هيچ ميگويى اسيرى داشتم حالش چه شد
هيچ ميگويى اسيرى داشتم حالش چه شد هيچ مي پرسى كه مرغى كز ديارى گاه گاه هيچ كلك فكر ميرانى بر اين كان خسته را در ضميرت هيچ مي گردد كه پار افتاده اى پيش چشمت هيچ مي گردد كه در دشت خيال پيش دستت چاكرى استاده بد آخر ببين ملك عيش محتشم يارب چرا شد سرنگون
ملك عيش محتشم يارب چرا شد سرنگون
خسته ى من نيمه جانى داشت احوالش چه شد مي رسيد و نامه اى مي بود بربالش چه شد جان نالان خود برآمد جسم چون نالش چه شد مرغ روحش گرد من مي گشت امسالش چه شد آهوى من بود مجنونى به دنبالش چه شد مرگ افكندش ز پا غم كرد پامالش چه شد گشت بختش واژگون اقبالش چه شد
گشت بختش واژگون اقبالش چه شد