تا همتم به دست طلب زد در بلا
تا همتم به دست طلب زد در بلا دست قضا به مژده كلاه از سرم ربود آن دم هنوز قلعه مه دم حصار بود بر كوهكن ز رتبه ى مقدم نوشته اند تا بنده بود بي تو بدغ جنون اسير تا هست كاكل تو بلاجو عجب اگر مرديست مرد عشق كه دايم چو محتشم
مرديست مرد عشق كه دايم چو محتشم
دربست شد مسخر من كشور بلا چون مي نهاد بر سر من افسر بلا كاورد عشق بر سر من لشكر بلا نام بلا كشان تو در دفتر بلا تابنده بود بر سر او افسر بلا كاهد زمانه يك سر مو از سر بلا در يوزه مراد كند از در بلا
در يوزه مراد كند از در بلا