غمزه اش دست چو بر غارت جان بگشايد
غمزه اش دست چو بر غارت جان بگشايد گر اشارت كند آن غمزه به فصاد نظر زان اشارت به عبارت چه رسد نوبت حرف با ته پيرهنش چون ببر آرم كه فتد سازدم چون تف صحراى جنون سايه طلب بهر خاشاك دل ما شده گرداب بلا صبح محشر نفس صور چو افتد به شمار تا شه وصل به دولت نزند تخت دوام باد سرگشته به راه غمت آن سست قدم مدعى را ببر آن گونه به گردون كه دلم مى بكش با كس و مگذار كه آه من زار كاه ديوار شدن محتشم اوليست كه عشق
كاه ديوار شدن محتشم اوليست كه عشق
فتنه ى صد ناوك پر كش ز كمان بگشايد در شب تار به مژگان رگ جان بگشايد سحر بندد لب و اعجاز زبان بگشايد رعشه بر دست تصرف چو ميان بگشايد مرغ غم بال كران تا به كران بگشايد اژدهائى كه پى طعمه دهان بگشايد دادخواهان تو را راه فغان بگشايد كى در مملكت امن و امان بگشايد كه چو پر كار بهم كام گران بگشايد رشته از بال و پر مرغ كمان بگشاييد پرده از چهره ى صد راز نهان بگشايد كوچه اى هست كه راه تو از آن بگشايد
كوچه اى هست كه راه تو از آن بگشايد