن را با شتر تعويض مى كردند، رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم، فاطمه اش را بر دوش مى نشاند، مى بوسد و محبت مى كند. خدا به فاطمه پدرى داده است كه الگوى راستين و «اسوه ى حسنه» انسان هاست، از مسلمانان صدر اسلام تا گستره ى دين تسليم در سرتاسر گيتى، تا پايان تاريخ جهان.

روزى كه بت پرستان نادان مكه، شكمبه شتر بر سر و روى مبارك خاتم النبيّين ريختند، دستان كوچك اما پر مهر و عطوفت فاطمه عليهاالسلام پليدى را از گونه نازنين نبى مكرّم خدا زدود و گلبوسه هاى معطر محبت و مودت بر گونه هاى پدر نشاند. آن روز كه خاكستر بر پدرش پاشيدند، باز اين فرزند با محبت با چشمان اشك آلود، سر و صورت پدر را شست و نوازش نمود. مرحبا به اين كوچولوى بزرگوار!

دختر گرامى پيامبر وقتى كه راه مى رود، زمانى كه حرف مى زند و در همه ى افعال و اعمال، جذبه اى شبيه پدر دارد. رفتار، گفتار، پندار و كردارش شعاعى از منبع فياض پيامبر صدق و صفاست كه از آينه دل فاطمه عليهاالسلام عالم را منور مى سازد.

نخل يك بار ديگر دستانش را بعلامت قنوت بالا مى برد، باد در تسبيح مى پيچيد و زمزمه اى رمزآلود و پر از نياز به عرش مى رود؛ سپس تسبيحى در دستم مى گذارد كه مى بويم و مى بوسمش؛ چه بوى آشنايى دارد! در صورت نورانى نخل خيره مى شوم. بلافاصله متوجه مى شود كه چيزى را نفهميده ام. اضافه مى كند كه اين تسبيح از تربت حضرت حمزه عليه السلام ساخته شده است. دانه هاى تسبيح را مى شمارم. درست به اندازه ى تسبيحات حضرت زهراست. همه را در مشتم جا مى دهم. دانه ها با هم شروع به حرف زدن مى كنند.

نخل را به خالقش مى سپارم و گام هايى بلند برمى دارم. قدم به قدم از نخل دور و دورتر مى شوم، سرم را برمى گردانم تا براى بار آخر در احوالش نظر افكنم، در حالى كه باد صبا دست و دل «نخل سينا» را به عطر حضور آغشته است، نخل هنوز در حال دعا و راز و نياز است. نخل با هزار دست دعا مى كند، دعا را دريافته است، دورتر مى روم، آن قدر دور كه نخل از ديده ام ناپديد مى شود.

من هم دست هايم را پر از دعا و ثنا خواهم كرد و با انديشه اى سبز و ريشه دار، همه ى بندهاى انگشتانم را به تسبيح خواهم كشيد؛ بندهايى رها شده از بند اسارت تن كه هر يك با زبان خاص خود، خداوند سبحان را به پاكى مى ستايند. وقتى كه بلدرچين ها زمين مزرعه را شخم زدند، در هر قدم يك دانه تسبيح پنهان خواهم كرد تا دشت و دمن در انتظار رويش تسبيح، سبز بمانند.

تسبيح در دستانم تكثير مى شود و چون مى دانم سبز پوش ها همه در انتظار باران بهارى و روييدن عشق اند، تندتر مى روم تا ابرهاى باران زا را خبر كنم. با اين ايمان، تمام وجودم رفتن را معنا مى كند.

كوثر هفتم: خوشه ى گندم

از روزى كه فاطمه عليهاالسلام پا به عرصه دنيا گذاشته، زمين هفت بار گرد خورشيد گرديده است. همين چند روز پيش بود كه دختر نبى صلى اللَّه عليه و آله و سلم در حريم امن الهى، احرام بست، هفت مرتبه كعبه مقصود را طواف كرد و شيطان رجيم را با هفت- بل هفتاد- سنگ راند.

در ادامه راهم به آفتابگردانى خندان مى رسم؛ او هم مانند همزادانش، هميشه چهره به آفتاب دارد و لحظه اى- حتى آنى- نگاه زردش را از صورت زرين و طلايى خورشيد برنمى گيرد. آفتابگردان ها از همان اوان باليدن در پى خالق آفتاب مى گردند تا در برابر عظمتش سر تعظيم فرود آورند. اينان تا لحظه اى كه سر ببازند، تسبيح گوى خالقِ خورشيد و ماه باقى مى مانند.

آن طرف تر نيلوفرى گرد درختى كهنسال- كه بر اثر كهولت سن فوت كرده است- چون ستونى از دود، خود را بالا كشيده است. درخت پر از غنچه نيلوفر است اما تمامى برگ هايش به قتل رسيده اند. نيلوفر در خواب توسكا ريشه دوانيده و شاخه هاى خشكيده ى پير، بوى گل گرفته است. آب حياتى كه در رگ هاى پيچ در پيچ نيلوفر مى پيچد، فردا از جريان باز خواهد ماند. ديروز درخت به گل مى گفت: «مرگِ حقيرِ برگ، پايان فصل شكفتن نيست».

چند قدم برمى دارم؛ متوجه ريسمانى مى شوم، بافته شده از ليف خرما كه چون مارى به خود پيچيده، چنبره زده است. به اندازه طول يك نخل تنومند، آن طرف تر، يك حلقه چاه در دل زمين كنده شده است. اين چاه «گوش» زمين است و اين جا يك پارچه نخلستان؛ نخلستانى خارج از ديار آدمى زادگانى كه گوش هوش خود را به فراموشى سپرده اند. روزى روزگارى وقتى كه على عليه السلام گوش شنوايى نيافت درد دلش را با اين چاه باز خواهد گفت؛ چه دوست شنوايى! سرم را درون چاه مى كنم، آهنگ آهى جانسوز از دل دردمند چاه، مرا در رؤيايى از جنس زمان به پرواز درمى آورد. در همين حال احساس مى كنم آتشى سوزنده از تنور بيوه زنى صورتم را مى گدازد، تاب نمى آورم و خود را از تنور به كنارى مى كشم.

پس از خلسه اى به خود مى آيم، بار ديگر دستانم را بر دهانه چاه مى گذارم و به درون آن نظر مى كنم. مقدارى آب در ته چاه است و در آينه اش آسمان را آبى تر تفسير مى كند. شايد پسركى معصوم و مظلوم نيازمند كمك است. يك سر ريسمان را در دست مى گيرم و سر ديگرش را درون چاه رها مى كنم. براى لحظه اى آسمان و آهنگ به هم بافته مى شوند، پس آنگاه، يوسفى رهيده از دست گرگان درنده، درد دل مولا را چنان با سوز و گداز بيان مى كند كه با تمامى وجودم درد تنهايى على را حس مى كنم اما تا مفهوم «همهمه مبهم آب» را نفهمم، يوسفم از دل چاه خارج نخواهد شد.

/ 23