بس كه روز و شبم از دل سپه غم گذرد
بس كه روز و شبم از دل سپه غم گذرد لرزه ام بر رگ جان افتد و افتم درپات از خيالش خجلم بس كه شب و روز مرا چون غجك دم به دم آيد ز دلم ناله ى زار ملكى ماه زمين گشته كه از پرتو او اگر از سوختن داغ كشد دست اولى است محتشم را دم آخر چو رسيدى بر سر
محتشم را دم آخر چو رسيدى بر سر
كاروان طرب و شادى از آن كم گذرد باد اگر از سر آن طره پرخم گذرد در دل پر شرر و ديده ى پر نم گذرد تير عشق از رگ جان بس كه دمادم گذرد هر شب از غرفه ى مه نعره ى آدم گذرد هر كه در خاطرش انديشه مرهم گذرد آن قدر بر سر اوباش كه از هم گذرد
آن قدر بر سر اوباش كه از هم گذرد