دى صبح دم كه عارض او بي نقاب بود
دى صبح دم كه عارض او بي نقاب بود صد عشوه كرد ليك مرا زان ميانه كشت از دام غير جسته ز پر كارئى كه داشت در انتظار دردم بسمل شدم هلاك تا در اسير خانه آن زلف بود غير در صد كتاب يك سخن از سر عشق نيست امشب كسى نماند كه لطفى نديد ازو
امشب كسى نماند كه لطفى نديد ازو
چيزى كه در حساب نبود آفتاب بود نازى كه در ميانه ى لطف و عتاب بود مي آمد آرميده و در اضطراب بود با آن كه در هلاك من او را شتاب بود من در شكنجه بودم و او در عذاب بود گفتيم يك سخن كه در آن صد كتاب بود جز محتشم كه ديده ى بختش به خواب بود
جز محتشم كه ديده ى بختش به خواب بود