هنوز بار سفر شش ساله خودرا به زمين نگذاشته بوديم وهنوز خستگى راه از بدنمان خارج نشده بود، كه آهنگ سفر آفريقا را كرديم، اما اين بار موتور سيكلت ها را رها ساختيم و با اتومبيل دو سيلندر فرانسوى به سوى هدف بى انتهاى خود ادامه داديم.اگر بخواهيم بگوييم در ميان شور و شعف مردم، تهران را ترك كرديم. ابداً حقيقت ندارد و ما تا آن موقع منكر اين حقيقت بوديم كه مى گويند: ايرانيان چه اندازه خوش استقبال و بد بدرقه هستند...پس از يك روز و نيم وارد آبادان شديم. براى عبور از روى آب هاى خليج فارس، به سمت كويت، ماشين خودمان را درون يك بلم عربى گذاشتيم و در حالى كه شعاع زرد رنگ خورشيد از پشت درخت هاى نخل خرما به روى آب هاى خليج فارس مى تابيد، به سوى كويت به حركت در آمديم. مقصد ما آفريقا بود و در اين راه ناگزير بوديم هزاران كيلومتر دشت وسيع عربستان سعودى را در نورديم و از درياهاى شنزار عبور كنيم...نخستين مرحله توقف ما در شهر رياض، «پايتخت عربستان سعودى» بود كه حدود هزار كيلومتر از شهر كويت فاصله دارد، كه بايد در پيچ و خم شنزارها، راه خود را باز كنيم، ادامه دهيم و پيش برويم...براى تهيه وسايل مورد نياز، جهت عبور مسافرت هاى طولانى عربستان سعودى و آماده كردن خود به همين منظور چند روزى در كويت مورد لطف و محبت عده اى از ايرانيان مقيم كويت قرار گرفتيم و آنگاه از آنجا به سوى شهر رياض رهسپار شديم.هنوز بيش از بيست كيلومتر از شهر كويت بيرون نرفته بوديم كه آسفالت جاده مبدل به صحراى شنزارى شد كه در همه جاى آن لوله هاى نفت خام، كه به سوى تصفيه خانه ها مى رفتند; مانند تار عنكبوت در هم پيچيده بودند و ديگر اثرى از جاده به چشم نمى خورد و ما هم مانند پروانه اى كه در تار عنكبوت گرفتار شده باشد، براى عبور از آن منطقه تلاش مى كرديم. تحوّل و تغيير زندگى مردمان اين كشور چنان با سرعت انجام يافته است كه درآمد سرشار نفت همه آن ها را از روى شترها به داخل اتومبيل هاى آخرين مدل آمريكايى كشانده و شترهاى سر در گم هم يا در صحراها از ميان رفته و تلف شده اند و يا اينكه بدون صاحب مانده و پراكنده اند و دشوارى اينجاست كه همه اين ثروت، تنها در شهر كويت متمركز شده است و چند كيلومترى خارج از اين محيط دسترسى به انسان امكان پذير نيست. همين كه خورشيد طلوع كرد و به روى ماسه هاى نرم صحرا تابيد، حرارت بالا رفت; به طورى كه ديگر دست زدن به آهن هاى اتومبيل امكان نداشت.كويت سرزمينى است كه شنزارهاى آن زير تابش داغ خورشيد مى سوزد اما يكى از ثروتمندترين صحراهاى روى زمين است.در اينجا مردم هيچگونه ماليات به دولت نمى پردازند. تلفن هاى عمومى به صورت رايگان در دور افتاده ترين نقطه از اين سرزمين در دسترس همه قرار دارد. سيستم آتش نشانى ندارد ولى روزانه 30 ميليون ليتر آب شور دريا را شيرين و قابل شرب مى كند. سبزيجات را داخل خانه هاى شيشه اى و بدون استفاده از هيچگونه خاك، به عمل مى آورند.كويت شيخ نشين بسيار كوچكى است كه درست كنار خليج فارس قرار گرفته و طول كشور را با اتومبيل مى توان در چند ساعت طى نمود. اين سرزمين به مساحت 11500 كيلومتر مربع مى باشد كه در سال 1938 استقلال كامل خود را به دست آورد. در رديف ششمين توليد كننده نفت، بعد از ايالات متحده ـ شوروى ـ ونزوئلا ـ عربستان سعودى و ايران قرار گرفت و داراى سرمايه پولى بسيار عظيمى است.اما مشكلات بزرگى كه در دولت وجود دارد، اين نيست كه چه تدبير به كار برده شود تا به درآمد افزوده شود، بلكه مشكل بزرگ اين است كه سرمايه عظيم ملّى را به نحو شايسته خرج كنند. كويت در گوشه اى از گرم ترين نقطه صحراى عربى قرار گرفته و گرم ترين پايتخت هاى دنيا است و بيشترين تعداد كولر گازى را مردم در كويت دارا هستند. باران ساليانه بسيار ناچيز مى بارد، مردم مخازن براى انبار كردن آب باران در منازل دارند و روازنه نيز ميليون ها ليتر آب قابل شرب به وسيله قايق هاى عظيم از شط العرب به كويت حمل مى شود.درون ماشين ما به جز سيصد كيلو وسايل و لوازم عكاسى و فيلمبردارى و غيره هميشه در حدود چهل ليتر آب و بنزين براى طى مسافت بيش از 1200 كيلومتر و چند جعبه محتوى غذاهاى كنسرو شده وجود داشت و از طرفى تنها اميد و راهنماى ما قطب نمايى بود كه بيش از همه مورد استفاده قرار مى گرفت.در واقع نقطه اى را كه مى پيموديم، در ساليان پيش، همان كاروان روى حجاجى بوده است كه به وسيله شتر براى رسيدن به مكه طى طريق مى كردند و در اين راه هاى خشك و سوزان، يا به دست طبيعت و يا به دست راهزنان قطاع الطريق از ميان مى رفتند. دو روز از عبور ما در اين دشت وسيع و خالى از همه چيز گذشته بود و كمترين نقشى جز دشت هاى شنى و بوته هاى خشك به چشم ما نخورده بود. پس از يك روز رانندگى خود را از طريق «ظهران» و «دمام» به شهر «رياض» رسانديم و در حقيقت مشكل ترين قسمت راه از اينجا به بعد بود كه به سوى يمن مى رفت و سپس به مكه مى رسيد. ما كوشش هاى خودمان را در شهر رياض از طريق دانشگاه نو بنياد ملك سعودى آغاز كرديم.استادان اين دانشگاه كه بيشتر مصرى بودند، ما را مورد تكريم بسيار قرار دادند; به ويژه رييس دانشگاه در حق ما مهربانى هاى بسيار كرد.به دعوت وى در ميهمانى مجلّل و با شكوهى كه ترتيب داده بودند، شركت جستيم. البته در آن مهمانى به جز نوشابه هاى الكلى كه نوشيدن آن خطر مرگ در بر دارد، ديگر نوشابه ها و ميوه هاى تازه كه از لبنان و ساير نقاط با هواپيما آورده بودند، به چشم مى خورد و روى ميزها از انواع و اقسام خوردنى ها انباشته بود.پس از برگزارى مراسم معرفى، به شيوه تازيان، چند نفر در توصيف فعاليت و پشت كار ما دو برادر، مطالب مفصل و مطلوبى بيان داشتند و آن قدر ما را بالا بردند، اگر پرت مى شديم با مغز از ميان مى رفتيم!آنگاه پس از گفتگو درباره ماجراهاى سفر جهانى خود، پيشنهاد كرديم كه فيلم هاى مستند خود را نمايش دهيم و چون آن فيلم ها داراى اهميت بسيارى بود، مورد قبول قرارگرفت و گرنه آن فيلم ها را به معرض نمايش نمى گذاشتند; زيرا نمايش هرگونه فيلم در اين كشور به طور كلى ممنوع است و هر كسى به اين فكر بيفتد با جانش بازى كرده است! ولى با اين حال ما موفق شديم فيلم هايمان را براى هفتصد دانشجو و استاد نمايش دهيم.اين فيلم ها مورد استقبال پر شور دانشجويان قرار گرفت و آن ها به ما خاطر نشان ساختند كه پرده ممنوعيت نمايش فيلم را چاك داده ايم و راه را براى پيشرفت هاى فرهنگى دبستان در آن ديار هموار ساخته ايم. ما توسط دانشگاه به قسمت تشريفات قصرى، كه همان كاخ ملك سعود است، راهنمايى شديم و در ساعت مقرر به اتاق معاون ادارى ملك سعود مراجعه كرديم. او ما را به دنبال خود راهنمايى كرد و پس از عبور از كريدورهاى مجلل به داخل اتاق وسيعى هدايت كرد. پادشاه ملك سعود در قسمت فوقانى روى مبل راحتى نشسته بود و ما دست او را فشرديم و با اجازه در كنار مبل عظيم و زيباى او نشستيم.اين اتاق منحصر به عبادت روازنه ملك سعود بود، در آنجا چهل نفر گوش تا گوش نشسته و در حالى كه زانو زده بودند و چهره هايشان به زير خم شده بود مشغول عبادت بودند، تعداد پانزده نفر ديگر نيز كه هر كدم يك عقاب شكارى در دست داشتند به حالت احترام در بالاى سر ملك سعود ايستاده بودند. در ميان اتاق يك نفر چهار زانو نشسته بود و قرآن كريم تلاوت مى كرد، بالاى سر ملك سعود هم شش نفر با شمشير آخته ايستاده بودند.نكته جالبى كه درباره اين نگهبانانِ شمشير به دست بايد بگويم اين است كه آن ها همگى از ميان كسانى برگزيده شده بودند كه در سال هاى پيش به ملك سعود سوء قصد كرده و پس از بازداشت حكم اعدام آن ها صادر شده بود اما درهمان روز اعدام ملك سعود كليه آن ها را عفو كرد و چون سوگند وفادارى ياد كردند به بندگى دائم و گارد مخصوص ملك سعود برگزيده شدند.پس از تلاوت قرآن، به محض اينكه ملك سعود مى خواست با ما گفتگو كند در آن حال جوان خوش اندام و خوش قيافه اى روى زمين، خيزان خيزان خود را به ما نزديك مى كرد و در حالى كه در كنار پاى ملك سعود روى زمين به حالت سجده افتاده بود، به ترجمه گفتارهاى ملك سعود براى ما مشغول مى شد و در واقع اين جوان كه فارغ التحصيل دانشگاه كمبريج بود و به زبان انگليسى كاملا آشنايى داشت، مترجم خصوصىِ دربار بود.ملك سعود توسط مترجم ما را مخاطب قرار داد و درباره هدف و برنامه هاى ما پرسش هايى كرد و وضع طورى شد كه توضيح طولانى ما مورد توجه او قرار گرفت. ملك سعود علاقمند بود بداند كه پس از شهر رياض عازم كجا هستيم و موقعى كه دانست با اتومبيل خود آهنگ سفر يمن و مكه را در سر داريم، قدرى ناراحت شد و كوشش كرد كه به عناوين مختلف ما را منصرف سازد و از اين سفر بازدارد... او گفت:من با اين كشور آشنايى كامل دارم و مى دانم كه اين صحراهاى دور افتاده جان چه انسان هايى را گرفته است، اما ايشان را مطمئن ساختيم كه تجربه كافى در اين باره داريم و ناگزير به عبور از صحراى عربستان هستيم; زيرا كه اين تنها راه آفريقا از عربستان است. آنگاه ملك سعود موفقيت ما را آرزو كرد و قول داد كه با تلگراف به همه اوليا و مسؤولان مربوط دستور صادر كند كه مراقب ما باشند.پيش از آن كه برخيزيم و خداحافظى كنيم، ملك سعود توسط معاون خود ما را براى چند شب ديگر به شام دعوت كرد كه ما هم سر ساعت طبق وعده در محل موعود حاضر شديم، پس از چند دقيقه انتظار يك اتومبيل كاديلاك ـ يكى از صدها اتومبيل مجلّل سلطنتى ـ نمايان شد و ما را سوار كرد و براى رسيدن به قصر، از خيابان هاى وسيع كه عمارات عظيم و نوبنياد وزارتخانه ها را در بر گرفته بودند، عبور كرد.در اينجا بد نيست خاطرنشان كنيم كه رياض اصولا شهر نوسازى است كه ملك سعود محل آن را شخصاً برگزيد و دستور ساختمان آن را داد; زيرا نظر او اين بود كه پايتخت كشورش در ميان افراد قبيله اش قرار داشته باشد.بارى، اتومبيل كاديلاك كه ما را سوار كرده بود، از زير دروازه كاخ عبور كرد و در امتداد بولوار زيبايى به سوى عمارت غذاخورى پيش راند. اتومبيل در انتهاى قصر توقف كرد و در اين هنگام چند تن از رؤساى تشريفات از ما استقبال كردند و تهنيت گفتند. اما ما ناچار بوديم تا ورود ملك سعود در آنجا توقف كنيم و در همانجا از او استقبال به عمل آوريم. به زودى اتومبيل ملك سعود از راه رسيد و توقف كرد. اتومبيل او داراى بدنه و شيشه هاى قطور ضدّ گلوله است و ركاب هايى دارد كه يك گارد مجهز در طرفين اتومبيل از ملك سعود محافظت مى كنند.ملك سعود در حالى كه مانند هميشه چشم هايش در پشت شيشه هاى ضخيم و تيره رنگ عينك مخفى بود، از اتومبيل سلطنتى بيرون آمد و ما در معيت او به سوى سالن حركت كرديم و به عنوان ميهمانان گرامى، هر كدام در يك طرفش نشستيم. در اطراف سالن كه تعداد زيادى ميز غذاخورى چيده شده بود نيز در حدود پنجاه نفر ديگر از رؤساى قبايل و شخصيت ها در اطراف ميزهاى مجاور نشسته بودند و مشغول خوردن غذا شدند.كف سالن با زيباترين فرش ها مفروش بود، طاق سالن با چلچراغ هاى بلورى و دانه هاى مرواريدى، كه مانند اشك چشم از آن سرازير مى شد و برق مى زد، داستان هاى هزار و يك شب را براى ما بيان مى كرد; داستان هايى كه براى ما زياد به حقيقت نزديك نبود.در برابرمان شيشه هاى بسيار عظيمى، مشرف به باغ قرار گرفته بود. از پشت آن شيشه ها استخرهاى گلستان، با فواره هاى رنگارنگى كه دل آسمان را مى شكافتندن و ده ها متر بالا مى رفتند ديده مى شد. با ديدن آن گلستان شگفت انگيز دچار شك و ترديد شده بوديم و از خود مى پرسيديم كه آيا واقعا در عربستان، كشور آفتاب سوزان هستيم؟ ملك سعود از اينكه اين باغات و ساختمان ها به دست يك مهندس ايرانى بنا شده است، مباهات و افتخار مى كرد. غذا به وسيله صفوف خدمتگزاران كه بيشتر آن ها از سياهان آفريقا و از بازماندگان بردگان قاره سياه بودند، حمل مى شد. مخارج تمام مواد غذايى كه براى ميهمانان مى آمد، از درآمد سرشار محصول نفت اين شبه جزيره است و جز نفت و درآمد حجاج مكه، اين كشور داراى هيچگونه محصولى نيست. بعد از يك ساعت در حالى كه صداى «ملچ و ملچ» دهان ها در موقع خوردن غذا در فضاى سالن پيچيده بود، ناگهان صداى زنگ مخصوصى پايان غذا را اعلام كرد. در آن موقع صداى آروق هاى ممتد و كشيده اى از گوشه و كنار بلند شد و در فضاى سالن غذاخورى پيچيد و صداى شكرانه «الحمد لله و الحمد لله» برخاست و موقعى كه معنى آروق را از مترجم پرسيدم، معلوم شد كه به خاطر شكرگزارى از درگاه خداوندى و بعد ميهماندار است و من با كمال تعجب پرسيدم كه آروق نزديم آيا حمل بر بى تربيتى ما نمى شود؟ او گفت: «لا..لا..لا!» پس از پايان غذا، دست هايمان را با آبى كه مخلوط با گلاب بسيار معطر بود، شستيم و در سالن ديگرى تا مدتى مشغول نوشيدن قهوه هاى عربى، كه داخل فنجان هاى كوچك و داراى مزه تلخى است، شديم.ما ضمن سپاسگزارى از ميهمان نوازى، با عده اى از ميهمانان كه هنوز گرد يكديگر جمع بودند، خداحافظى كرديم و آنگاه ملك سعود به ما قول داد كه به عنوان يادگارى دو ساعت را كه تصوير خودش بر روى آنهاست به وسيله اعضاى اداره تشريفات برايمان بفرستد كه البته آن ساعت ها هرگز به دست ما نرسيد!سپس مقدمات بازديد ما از مدارس شهر رياض ترتيب داده شد و با اينكه ورود مرد در محيط مدارس دخترانه به كلّى قدغن است از آنجا ديدن كرديم و با اين احوال فقط توانستيم از كلاس هاى دوم و سوم كه دختران كوچك در آن مشغول درس خواندن بودند، ديدن كنيم و به محض اينكه وارد يكى از اتاق ها مى شديم، خانم معلم كه مشغول تدريس بود چادر و چاقچور و پيش بند روى صورت خود مى انداخت و در كنار اتاق مى ايستاد، مدير مدرسه كه ما را به كلاس ها راهنمايى مى كرد، مرد بسيار پيرى بود كه ريش هاى سفيد داشت. او پيشتر مدير مدرسه پسرانه بوده است.به هر حال، چند روز توقف ما در آن شهر پايان يافت و از آنجا به بعد بودكه حوادث خطرناكى در قلب صحراهاى سوزان عربستان سعودى انتظار ما را مى كشيد. با اين كه دوران تجربى شش ساله اى را گذرانده بوديم و با خطرات راه هاى آن چنانى به خوبى آشنايى داشتيم، معهذا آن صحراى وسيع كه به ميدان بازى مى مانست بار ديگر ما را به خطر هولناكى انداخته بود.سطح صحراى پهناور ربع الخالى هم چون كف زمين فوتبال صاف و مسطّح است. در آن صحراى سوزان كه هيچ پرنده اى پر نمى زند و هيچ جاندارى و جانورى در فصل گرما به خصوص در ساعاتى كه خورشيد به ميان آسمان مى رسد و هر شيئى كوچك از دور، بزرگ جلوه مى كند، بدين سان چون از مسافت دور درخت عظيمى به چشممان مى خورد، وقتى كه به آن نزديك مى شديم، به بوته كوچكى تبديل مى شد كه البته آن بوته هم خاربنى بيش نبود و ما كه رفته رفته از حرارت سوزان آن صحرا فرسوده و تكيده شده بوديم، هر بار كه حريصانه به سوى درختى سر برافراشته شتاب مى كرديم تا شايد در سايه آن كمى بياساييم، وقتى با يك بوته خشك روبرو مى شديم و به فريب طبيعت پى مى برديم، از آن چه كه بوديم ملول تر مى شديم. يك روز كه از صبح گاه باد ملايمى وزيدن گرفته بود، به ناگاه تبديل به توفان شديد و خطرناكى شد كه دانه هاى شن و سنگ هاى كوچك را به آسمان مى برد و آن ها را به بدنه ماشين مى پاشاند. آنچنان كه در عرض چند دقيقه كوچك ترين نشانه اى از جاده كاروان روى شترها براى راهنمايى ما باقى نگذاشت و دنيا را چنان تيره و تار كرد كه ما قادر نبوديم حتى بيش از سه تا چهار متر پيش رويمان را ببينيم. آن توفان هولناك به مدت دو روز به همان صورت ادامه داشت و ما را در حاشيه صحراى «ربع الخالى» گم شده و سرگردان بدون قطره اى بنزين در ميان درياى شن باقى گذاشت. ديگر دست از جان خود شسته بوديم و اميدى به ادامه حيات نداشتيم، چون نيمى از اتومبيلمان هم در زير شن هاى متحركى كه توفان آن ها را مانند برگ درخت به اطراف مى پاشيد فرو رفته و در آن غرق شده بود.حالا بامداد روز بيستم بود، وزش توفان ملايم تر شده بود، اما گرماى دشت از روز نخست هم توان فرساتر مى نمود، انگار ديگر روزنه اميدى برايمان وجود نداشت. به همين دليل با دست هاى بى رمقمان عكسى گرفتيم تا اگر روزى جسد پوسيده مان را در آن صحراى وحشتناك پيدا كردند، ما را بشناسند و به سرنوشت شوممان پى ببرند. سپس با ناتوانى، خود را به روى سقف اتومبيل رسانديم و به مسافات دور چشم دوختيم. اگرچه چشم انداز يكنواخت وكسل كننده اى بود، آن چنان كه گويى هرگز نور اميدى در آن جا روشن نشده و سياهى مرگ پيوسته در آنجا در حكمرانى بود.مدتى بدين ترتيب گذشت، گرسنگى و تشنگى به شدت آزارمان مى داد. قوطى هاى كنسرومان هم در حال تمام شدن بود و در واقع ديگر كمترين اميدى برايمان باقى نمانده بود اما از آن جا كه در نااميدى بسى اميد است، سرانجام در دور دست جنبنده اى توجه ما را به سوى خود جلب كرد. ابتدا فكر كرديم شترى است كه مانند ما در آن صحرا حيران و سرگردان مانده است، اما پس از مقدارى دقت، دريافتيم كه يك رديف شتر درحال حركت هستند و پيش مى آيند، ديگر درنگ جايز نبود، اگر چه پايى براى دويدن برايمان باقى نمانده بود و پس از ديدن آن شعله اميد ديگر چيزى دريافت نكرديم و وقتى چشم هايمان را باز كرديم كه خورشيد در حال غروب بود و كاروانيان در كنار جسدهاى بيهوش ما اطراق كرده بودند.اعراب فوراً مقدارى شير شتر را دوشيدند و با گوشت هاى سرخ شده اى كه به همراه داشتند به ما خوراندند و در واقع ميهمان نوازى را سنگ تمام گذاشتند و در حقيقت آن گوشت ها و شير شترى كه در آن روز خورديم براى ما از هر خوراك ديگرى دلپذيرتر بود و طعم خوش آن را هرگز فراموش نخواهيم كرد. وقتى جان گرفتيم به زبان عربى شكسته و بسته به آن ها فهمانديم كه ايرانى و مسلمان هستيم و مقصد ما زيارت خانه خدا و كعبه است و بعداً براى شكار حيوانات وحشى به ممالك آفريقايى مسافرت خواهيم كرد، اما معلوم بود كه آن ها اطمينان ندارند چون با شك و ترديد به حرف هاى ما گوش مى كردند. وقتى كه موقع نماز شد ما هم با آن ها در نماز شركت كرديم و گفتيم: «لا اِلهَ اِلاّ الله، محمداً رَسُولُ الله» و شروع به اداى نماز مغرب كرديم. آن ها هم متفقاً با ما اين كلام را تكرار كردند و صداى «محمداً رسول الله» ما در فضاى خالى و شنزار طنين افكند... ديگر نشانى از ترديد در آن ها باقى نماند.در همان حال كه با اعراب گرم گفتگو شده بوديم و دوستى ما نضج گرفته بود، مطابق عادت هميشگى كه براى بوميان تمام نقاط دنيا هدايايى مى برديم، در اينجا هم به نظرمان آمد كه از نظر ميهمان نوازى چند سيگارى به آن ها هديه كنيم، اما به محض اينكه سيگار را به آن ها تعارف كرديم، يكى از آن ها با عصبانيت همه آن ها را خرد كرده و به دور انداخت; زيرا مردمان قبيله «وهابى» ازمتعصب ترين مردمان اين سرزمين هستند و سيگار را حرام و بسيار بد مى دانند... به هر ترتيبى بود بالأخره آن ها را متوجه كرديم كه ما اين سيگارها را براى استفاده خود حمل نمى كنيم بلكه آنها را براى هديه به آفريقايى ها مى بريم از خشمشان كاسته شد. شب را همان جا در داخل چادر اعراب گذرانديم و فرداى آن روز به كمك آن ها اتومبيل خود را كه در زير خروارها شن و ماسه دفن شده بود بيرون آورديم.اما چون بنزين تا قطره آخر به پايان رسيده بود، سرانجام ناچار شديم براى كشيدن اتومبيل از شترها استفاده بريم و بدين وسيله خودمان را به اوّلين واحه برسانيم. اعراب باديه نشين با طيب خاطر پيشنهاد ما را پذيرفتند و شترها را براى كشيدن اتومبيل در اختيارمان گذاشتند. پس از دو روز راهپيمايى به واحه كوچكى در كرانه صحراى خشك «ربع الخالى» رسيديم.اهالى آنجا كه از جريان مفقود شدن ما با اطلاع شده بودند، وقتى فهميدند كه ما همان دو نفر مفقود شده ايرانى هستيم، فرياد مى زدند «يحيى الإيران و الإيرانيان» يعنى:زنده باد ايران و زنده باد ايرانيان!در آن واحه ما اطلاع حاصل كرديم ماموران امنيت محلّى كه جزئى از ارتش عربستان را تشكيل مى دهند، چند روزى است كه در جستجوى ما صحراهاى دور و دراز و بى آب و علف را زير پا گذاشته اند. آن ها ما را مورد محبت فراوان قرار دادند و اظهار داشتند كه خبر مفقود شدن ما به طور بى سابقه اى در محافل گوناگون عربستان انعكاس يافته است و مقامات عالى كشور براى يافتن ما دستورهاى اكيد صادر كرده اند و اقدامات بسيارى مبذول داشته اند. در آن واحه كوچك عزم خود را جزم كرديم كه به هر ترتيب خود را به شهر برسانيم، اما فقدان بنزين و وسايل ديگر سفر، ما را از اين كار بازمى داشت. از اين رو، ناگزير چند روزى در آن جا رحل اقامت افكنديم تا آن كه اعراب باديه نشين به كمك مأموران امنيت محلى توانستند هشتاد ليتر بنزين به وسيله شترهاى تندرو خودشان از نقاط دوردست براى ما بياورند، اگر چه هرگز نفهميديم آن ها در آن صحراى سوزان و خالى از سكنه چگونه و از كجا توانستند براى ما بنزين تهيه كنند، چون آن ها در واقع اتومبيل را نمى شناختند و از ديدن آن بسيار تعجب كرده بودند و وقتى ما بنزين را داخل باك مى ريختيم دور ما جمع شده بودند. يكى از آن ها مى گفت: «حيوان عجيبى است.. چقدر عطشان است!».سرانجام يك نفر سرباز عرب را، كه از بوميان آن منطقه بود، براى راهنمايى در اختيار ما گذاشتند. البته اين سربازها اونيفورم به تن ندارند و تميز آنان از افراد عادى امكان پذير نيست.بارى، يك بار ديگر راه يكنواخت و بدون علامت و تهى از سكنه را در پيش گرفتيم. اعراب اين نواحى در حقيقت داراى حس ششم هستند، اگر يكى از آنان را چشم بسته در ميان يكى از صحارى بيكران و پايان ناپذير از هليكوپتر پياده كنند، بىوحشت و هراس راهى را بر مى گزيند و بدون ترديد خود را به مقصد مى رساند.پس از زمان درازى اتومبيل رانى، در راه هاى خشك، كه پرنده اى در اطراف آن پر نمى زد، در جايى كه گمان نمى رفت بتوانيم جاندارى را ببينيم، به ناگاه به مرد نسبتاً سالخورده اى برخورديم كه به تنهايى و فقط با شتر خود در ميان دشت در حال حركت بود، ديدن يك جانور هم در چنين موقعيت و محلى كه هيچ چيز جز شن و بوته هاى تيغ دار و خار مغيلان نداشت، لذت بخش و اميدوار كننده است چه رسد به اين كه انسان يك آدميزاده را در چنين بيابان نامحدودى ببيند. و به راستى هم مشاهده آن انسان پس از چند روز رانندگى در بيابان ها براى ما موهبتى خداداد به شمار مى رفت و از آنجا كه ما خود تشنه اطلاعات جديد بوديم و مى خواستيم هر چه بيشتر درباره عربستان دانستنى هاى سودمند گرد آوريم، وى را متوقف ساختيم و از او پرسيديم:در اين بيابان خشك و خالى به كجا مى روى؟ وى در پاسخ نام واحه كوچكى را بر زبان راند كه پس از مراجعه به نقشه ها و محاسبه دقيق، متوجه شديم كه با آن نقطه دويست كيلومتر فاصله دارد. احساس چندش آورى در دل هاى ما چنگ زد و دوباره با كمال تعجب از وى پرسيديم كه آخر براى انجام چه كار مهمى اين صحراى طولانى و ناسيراب و تشنگى آور و اين راه هاى دور و دراز را با پاى پياده و يا با شتر مى پيمايد؟!وى در پاسخ با خونسردى گفت: والله كار مهمى نيست. فقط مى خواهم در آن واحه چند كلمه با دوستم صحبت كنم و يك پياله چاى در آنجا با هم بنوشيم و برگردم.با شنيدن آن كلامِ مرد عرب، به تعجب فراوانى دچار شديم و فكر كرديم در كشورى كه مردمانش بايد براى نوشيدن يك استكان چاى دويست كيلومتر قدم بزنند چطور مى توان انتظار ساختن جاده هاى سريع السير را داشت؟ ما با اينكه داراى راهنما بوديم از آن مرد عرب براى اطمينان خاطر از جهات و فاصله اى كه در پيش داشتيم پرسش هايى كرديم و به به راه خود ادامه داديم.