چو غافل از اجل صيدى سوى صياد مي آيد
چو غافل از اجل صيدى سوى صياد مي آيد من پا بسته روز وعده ات آن مضطرب صيدم اگر ديگر مخاطب نيستم پيشش چرا قاصد به خون ريز من مسكين چو فرمان داده اى بارى بتان را هست جانب داراى پنهان كه خسرو را دليل اتحاد اين بس كه خون ميرانداز مجنون دل خامش زبانم كرده فرقت نامه اى انشا ببين اى پند گوآه من و بر مجمع ديگر چنان مي آيد از دل آه سرد محتشم سوزان
چنان مي آيد از دل آه سرد محتشم سوزان
نخستين رفتن خويشم در آن كو ياد مي آمد كه خود را مي كشم در قيد تا صياد مي آيد جواب نامه ام مي آرد و ناشاد مي آيد وصيت ميكن از من گوش تا جلاد مي آيد به آن غالب حريفى رشك بر فرهاد مي آيد به دست ليلى آن نيشى كه از فساد مي آيد كه هرگه مي نويسم خامه در فرياد مي آيد چراغ خويش روشن كن كه اينجا باد مي آيد كه پندارى ز راه كوره حداد مي آيد
كه پندارى ز راه كوره حداد مي آيد