گفتمش تير تو خواهد به دل زار نشست
گفتمش تير تو خواهد به دل زار نشست صحبتى داشت كه آميخت بهم آتش و آب غير كم حوصله را بار دل از پاى نشاند سايه پرورد بلا مي شوم آخر كامروز هركه چون شمع به بالين من آمد شب غم پشت اميد به ديوار وفاى تو كه داد محتشم آن كف پا از مژه ات يافت خراش
محتشم آن كف پا از مژه ات يافت خراش
به فراست سخنى گفتم و بر كار نشست دى كه در بزم ميان من و اغيار نشست لله الحمد كه اين فتنه به يك بار نشست بر سرم مرغ جنون آمد و بسيار نشست سوخت چندان كه به روز من بيمار نشست كه نه در كوچه ى غم روى به ديوار نشست گل بي خار شد آزرده چو با خار نشست
گل بي خار شد آزرده چو با خار نشست