ز بس كان جنگجو را احتزاز از صلح من باشد
ز بس كان جنگجو را احتزاز از صلح من باشد چو با جمعى دچارم كرد از من صد سخن پرسد بتابد روى از من گر مرا در خلوتى بيند بهر مجلس كه باشد چون من آيم او رود بيرون به محفلها دلم لرزد ز صلح انگيزى مردم چو بوى آشتى در مجلس آيد ترك آن مجلس ز دهشت محتشم ترسم كه دست از پاى نشناسى
ز دهشت محتشم ترسم كه دست از پاى نشناسى
نهان با من به خشم و آشكارا در سخن باشد چو تنها بيندم مهر سكوتش بر دهن باشد كند روى سخن در من اگر در انجمن باشد كه ترسد محرمى در بند صلح انگيختن باشد كه ترسم آن پرى را حمل بر تحريك من باشد مرا لازم ز بيم خوى آن گل پيرهن باشد اگر روزى نصيبت صلح آن پيمان شكن باشد
اگر روزى نصيبت صلح آن پيمان شكن باشد