چو افكنده ببيند در خون تنم را
چو افكنده ببيند در خون تنم را نيايد گر از ديده سيلى دمادم ور از خاك آتش علم برنيايد به فانوس تن گر رسد گرمى دل زغم چون گريزم كه پيوسته دارد مشرف كن اى ماه اوج سعادت ز دمهاى بدگو مشو گرم قتلم نيم محتشم خالى از ناله چون نى
نيم محتشم خالى از ناله چون نى
كنيد آفرين ترك صيد افكنم را كه شويد ز آلودگى دامنم را كه هر شام روشن كند مدفنم را بسوزد بر اندام پيراهنم را چو پيراهن اين فتنه پيرامنم را ز مسكين نوازى شبى مسكنم را بهر بادى آتش مزن خرمنم را كه خوش دارد او شيوه ى شيونم را
كه خوش دارد او شيوه ى شيونم را