شهريار من مرا پابست هجران كرد و رفت
شهريار من مرا پابست هجران كرد و رفت وقت رفتن داد تيغ غمزه را زهر آب ناز من فكندم خويش را از خاكسارى در رهش غايب از چشمم چو ميشد با نگاه آخرين روز اقبال مرا در پى شب ادبار بود باد يارب در امان از درد بي درمان عشق دوزخى تا بنده شد بهر عذاب محتشم
دوزخى تا بنده شد بهر عذاب محتشم
شهر را بر من ز هجر خويش زندان كرد و رفت وان نگه كردن مرا صد رخنه در جان كرد و رفت او ز استغنا مرا با خاك يكسان كرد و رفت خانه ى چشم مرا از گريه ويران كردو رفت كز من آن خورشيد تابان روى پنهان كرد و رفت آن كه دردم داد و نوميدم ز درمان كرد و رفت دوش كان كافر دلش تاراج ايمان كرد و رفت
دوش كان كافر دلش تاراج ايمان كرد و رفت