ملامت گو كه گاهى همچو ماه از روزنت بيند
ملامت گو كه گاهى همچو ماه از روزنت بيند سمن را رعشه درتابد كه از باد سحرگاهى در آغوش خيالت جذبه اى مي خواهد اين مخمور به ميزان نظر سنجد گرانيهاى حسنت را شناساى عيار قلب شاهى اى شهنشه كو تو آن شمعى كه در هر محفلى كافروزدت دوران رود بر باد گر كشت حيات محتشم زان مه
رود بر باد گر كشت حيات محتشم زان مه
بيايد كاشكى در روزن چشم منت بيند براندام چو گل لرزيدن پيراهنت بيند كه چون آيد به خود دست خود اندر گردنت بيند كسى كاندر خرام آرام چابك توسنت بيند كه توسن راندن و شاهانه تركش بستنت بيند ز آه حاضران صد شعله در پيرامنت بيند كه گرد خوشه چينت را به گرد خرمنت بيند
كه گرد خوشه چينت را به گرد خرمنت بيند