دردا كه وصل يار به جز يك نفس نبود
دردا كه وصل يار به جز يك نفس نبود شد درد دل فزون كه به عيسى دمى چنان بختم ز وصل يك دمه آن مرهمى كه ساخت ظل هماى وصل كه گسترده شد مرا بردى مرا به نقش وفا نقد جان ز دست در گرمى وصال تمامم بسوختى گر پشت دست خويش گزد محتشم سزد
گر پشت دست خويش گزد محتشم سزد
يك جرعه از وصال چشيديم و بس نبود دل خسته اى چنين دو نفس هم نفس نبود تسكين ده جراحت چندين هوس نبود بر سر به قدر سايه ى بال مگس نبود اين دستبرد جان كسى حد كس نبود اين نيم لطف از تو مرا ملتمس نبود جز يك دمش به وصل تو چون دسترس نبود
جز يك دمش به وصل تو چون دسترس نبود