تنى زلال وش آن سرو گل قبا دارد
تنى زلال وش آن سرو گل قبا دارد شب آمد و سخن از كيد مدعى مي گفت رقيب جان برد از هجر و بر خورد ز وصال ز حال آن بت بيگانه وش خبر پرسيد ركاب خشم براى كه كرده باز گران فتاده بس كه حدي من و تو در افواه به محتشم تو مزن طعنه گر ندارد هيچ
به محتشم تو مزن طعنه گر ندارد هيچ
كه موج از ار جنبش صبا دارد ازين سخن دگر آيا چه مدعا دارد من از فراق بميرم خدا روا دارد كه باد مي وزد و بوى آشنا دارد تحملت كه عنان كرشمه ها دارد بهر كه مي نگرم گفتگوى ما دارد اگرچه هيچ ندارد نه خود تو را دارد
اگرچه هيچ ندارد نه خود تو را دارد