ز خانه ماه به ماه آفتاب من بدر آيد
ز خانه ماه به ماه آفتاب من بدر آيد قدم كند از بيم پاس غير توقف ز ناز داده كمانى به دست غمزه كه از وى قلم چو تير كند در پيام شخص اشارت رسيد و در من بى دست و پا فكند تزلزل هزار حرف كه از من كند سوال چه حاصل به اينطرف نگه تيز چند صيد نزارى دو چشم جادويت آهسته از كمان اشارت فضاى ديده پرخون محتشم ز خيالت
فضاى ديده پرخون محتشم ز خيالت
من آفتاب نديدم كه ماه ماه برآيد به من گهى كه ازان غمزه قاصد نظر آيد گزنده تر بود آن تير كه آرميده تر آيد به جنبش مژه از دود دل به هم خبر آيد چو صيد بسته كه صياد غافلش به سر آيد كه من ز نطق برآيم چو او به حرف درآيد به ناوكى جهد از جا كه بر يكى دگر آيد زنند تير كه در سنگ خاره كارگر آيد حديقه ايست كه آبش ز چشمه جگر آيد
حديقه ايست كه آبش ز چشمه جگر آيد