زهى گشوده كمند بلا سلاسل مويت
زهى گشوده كمند بلا سلاسل مويت خوشم به لطف سگ درگهت كه در شب محنت طرب فزا شده دشت جنون كه خاك من آنجا رواج مشگ ختن چون بود كه هست صبا را نهان ز غير حدي صبا بپرس خدا را اگر به زلف تو بستم دلى مرنج كه هر سو مرا چه غم كه دل خسته رام شد به غم تو تو دست برده به چوگان و خلق بهر تماشا وصال اگر طلبد محتشم بس اين كه بر آن كو
وصال اگر طلبد محتشم بس اين كه بر آن كو
مهى نبوده بر اوج علا مقابل رويت رهى نموده ز روى وفا به سايل كويت بباد رفته ز سم سمند باديه پويت هزار نافه گشائى ز جعد غاليه بويت دمى كه آيد ازين ناتوان خسته به سويت يكى نه صد دل ديوانه بسته است به مويت درين غمم كه مبادا شود رميده ز خويت ز هر طرف سوى ميدان به سر دويده چو گويت دمى برآئى و بيند ز دور روى نكويت
دمى برآئى و بيند ز دور روى نكويت