ازين ليلى و شانم خاطر ناشاد نگشايد
ازين ليلى و شانم خاطر ناشاد نگشايد چمن از دل گشايانست اما بر دل بلبل رگ باريك جانم خود به مژگان سيه بگشا نخواهى داد اگر داد كسى رخ بر كسى منما تو اى دل چون به بسمل لايقى بگذر ز آزادى بزور دست و پائى بنده ى خود را دگر بگشا ز آه من گشادى بر در آن دل نشد پيدا گشاد درد زين كاخ از درون جستم ندا آمد بگو اى محتشم با ناصح خود بين كه بى حاصل
بگو اى محتشم با ناصح خود بين كه بى حاصل
به جز شيرين كسى بند از دل فرهاد نگشايد كه دارد قيد گل از سنبل و شمشاد نگشايد كه بيمار تو را اين مشكل از فصاد نگشايد كه ديگر دادخواهان را رگ فرياد نگشايد كه بنداز گردن صيدى چنين صياد نگشايد كه روزى راه طعن بنده ى آزاد نگشايد دلى كز سنگ بادش لاجرم از باد نگشايد كه از بيرون در اين خانه گر بگشاد نگشايد زبان طعنه برمجنون ما در زاد نگشايد
زبان طعنه برمجنون ما در زاد نگشايد