دلم از غمش چه گويم كه ره نفس ندارد
دلم از غمش چه گويم كه ره نفس ندارد چه ز مزرع اميدم دمد از جفاى تركى تن خويش تا سپردم به سگش ز غيرت آن ز نشستنش به مسجد به ره نياز زاهد تو كه داغ تيره روزى نشمرده اى چه دانى
تو كه داغ تيره روزى نشمرده اى چه دانى
غم او نمي گذارد كه نفس نگه ندارد كه ز ابر التفاتش همه تيغ و تير بارد كه خدنگ نيمه كش را نفسى نگاه دارد شده يك جهت نمازى به دو قبل مي گذارد شب تار محتشم را كه ستاره مي شمارد
شب تار محتشم را كه ستاره مي شمارد