منظومه ها نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

منظومه ها - نسخه متنی

رهی معیری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید














خلقت
زن




  • كسيم من دردمند ناتواني
    تذروي آِيان بر باد رفته
    دلم بيمار و لب خاموش و رخ زرد
    بود آسان علاج درد بيمار
    نه دمسازي كه با وي راز بگويم
    درين محفل چون من حسرت كشي نيست
    الهي در كمند زن نيفتي
    ميان بر بسته چون خونخواره دشمن
    دلم از خوي او دمساز درد است
    زنان چون آتشند از تندخويي
    نه تنها نامراد آن دل شكن باد
    نباشد در مقام حيله و فن
    زنان در مكر و حيلت گونه گونند
    چو زن يار كسان شد ما را زوبه
    حذر كن ز آن بت نسرين برودوش
    منه در محفل عشرت چراغي
    ميفشان دانه در راه تذروي
    وفاداري مجوي از زن كه بيجاست
    درون كعبه شوق دير دارد
    جهان داور چو گيتي را بنا كرد
    مهيا تا كند اجزاي او را
    ز دريا عمق و از خورشيد گرمي
    تكاپو از نسيم و مويه از جوي
    ز اواج خروشان تندخويي
    صفا از صبح و شور انگيزي از مي
    ز طبع زهره شادي آفريني
    ز آتش گرمي و دم سردي از آب
    گرانسنگي ز لعل كوهساري
    فريب مار و دورانديشي از مور
    ز جادوي فلك تزوير و نيرنگ
    ز گرگ تيز دندان كينه جويي
    ز باد هرزه پو نا استواري
    جهاني را به هم آميخت ايزد
    ندارد در جهان همتاي ديگر
    ز طبع زن به غير از شرر چه خواهي ؟
    اگر زن نو گل باغ جهان است
    چه بودي گر سراپا گوش بودي
    چنين خواندم زماني دركتابي
    دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
    ربايد مهر از گنجي كه داني
    به خاك اندر نهد گنجينه خويش
    به خاك اندر نهد گنجينه خويش



  • اسيري خسته اي افسرده جاني
    به دام افتاده اي از ياد رفته
    همه سوز و همه داغ و همه درد
    چو دل بيمار شد مشكل شود كار
    نه ياري تا غم دل باز گويم
    بسوز سينه من آتشي نيست
    وگر افتي بروز من نيفتي
    دلازاري بآزار دل من
    زن بد خو بلاي جان مرد است
    زن و آتش ز يك جنسند گويي
    كه نفرين خدا بر هر چه زن باد
    كم از نا پارسا زن پارسا زن
    زيانند و فريبند و فسونند
    چون تر دامن بود گل و خار از او به
    كه هر دم با خسي گردد هم آغوش
    كزو پروانه اي گيرد سراغي
    كه ماوا گيرد از سروي به سروي
    كزين بر بط نخيزد نغمه راست
    سري با تو سري با غير دارد
    پي ايجاد زن انديشهها كرد
    ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
    ز آهن سختي از گلبرگ نرمي
    ز شاخ تر گراييدن به هر سوي
    ز روز و شب دورنگي ودورويي
    شكر افشاني و شيريني از ن ي
    ز پروين شيوه بالا نشيني
    خيال انگيزي از شبهاي مهتاب
    سبكروحي ز مرغان بهاري
    طراوت از بهشت و جلوه از حور
    تكبر از پلنگ آهنين چنگ
    ز طوطي حرف نا سنجيده گويي
    ز دور آسمان نا پايداري
    همه در قالب زن ريخت ايزد
    بهدنيا در بود دنياي ديگر
    وزين موجود افسونگر چه خواهي ؟
    چرا چون خار سرتا پا زبان است ؟
    چو گل با صد زبان خاموش بودي
    ز گفتار حكيم نكته يابي
    در دولت به رويش باز گردد
    يكي آن شب كه با گوهر فشاني
    دگر روزي كه گنجور هوس كيش
    به خاك اندر نهد گنجينه خويش



/ 10