دلا گذشت شب هجر و يار از سفر آمد
دلا گذشت شب هجر و يار از سفر آمد شب فراق من سخت جان سوخته دل را فداى سنگ سبك خيز يار باد سر من تو اى بشير بشارت ببر به قافله ى جان چه داند آن كه نسوزد ز انتظار كه يار نهال عشق كه بود از سموم حاده بي بر تو خود ز سنگ نه اى اى محتشم چه حوصله بود اين
تو خود ز سنگ نه اى اى محتشم چه حوصله بود اين
ز خواب غم بگشا ديده كافتاب برآمد سهيل طلعت آن مه ستاره سحر آمد كه بر سر من خاكى ز باد تيزتر آمد كه يوسف امل از چاه آرزو بدرآمد چه مدتى سپرى شد چه محنتى بسر آمد هزار شكر كه از آب چشم ما ببر آمد كه جان ز ذوق ندادى دمى كه اين خبر آمد
كه جان ز ذوق ندادى دمى كه اين خبر آمد