درخشان شيشه اى خواهم مى رخشان در و پيدا
درخشان شيشه اى خواهم مى رخشان در و پيدا صبازان در چو نايد ديده ام گويد چه بحرست اين سيه ابريست چشمم در هواى هاله ى خطش چو گيرم پيش رويش باشدم هر ديده دريائى تنى از استخوان و پوست دارم دل درو ظاهر پر از جدول نمايد صفحه ى آيينه ى رويش كف پايش كه بوسد محتشم و ز خود رود هردم
كف پايش كه بوسد محتشم و ز خود رود هردم
چو زيبا پيكرى از پاى تا سر جان درو پيدا كه هر گه باد ننشيند شود طوفان درو پيدا علامتهاى پيدا گشتن باران درو پيدا ز ژس چين زلفش موج بي پايان درو پيدا چو فانوسى كه باشد آتش پنهان درو پيدا كه دايم هست ژس آن صف مژگان درو پيدا ز جان آئينه اى دان صورت بيجان درو پيدا
ز جان آئينه اى دان صورت بيجان درو پيدا