هر كسى چيزى به پاى آن پسر ميفكند
هر كسى چيزى به پاى آن پسر ميفكند آفتاب از پرده پيش از صبح مي آيد برون سايه مي افكند مرغى بر سر مجنون و من چون گريزد از بلا عاشق كه آن ابرو كمان سايه از لطف تن پاكش نمي افتد به خاك وه كه هرچند آن مهم نزديك مي خواهد به لطف هرگه آن مه بر ذقن مي افكند چوگان زلف
هرگه آن مه بر ذقن مي افكند چوگان زلف
شاه ملك افسر گداى ملك سر مي افكند چون سحرگه باد از آن رخ پرده بر مي افكند وادى دارم كه آنجا مرغ پر مي افكند ناوك مژگان به دلها بي خبر مي افكند جامه چون آن نازنين پيكر ز بر مي افكند بختم از بي طالعى ها دورتر مي افكند محتشم در پاى او چون گوى سر مي افكند
محتشم در پاى او چون گوى سر مي افكند