فلك به من نفسى گرچه سر گرانش كرد
فلك به من نفسى گرچه سر گرانش كرد زبان ز پرسش حالم اگر كشيد دمى فشاند مرغ دلم را روان به ساعد زلف نداده بود دلم را به چنگ غصه تمام دلم هنوز ز درياى غم كنارى داشت دمى كه تير ستم در كمان خشم نهاد چو خواست قدر نوازش بداند اين دل زار غرض ستيزه نبودش كه نقد قلب مرا عنان همرهى از دست محتشم چو كشيد
عنان همرهى از دست محتشم چو كشيد
دگر به راه تلافى سبك عنانش كرد دمى دگر به من اقبال هم زبانش كرد به سنگ جور چو آشفته آشيانش كرد كه بازخواست به صد عذر و شادمانش كرد كه غرق مرحمت از لطف بيكرانش كرد كشيد بر من و سوى دگر روانش كرد نخست پيش خدنگ بلا نشانش كرد كشيد بر محك جور و امتحانش كرد نهفته بدرقه ى لطف همعنانش كرد
نهفته بدرقه ى لطف همعنانش كرد