به من كه آتش عشقش نكرده دود هنوز
به من كه آتش عشقش نكرده دود هنوز ز صبر او دل من آب شد كه دى ره صلح دگر سحر كه ازو بوسه خواه شد كه ز حرف نموده بود به من غايبانه رخ آن دم من از قيامت هجران به دوزخ افتادم دمى كه حور و پرى سجده ى تو مي كردند طپانچه زده خورشيد عارضت مه را دمى كه نوبت عشقت زدم به ملك عدم چو محتشم به گدائى فتادم از تو ولى
چو محتشم به گدائى فتادم از تو ولى
فشاند دست كه اين وقت آن نبود هنوز گشوده بود و به من لب نمي گشود هنوز لبش به جنبش و حسنش به خواب بود هنوز كه در بساط به كس رخ نمي نمود هنوز به مهد امن و امان كافر و يهود هنوز نكرده بود بشر را ملك سجود هنوز كه هست از ار آن رخش كبود هنوز نبود در عدم آوازه ى وجود هنوز گدايى كه ازو وحشتم فزود هنوز
گدايى كه ازو وحشتم فزود هنوز