بود شهرى و مهى آن نيز محمل بست و رفت
بود شهرى و مهى آن نيز محمل بست و رفت بود محل بندى ليل ز باد روزگار تا نگردم گرد دام زلف ديگر مهوشان دل به راه او چو مرغ نيم به سمل مي طپيد تا گشايد بر كه از ما قايلان درد خويش خود در آب چشم خويشم غرق و مي سوزم كه او لال بادا محتشم با همدمان كان تازه گل
لال بادا محتشم با همدمان كان تازه گل
كرد خود بدمهرى و تهمت به صد دل بست و رفت محملى كز ناز آن شيرين شمايل بست و رفت پاى پروازم به آن مشگين سلاسل بست و رفت او به فتراك خودش چون صيد به سمل بست و رفت چشم لطفى كز من آن بي درد و غافل بست و رفت غافل از سيل چنين پرزور محمل بست و رفت رخت ازين گلشن ز غوغاى عنا دل بست و رفت
رخت ازين گلشن ز غوغاى عنا دل بست و رفت