سبكجولان سمندى كان پرى در زير ران دارد
سبكجولان سمندى كان پرى در زير ران دارد من سر گشته ى بى دست و پا گرچه عنانش را خدنگى كز شكارى كرده دشت عشق را خالى ندارد جز هواى بر مجنون محمل ليلى چه بودى گر نبودى پاي بست تربيت چندين تو هستى يوسف اما نيست يعقوب تو معصومى به كذبت تا نگردد جامه ى معصومى آلوده ز جام حسن حالا سر خوشى اما نمي دانى از آن آتش زبان ديگر چه دارى محتشم در دل
از آن آتش زبان ديگر چه دارى محتشم در دل
به رو بسيار مي لرزم كه بارى بس گران دارد به ميلش مي كشم از يك طرف نازش عنان دارد هنوز از ناز ترك غمزه ى او در كمان دارد زمام ناقه محمل كش اما ساربان دارد سبك پرواز شاهينى كه قصد مرغ جان دارد كه از آسيب گرگت زارى او در امان دارد حذر كن خاصه از گرگى كه سيماى شبان دارد كه اين رطل گران در پى خمار بي كران دارد مگر تا عاشق از وى سر دل اندر زبان دارد
مگر تا عاشق از وى سر دل اندر زبان دارد