شبهاي شعر خواني من بي فروغ نيست
گاهي چنان بدم که مبادا ببينيمحتي اگر به ديده رويا ببينيم
من صورتم که به صورت شعرم شبيه نيست
بر اين گمان مباش که زيبا ببينم
شاعر شنيدني ست ولي ميل توست
آماده اي که بشنوي ام يا ببينيم
اين واژه ها صراحت تنهايي من اند
با اين همه مخواه که تنها ببينيم
مبهوت مي شوي اگر از روزن ات شبي
بي خويش در سماع غزل ها ببينيم
يک قطره ام و گاه چنان موج مي زنم
در خود که ناگزيري دريا ببينيم
شب هاي شعر خواني من بي فروغ نيست
اما تو با چراغ بيا تا ببينيم