فغان كه همسفر غير شد حبيب و برفت
فغان كه همسفر غير شد حبيب و برفت چو گفتمش كه نصيبم دگر ز لعل تو نيست چو گفتمش كه دگر فكر من چه خواهد بود چو گفتمش كه مرا كى ز ذوق خواهد كشت رقيب خواست كه از پا درآردم او نيز نشست برتنم از تاب تب عرق چندان ز دست محتشم آن گل كشد دامن وصل
ز دست محتشم آن گل كشد دامن وصل
مرا گذاشت درين مملكت غريب و برفت گشود لب به تبسم كه يا نصيب و برفت به خنده گفت كه فكر رخ حبيب و برفت نويد آمدنت گفت عنقريب و برفت مرا نشاند به كام دل رقيب و برفت كه دست شست ز درمان من طبيب و برفت گذاشت خوارى هجران به عندليب و برفت
گذاشت خوارى هجران به عندليب و برفت